عدهی زیادی رمان «ابله» را بزرگترین شاهکار اثر داستایوفسکی میدانند. این رمان که در سال ۱۸۶۸ منتشر شد، میتواند از منظرهای مختلفی مورد نقد و بررسی قرار بگیرد و مفاهیم مختلفی از آن دریافت شود. اما حتی اگر نگاه نقادانه به داستان نداشته باشیم، باز هم متن جذاب آن ما را با خود همراه میکند. داستان راجع به پرنس میشکین، جوان پاک دل و مهربانی است که پس از درمان بیماری ذهنی خود (که در اثر صرع به آن مبتلا شده)، به سنپترزبورگ بازمیگردد و با جامعهی سیاه و وحشتناکی روبهرو میشود. در طول داستان، تناقض شخصیت پاک او با دنیای ترسناک و سیاه روسیه ماجرای جذابی را به تصویر میکشد. در ادامه جملات مختلفی از این رمان قطور و طولانی را با یکدیگر، خواهیم خواند.
- البته دیدن چنین زجری!… محکومی دیدم، جوان عاقل و بیباک و نیرومندی بود، به نام لگرو. باور کنید که وقتی از سکو بالا رفت میگریست و رنگش مثل برف سفید شده بود. مگر چنین چیزی ممکن است؟ وحشتناک نیست؟ باور نمیکردم کسی از شدت وحشت بگرید؟ آدمی که چهل سال از عمرش گذشته و هرگز گریه نکرده باشد. بر روح انسان در این لحظه چه میگذرد و به چه تشنجهایی دچار میشود؟ این توهین به روح و قلب انسان است و بس.
- در کتاب مقدس گفته شده است: «کسی را نکشید!» و آن وقت به خاطر آنکه او کسی را کشته است، باید او را هم از زندگی محروم کرد؟ خیر این درست نیست.
- دردناکتر از آن این است که بیقین بدانی که پس از یک ساعت یا ده دقیقه یا نیم دقیقه و شاید هماکنون، دیگر روح از بدنت جدا خواهد شد و برای همیشه زندگیات به پایان خواهد رسید.
- اعدام به خاطر جنایت، مجازاتی است به مراتب بزرگتر و وحشتناکتر از خود جنایت. کسی که به دست راهزنان، در شب تاریک در ته یک بیشه یا جایی دیگر خنجر میخورد، تا لحظهی آخر این امید را دارد که خود را نجات دهد. اما در محکومیت -در وضعی که به هیچ روی گریزی از آن نیست- وحشتناکترین شکنجهها نهفته است و دشوارتر از آن چیزی وجود ندارد.
- از این گذشته، من فکر میکنم ما از حیث ظاهر به قدری باهم فرق داریم که به نظر میرسد هیچ وجه مشترکی میان ما وجود ندارد. اما می دانید، خود من به این نکتهی اخیر، یعنی عدم وجود وجه مشترک میان ما، اعتقاد ندارم. حال آنکه در حقیقت افرادی که در ظاهر با هم بسیار اختلاف دارند، از نظر درونی کاملا به یکدیگر شبیه هستند. این تصور از تنبلی انسانهاست که خود را فقط به سبب ظاهر از دیگری متمایز میبینند.
- به یاد دارم که غم تحملناپذیری بر قلبم چیره شده بود. حتی دلم میخواست گریه کنم. دائم غرق در تعجب میشدم و مضطرب بودم. از اینکه همه چیز با من بیگانه بود رنج میبردم. این را خوب میفهمیدم که احساس غربت بالاخره نابودم خواهد کرد.
- به خاطر دارم هنگامی که شب به بال سوسیس رسیدیم از این تاریکی نجات یافتم و عرعر الاغی مرا به خود آورد. این الاغ مرا بسیار تحت تاثیر قرار داد. نمیدانم چرا از آن خوشم آمد و در همان حال ناگهان ذهنم روشن شد.
- راستش را بخواهید من همیشه خوب هستم و این تنها عیب من است؛ زیرا نباید همیشه خوب بود. غالبا از دست دخترهایم عصبانی میشوم. اما عیبش این است که هر وقت عصبانی میشوم از همیشه مهربانتر میشوم.
- ابهام و نفرت از واقعهی نامعلومی که باید روی دهد و هر دم ممکن بود فرا رسد وحشتناک مینمود. اما میگفت که در آن هنگام هیچچیز برایش جانکاه تر از این فکر نبود که اگر قرار شود نمیرم چه؟ اگر بار دیگر زندگی را باز مییافتم چه؟ آنگاه چه دنیای بیپایانی میشد. آن وقت دیگر تمامی زندگی از آن من میشد. و هر دقیقه را به قرنی تبدیل میکردم. ذرهای از آن را بیهوده از دست نمیدادم و حساب دقیق آن را نگاه میداشتم.» میگفت که سرانجام این فکر در وجود او تبدیل به خشمی شد که آرزو داشت هر چه زودتر تیر بارانش کنند.
- اگر عصبانی هستید لطفا از آن چشم بپوشید. آخر من خوب میدانم که کمتر از دیگران از زندگی بهره بردهام و کمتر از هر کس دیگری معنی زندگی را درک میکنم. شاید گاهی به نظر برسد پرت میگویم…
- اکنون سعی کنید سکوی اعدام را چنان نقاشی کنید که فقط آخرین پلهی آن، به وضوح و از نزدیک دیده شود؛ به طوری که محکوم گام بر آن نهاده است. صورتش رنگ پریده است، درست مانند کاغذی سفید. کشیش صلیب را به طرف او دراز کرده و او با حرص لبهای کبود خود را به سوی آن کشیده و با چشم خیره همهچیز را درک میکند. صلیب و سر: این است موضوع اصلی تابلو. چهرهی کشیش، جلاد، دو نگهبان و چند سر و چشم که از پایین سکو نمایان هستند، همهی اینها را میتوان در نمای پشت تابلو و بهطور مهآلود کشید… چه پردهای!
- به عقیدهی من نباید از کودکان به دلیل اینکه کوچکاند و دانستن برخی امور برایشان زود است، چیزی را پنهان داشت. چه فکر غمانگیر و نادرستی! کودکان خودشان متوجه میشوند که والدینشان آنها را کوچک و بیعقل میپندارند؛ حال آنکه آنها همهچیز را درک میکنند. بزرگسالان نمیدانند که بچهها، حتی در دشوارترین موارد، میتوانند هوشمندانه راهنمایی کنند. آه خدای من! وقتی این مرغکان زیبا با اعتماد و خوشحالی چشم به شما میدوزند، شرمتان نمیآید که فریبشان دهید؟ من آنها را مرغکان نامیدم؛ چون بهتر از آن چیزی در دنیا وجود ندارد.
- او را برای معالجهی جنون به آنجا سپرده بودند. به نظر من دیوانه نبود؛ بلکه بی اندازه رنج کشیده بود. تمام دردش همین بود و بس.
- او به من گفت که کاملا یقین دارد که من یک بچهی حقیقی هستم؛ یعنی از هر جهت. و فقط از لحاظ قد و صورت شبیه بزرگسالانم، و از حیث تربیت و خلق و خوی و شاید حتی از نظر علاقنی بزرگ نشدهام، و همانطور هم خواهم ماند حتی اگر شصت سال عمر کنم. من از این سخنان خیلی خندهام گرفت. البته او اشتباه میکرد. آخر چگونه میشود مرا بچه دانست؟ با این همه او فقط یک چیز را درست میگفت، و آن هم اینکه واقعا دوست ندارم در میان بزرگسالان باشم.
- در قطار که نشسته بودم با خود فکر میکردم که اکنون به سوی انسانهای دیگر میروم. شاید چیزی ندانم؛ اما به هر حال زندگی نوینی برای من آغاز شده است. تصمیم گرفتهام که وظیفهام را شرافتمندانه و با جدیت انجام دهم. ممکن است از این که میان مردم باشم کسل و ناراحت شوم. اما برای نخستین گام میخواهم، با مردم، مودب و با صداقت باشم و فکر میکنم بیش از این کسی از من توقع نخواهد داشت.
- به نظر میرسید او میخواست چیزی را که در این چهره نهفته کشف کند. تاثیر پیشین عکس تقریبا از میان رفته بود و اکنون شتاب داشت که چیزی نو بیابد. این صورت علاوه بر آنکه در زیبایی بیمانند بود، اکنون شگفتی بیشتری در او برمیانگیخت. گویی حالتی از یک غرور شدید و نفرتی که به سر حد عداوت میرسید و نویع اعتماد به دیگران، و سادگی حیرت انگیز، در آن به چشم میخورد؛ و دیدن این دوگانگی نوعی حس ترحم در آدمی ایجاد میکرد.
- «خیر! اکنون نباید او را به این حال رها کنم. این حیله گر نخست اسرار مرا از دهانم بیرون کشید و یکباره نقاب از چهره برداشت… این کار بیدلیل نیست. بهزودی همه چیز روشن خواهد شد! همه چیز… حتی همین امروز… »
- در صدای گانیا چنان خشم و عصبانیتی احساس میشد که گفتی خودش از این حالت لذت میبرد و عمدا خود را دستخوش آن میسازد؛ بیهیچ خویشتنداری و بدون توجه به عاقبت آن.
- سکوت عمیقی حکم فرما شد. همه چنان به شاهزاده نگاه میکردند که گویی سخنش را نمیفهمند و یا میل ندارند بفهمند.
- شاهزاده؟ او شاهزاده است؟ تصور کنید، من چند لحظه پیش در اتاق رختکن او را به جای پیشخدمت گرفتم و برای اعلام ورودم خود به اینجا فرستادمش! هه! هه!
- هجده هزار روبل برای من؟ ذات روستاییات را خوب نشان دادی!
- تصور میکنم که او مرا نیز دوست دارد؛ البته به سبک خودش. یعنی به مصداق مثلی که میگوید: «هرکه را دوست داری، او را مجازات کن».
- خدایا! این چه مزخرفاتی است که میگویم! تف! همهی ما عجیب و غریب هستیم… ما را باید در زیر شیشه برای تماشای مردم بگذارند و مخصوصاً مرا به عنوان اولین نمونه! و ده کوپک حق ورودیه بگیرند.
- اجازه بفرمایید! من که عقیدهای مخالف لیبرالیسم ندارم. لیبرالیسم که چیز بدی نیست، ولی یک جزء ضروری از کلی است که بدون آن کل از هم گسیخته و نابود خواهد شد. لیبرالیسم به همان اندازه برای موجودیت خود حق دارد که بهترین و شایستهترین محافظه کاران. مخالفت من با لیبرالیسم به سبک روسی است. دوباره تکرار میکنم که دلیل عمدهی مخالفت من آن است که لیبرال روسها واقعا لیبرال روسی نیست؛ بلکه لیبرال غیر روسی است.
- + شما یک لیبرال روسی تمامعیار را به من معرفی کنید تا من بیدرنگ او را در برابر شما در آغوش کشم!
– البته اگر آن لیبرال هم مایل باشد شما او را در آغوش بگیرید!