از همین اول بگویم که قرار نیست با داستانهای جذاب و کارتونی طرف باشیم که یک پسربچه به زنبور یا گربه تبدیل میشود و اتفاقات زنبوری یا گربهای را تجربه میکند! گرچه هر کدام از کتابهایی که در باب مسخ برای بچهها نوشته شده است، یا انیمیشنهایی که در این زمینه ساخته شده، جذابیتهای خاص خودشان را دارد، ولی ما با دو نمونه از تاریکترین و سیاهترین داستانهای ادبیات فرانسه و آلمان روبهرو هستیم. داستانهایی که در آنها، تبدیل انسان به حیوان رخ میدهد و واقعا دردناک و آزاردهنده هستند. اما جدا از اتفاقات دردناکی که در طول داستان میفتند، پیامهایی نیز در دل آنها دیده میشود که نیاز به بررسی و تحلیل دارد. تا جایی که در پایان این مقاله آرزو میکنید که کاش مثل گرگور زامزای کافکا، سوسک باشید ولی کرگدن نشوید! در این مطلب میخواهم تشابه و تفاوت دو داستان «مسخ» از کافکا و «کرگدن» از اوژن یونسکو را مطرح کنم و به نتایجی برسم که شاید به مذاق برخی خوش نیاید. ناگفته نماند که منظورم از «برخی»، افرادی هستند که از سوسک میترسند!
تقابل اگزیستانسیالیسم و ابزوردیسم در هر دو داستان
در سال ۱۹۱۵ و در طول جنگ جهانی اول، فرانتس کافکا داستان معروف خود (مسخ) را نوشت که مانند تمام آثارش به عنوان یک اثر اگزیستانسیالیستی شناخته میشود. شاید از این گفته تعجب کنید و تصور کنید که آثار کافکا غالبا باید «نهیلیستی» باشد و به همین دلیل هم در آن یک انسان به سوسک تبدیل میشود، ولی برخی منتقدان عقیده دارند که کافکا میخواهد بگوید «چگونه عدم فردگرایی منجر به مرگ میشود». اگزیستانسیالیسم یک جریان فلسفی است که به عنوان واکنشی در برابر تفکر انتزاعی و عقلانی بوجود میآید تا در پیشزمینهی وجود عینی و ذهنی انسان قرار گیرد. سپس جهان را در برابر انسان، بیمعنی و غیرقابل درک نشان میدهد. به قول ژان پل سارتر: «من چیزی هستم که انجام میدهم.» پس «من» به «هستی» ارجحیت دارد.
چهل سال بعد، یعنی در سال ۱۹۵۹، نمایشنامهی کرگدن، نوشتهی اوژن یونسکو منتشر شد. این نمایشنامه، که تبدیل انسان به کرگدن را به تصویر میکشد، نمایندهی جریان تئاتری است که ابزورد نامیده میشود. اینها در واقع آثاری هستند که ساختار نمایشی سنتی را میشکنند. در عوض، پی در پی موقعیتهای پوچ را آشکار میکنند که در آن حتی زبان مورد استفادهی شخصیتها فاقد منطق است. این به دنبال بازتاب پوچی خود وجود انسان است که تقریبا مقابل فلسفهی اگزیستانسیالیسم قرار میگیرد. البته به طور کلی، ابزوردیسم تفکر راجع به هستی و نیستی هر چیزی را پوچ و بیمعنی میپندارد.
به هر حال با وجود اینکه این دو اثر، یکی اگزیستانسیالیسم و دیگری ابزوردیسم است، یک «دگردیسی» یا «مسخ» را مطرح میکند که قرار است انزوا را نشان داده و شخصیت اصلی طی آن کشف شود. این تضاد توسط هر نویسنده با تفاوتهای اساسی ارائه شده و توسعه یافته است که ما را دعوت میکند تا به ماهیت واقعی این پیوند بپردازیم. در این مقاله، قصد دارم به این نتیجه برسم که «مسخ» کافکا، توصیفی از درام وجودی فردی را به ما ارائه میدهد که غریبهها را از جهان بیدار میکند. به همین ترتیب، داستان یونسکو را بررسی خواهم کرد که قصدش از تبدیل انسان به کرگدن، هم نقد اجتماعی و هم صحبت از ذات وجودی است.
اندر احوالات سوسک شدن
در آثار کافکا شاهد درام فردی در خانواده هستیم. کسی که دچار دگردیسی میشود قهرمان داستان (گرگور زامزا) در اتاق خانهاش است و دیگر هرگز از آنجا خارج نخواهد شد. دگردیسی زامزا در پاراگراف اول اتفاق میفتد و بیشتر با توصیف فضا و حرکات مطرح میگردد. اگرچه راوی نشان میدهد که گرگور به یک «حشرهی غول پیکر» تبدیل شده است، اما از حشرهی خاصی نام نمیبرد. با این حال، به توصیف فیزیوگرافی جدید زامزا با جزئیات میپردازد. شاید مهمترین تغییری که در او تصویر میشود، مانع از بلند شدن او از تختخواب میشود. همچنین لازم به ذکر است که اگرچه داستان به صورت سوم شخص روایت میشود، اما توصیفات گرگور دیدگاهی است که قهرمان داستان از خود دارد:
بر پشت سخت و زرهمانندش افتاده بود؛ و اگر سر را کمی بالا میگرفت، شکم برآمده و قهوهای رنگ خود را میدید که لایههایی از پوست خشکیده و کمانی شکل، آن را به چند قسمت تقسیم میکرد. رواندازی که روی شکمش به سختی بند بود، هر لحظه امکان داشت بسرد و پایین بیفتد. پاهای پر شمارش که در مقایسه با جثهاش نحیف و لاغر مینمودند، لرزان و ناتوان در برابر چشمانش پر پر میزدند.
سپس خواننده با قهرمان داستان در کشف موقعیت جدید خود همراه میشود. او در فرم یک حشره (سوسک) بیدار شده است. این بیداری برای وجود یا شیوهی جدیدی از هستی است که او را به گونهای متفاوت با جهان مواجه میکند. اما این جهان خارج نیست که تغییر کرده است، در واقع، کاملا بدون تغییر باقی مانده است. همان تعهدات در انتظار او هستند، نگرانیهای خانواده، همه چیز همان روالی را طی میکند که تا آن زمان داشت. کسی که تغییر میکند خود گرگور زامزا است، او مدام خود مثل قبل میداند، اما در حقیقت، او دیگر مثل سابق نیست. این دگردیسی است که او را از جهان دور کرده است. او حتی در درک مطلب و گفتار کیفیت خود را به تدریج از دست میدهد و مجبور است صدای نخراشیدهی دیگران را که عاشق خود هستند، تحمل کند.
بیداری اگزیستانسیالیسم
زامزا مردی بود که نقش خود را در جامعه به خوبی ایفا میکرد. او یک پسر، یک برادر و یک کارمند بود … اما آن روز صبح که بیدار میشود نمیتواند به زندگی خود ادامه دهد. در واقع میتوان گفت که گرگور از لحظهای که حشره میشود، با واقعیت زندگی هم روبهرو میشود. تبدیل او به حشره را میتوان به عنوان آگاهی بخشی از زامزا از پوچی وجود را درک کرد. و همانطور که در داستان هم میخوانیم، این رویارویی انسان با جهانی است که عاری از معناست و در حقیقت، ریشه اصلی اگزیستانسیالیسم است. در واقع، زامزا در برابر وضعیت جدید خود طغیان نشان نمیدهد، او ظاهر و مسخ خود را به عنوان واقعهای طبیعی میپذیرد. داستان نیز به توصیف چگونگی تأثیر تحول قهرمان داستان بر او در رابطه با جهان محدود میشود.
خطر: کرگدن شدن شما را تهدید میکند
در کرگدن، قهرمان داستان (برانژه) تنها کسی است که شکل انسانی خود را حفظ میکند. در حالی که بقیه در حال تبدیل شدن به کرگدن هستند. علاوهبراین، کار در یک فضای اجتماعی ارائه میشود که از محیط زندگی قهرمان فراتر میرود: برانژه در مسخ کل یک جامعه حضور مییابد. بر خلاف آنچه در مورد فرانتس کافکا اتفاق میفتد، یونسکو نیازی به توصیف فیزیوگرافی کسانی که دگردیسی میکنند نمیبیند، او فقط نشان میدهد که آنها کرگدن هستند. آنچه برجسته است، ظاهر حیوان نیست، بلکه این واقعیت است که یک کرگدن از دیگری متمایز نیست. اولین کرگدنی که در اثر دیده میشود در یک جهت به سرعت حرکت میکند، هنگامی که دومی در جهت مخالف او حرکت میکند، شخصیتها از خود میپرسند که آیا در واقع این کرگدن دیگری است یا همان قبلی است. تنها فرقی که بین کرگدنهای داستان وجود داشت این بود که برخی دو شاخ و برخی فقط یک شاخ داشتند.
از طرف دیگر، ظهور اولین کرگدنها چیزی نیست که برای برانژه ارزش توجه کردن داشته باشد، در حالی که بلافاصله کنجکاوی بقیه را بر میانگیزد. اما با افزایش تعداد کرگدنها، نگرانی برانژه افزایش مییابد. اما بقیه، به دور از نگرانی در مورد کرگدن، شروع به توجیه وجود خود میکنند و سپس به یکی از آنها تبدیل میشوند. در حقیقت، در داستان کافکا، دگردیسی و مسخ به معنای انزوا برای قهرمان داستان است که در نهایت به یک مشکل پیشرونده در برقراری ارتباط با دیگران تبدیل میشود. در داستان کرگدن، این جهان خارج است که اصلاح میشود و برانژه تنها کسی است که انسانیت خود را حفظ میکند. به همین ترتیب، عدم امکان ارتباط بین او و بقیه به این دلیل است که این دیگران هستند که توانایی صحبت کردن را از دست دادهاند و اکنون فقط خروپف میکنند.
بیداری و آگاهی کاراکتر اصلی
اوژن یونسکو این اثر را با تفکر در مورد نحوهی شکل گیری رژیمهای اقتدارگرا نوشت. در اینجا دگردیسی کنایه از تجربهی روانی و متافیزیکی فرد برای تبدیل شدن به تمثیلی از یک پدیدهی اجتماعی را متوقف میکند. تکثیر کرگدنها به عنوان استعارهای برای یکنواختسازی اندیشه درک میشود، این نماد تخریب یک ایدئولوژی یا آموزه است، به همین دلیل هم در ابتدا، برانژه توجه زیادی به این مسئله نشان نمیدهد. اما در موارد خاص به درجهای از تعصب و آگاهی دست مییابد که در برابر ملاگنومبا و استکبار جمعی مقاومت کند. در واقع یعنی آن زمان که برانژه نگران است. بنابراین کتاب «کرگدن» بیش از همه به عنوان یک انتقاد اجتماعی ارائه میشود.
اصیل باشیم
شاید باید از خود بپرسیم چرا قهرمان داستان به کرگدن تبدیل نمیشود. تفاوت او با بقیه چیست؟ او که از همان ابتدا، نسبت به این مسئله کاملا بیتفاوت است، پس چرا به کرگدن تبدیل نمیشود؟ در واقع برانژه از ابتدای کار به عنوان فردی که با جهان هیچ تناسبی ندارد، کشف میشود. او برای ملاقاتها دیر میآید، در یک راستای نامناسب قرار دارد، در رعایت روال تحمیل شده مشکل دارد و شاید به عنوان نوعی فرار، به مشروبات الکلی متوسل میشود.
برانژه، اصلاح نکرده، سرش برهنه است، موهایش ژولیده، لباسهایش چروکیده، همهچیزش حاکی از بیتوجهی اوست؛ خسته به نظر میرسد و خوابآلود؛ گاه خمیازه میکشد. ژان: «من دوست ندارم منتظر بشم، وقت زیادی ندارم تلف کنم. چون شما هیچوقت سر ساعت نمیآیید، من مخصوصا دیر میآم، درست وقتی میآم که بدونم فرصت دیدنتون دست میده.» برانژه: «درسته…درسته، با وجود این…» ژان: «نگید که سر ساعت میآیید!» برانژه: «معلومه که…نمیتونم چنین چیزی بگم.».
برانژه همچنین به عنوان فردی با ثروت درونی خاصی نشان داده میشود و بیشتر مستعد پرسش است تا پاسخ. او وانمود نمیکند که جهان را تغییر میدهد، اما به دنبال راهی است که در آن جا بگیرد. برانژه، تا حدی، ما را به یاد گرگور سوسک شده میندازد. هر دو افرادی هستند که برای ارتباط با بقیه و هماهنگ شدن با دنیای اطراف، با مشکلاتی روبهرو هستند و دیگران نمیتوانند آنها را درک کنند. اما اگر بخواهم گرگور را با دیدگاهی از کتاب کرگدن تحلیل کنم، به این نتیجه میرسم که چون گرگور «سوسک» شده، از تبدیل شدن به «کرگدن» در امان مانده است. اطرافیان گرگور با بیدقتی زندگی معمول خود را انجام میدهند و مثل صفی از کارگران مورچهای (همه چیز زیادی دگردیسی شده، نه؟) به وظایف خود عمل میکنند.
آنها درست مثل یک چرخدندهی درست در ساعتی که کسی روی سرشان انداخته عمل میکنند و کسی تصمیم نمیگیرد خلاف جهت عقربهها بچرخد و کاری که دوست دارد را انجام دهد. گرچه آنارشیسم را تایید نمیکنم، ولی این داستانها بلعیدن گاز ایدئولوژی سمی را بیبروبرگرد رد میکنند. از طرف دیگر، سوسک فرانتس کافکا، سوسکی است که از فردیت خود کنارهگیری نمیکند، او همچنان اصالت خود را حفظ میکند و به همین دلیل هم مستعد درگیری با جهان است. پس وقتی جهان کرگدن میشود، فقط موجودات اصیل هستند که مصون میمانند. یا به عبارت دیگر، فقط کسانی که انسانیت را فراموش نمیکنند، از تبدیل شدن به کرگدن مصونی مییابند (و این حقیقت تلخ را بپذیرید، سوسک میشوند).
همیشه کسانی که ساز مخالفی با جامعه، خانواده، دوستان، کارفرماها و… میزنند، ظاهری زشت، آنارشی و اعصابخردکن پیدا میکنند. فردی که دوست دارد کاری را که میخواهد انجام دهد، ولی انسانیت و شرف خود را به تمایل جمعی نبازد، به همان میزان چندشآور خواهد شد که یک سوسک چندش آور خواهد بود! اما گاهی باید با افتخار سوسک شد و از کرگدن شدن دوری کرد. گرچه داستان مسخ، چنین پیامی را به دنبال ندارد. در خود داستان مسخ، سوسک شدن به خاطر دوری از انسانیت است و زمانی که گرگور سوسک میشود، تازه اصالت خودش را پیدا میکند.
اما در عین حال، با خانوادهی قدرنشناس و بیانصافی دوره شده و یک مشت کرگدن بیانصاف و تهوعآور هستند. در حقیقت، انسانزدایی در زامزا یک نوع دروننگری و تحول شخصیتی است که انسان را به تکامل رسانده و از دیگران دور میکند. اما در اثر یونسکو، آنهایی که به کرگدن تبدیل میشوند دیگران هستند. زیرا نگاه قهرمان داستان اکنون به بیرون معطوف شده است. اما در هر دو مورد شخصیت اصلی معتبر و قابل اعتماد است. در اخر هم میتوان گفت که در مسخ کافکا، دگردیسی قبل از هر چیز رنج افراد اصیل را توصیف میکند، اما در کرگدن یونسکو، جهان اطراف مورد نکوهش قرار میگیرد.
عالی
ممنون^^