زنانی که با گرگها میدوند حکایت یکی شدن با ذرهذره طبیعت است، حکایت به حرکت در آوردن نیروی خلاقه در راستای احیای رابطهی دیرینهی انسان با طبیعت وحش. حکایتِ از هم گسستنِ خمودگیهایی که جدایی از این طبیعت و این گرگ هوشیار و سرزندهی درون، به انسان و علیالخصوص زنان تحمیل کرده است. کلاریسا پینکلولا استس میگوید ما باید دوباره به زمین گوش بسپاریم، باید استخوانهای پوسیده در زیر خروارها خاک را گردآوریم و انسانی دوباره بیافرینیم. از دیرباز بنا به عادت معمول مادران و مادربزرگهایمان داستانها و حکایاتی را نقل میکردند که به مثابه ادبیات شفاهی سینهبهسینه میگشت و به نسلهای آینده میرسید، حکایاتی که در عین سادگی با خود حامل ارجاعاتی اساطیری و اشاره به مسائلی مهم و پایهای هستند. کلاریسا پینکولا استس که خود دارای مدرک دکترا در زمینهی روانشناسی قومی-بالینی است در این کتاب قومشناسی و روانشناسی را با یکدیگر ترکیب میکند و با مدد از روانشناسی تحلیلی بر اساس مکتب یونگ از قصههای کهن برای درمان بیمارانش استفاده میکند. او در اتاق مشاوره به زنان بیمار کمک میکند تا با استفاده از قصهها به طبیعت وحشیشان بازگردند.
نویسنده این کتاب در کودکی این بخت را داشته است که میان کسانی بزرگ شود که اهل کشورهای کهن قارهی اروپا و مکزیک بودند. کسانی که عمدتا مهاجر بودند و علیرغم نداشتن تحصیلات دانشگاهی حاملان سنت شفاهی ارزشمند و تقریبا نابی بودند. همچنین زندگی و سفر در طبیعت و سراسر ایالات متحده این فرصت را به او داده تا در کنار دانش آکادمیک خود تجربهی زیسته و تاریختبار و سرزمینش را در روند درمان بیمارانش دخیل کند، و به مطالعهی دقیقتر کهن الگوی «زن وحشی» بپردازد. در حالی که کارل یونگ مطالعات بسیار زیادی را در زمینه کهن الگوها و زنان انجام داد، اما به دلیل محدودیت زمان و جنسیت خود، قادر به کار بر روی کهن الگوهای زنانه نبود. به همین دلیل، کلاریسا چیزی مورد نیاز یا حداقل مفید را به زنان زمانهی خود هدیه میدهد. این کتاب در زمان انتشار خود به عنوان تلافی برای کتاب «آهنین جان: کتابی دربارهی مردان» ، نوشته شده توسط رابرت بلای، که به مردان دستور می داد از «انرژی زئوس» خود استفاده کنند ، نوشته شد. کتاب «زنانی که با گرگها میدوند» در آمریکا برای نخستین بار در سال ۱۹۹۲ منتشر شد، سپس در سال ۱۳۸۳ در ایران توسط سیمین موحد ترجمه و به همت نشر پیکان به چاپ رسید.
داستان به مثابه درمان
کلاریسا به داستانها به عنوان نردبانی مینگرد که تبار گذشته و تجربیات زنان نسلهای قبل را به نسلهای بعد انتقال میدهد، به عبارتی هر نسل بر روی شانههای نسل پیش از خود ایستاده است. قدمت قصه بسیار فراتر از قدمت هنر و علم روانشناسی است. داستانها میتوانند به مثابه ویتامین روح استفاده شوند و مانند راهنمایانی باشند که در سراسر مسیر جنگل ما را به سوی آشتی با طبیعت وحشی درون خود راهنمایی میکنند. قصهها حیات درونی ما را به به جنب و جوش وامیدارند و برای مشکلات ما راه حل ارائه میدهند. قصهها به مثابه دارو و به وجودآورندهی هیجان، غم، پرسش، آرزوها و ادراکاتی هستند که انواع تمثیلها از جمله «زن وحشی» را دوباره به سطح میآورند. گرچه لایههای فرهنگی گاه همچون لفاف و روکشی استخوانبندی قصههای کهن را به هم ریختهاند و به وسیلهی سانسور افسانههایی که اسرار زنان باستان را نقل میکردند سرپوش گذاشتهاند اما آنها برای همیشه از بین نرفتهاند و با استفاده از شواهد باستانشناسی، انسانشناسی، روانشناسی، و آثاری همچون مجسمهها و نقابها و آیین سفالگری قابل بازیابی هستند؛ چنانکه کلاریسا طی بیست و پنج سال پژوهش خود در این زمینه اکنون به دانش وسیعی در این زمینه رسیده است.
به طور مثال در قصهی «ریش آبی» به ما نشان میدهند که زنان با زخمهایی که خونریزیشان قطع نمیشود چه باید بکنند. قصههایی چون «زن اسکلتی» قدرت اسرارآمیز رابطهها را نشان میدهد و اینکه احساسات مرده چگونه میتواند زنده شود و از نو به عشقی عمیق مبدل گردد. موهبتهای مادربزرگ پیر را میتوان در شخصیت بابا یاگا یا عجوزهی وحشی یافت. در قصهی «واسالیسای عاقل» میبینیم وقتی همهچیز ظاهرا از دست رفته، عروسکی کوچک راه را نشان میدهد و هنرهای از دسترفتهی زنانه و غریزی را بار دیگر زنده میکند. قصههایی چون «ماده گرگ»،یا زنی استخوانی در کنار بیابان کارکرد متحولکنندهی روح را به ما میآموزند و قصهی «دختر بیدست» مراحل از دست رفتهی آداب کهن کسبِ خودآگاهی را از اعصار بسیار دور احیا میکند، و راهنمایی بیزمان و مادامالعمر را برای تمام سالهای زندگی یک زن فراهم میآورد. در قصهی واسالیسا، یک دختر جوان بدون سرنخ و راهنما و دانش روندی را برای بازیابی شهود خود آغاز میکند، این همان کاری است که ما باید انجام دهیم، ما باید به ناشناخته برویم و با آنچه در آنجا پنهان شده روبرو شویم. در لحظات دشوار، صدای خرد درونی را واضحتر از همیشه خواهیم شنید. رفتن به جنگل برای گرفتن آتش از ساقه قدیمی ممکن است برای هر یک از افراد به شکلی متفاوت باشد – یک سفر انفرادی، یک پروژه خلاقانه، یک کار شخصی تنها برای خود شما و …به دانستههای خود گوش دهید و اجازه دهید آنها شما را راهنمایی کنند.
گرگ سرکش و عصیانگر درون
نویسنده معتقد است با گذشت زمان، طبیعت غریزی زنانه غارت و به عقب رانده شده است. اما با حفاریهای گسترده روانشناختی- باستانشناسی در ویرانههای جهان زیرین زن، میتوان سرزندگی و شور حیات را در زنان بازیابی کرد. در آنجاست که ما می توانیم عمیق ترین طبیعت زنان را آشکار کنیم و به قدرتی خلاقه دسترسی پیدا کنیم. کلاریسا با بررسی زندگی گرگها به این نتیجه رسید که زندگی آنان شباهت زیادی به زندگی زنان دارد. گرگهای سالم و زنهای سالم ویژگیهای مشابهی از قبیل سرزندگی، هشیاری و تحمل و قدرت بالا دارند و هر دو در معرض مزاحمت و تعقیب قرار گرفته، مرعوب شده و به غلط متصف به خونخواری شدهاند. او که خود متعلق به نسل بعد از جنگ جهانی دوم است که در آن با زنان مثل کودکان رفتار میشد میگوید زنان با وجود تمام ممنوعیتها و محدودیتها از هر ابزار و فضای موجودی از درختان گرفته تا غارها و جنگلها برای آفرینش استفاده میکردند. اما زنان در حین پروسهی اجتماعی شدن ارتباط خود را با کهن الگوی زن وحشی و انسجام درونی خود را از دست میدهند.
وقتی تماس خود را با روح غریزیمان از دست میدهیم، حالتی نیمه ویران پیدا میکنیم و قدرتهایی که وجودشان برای زنانگی طبیعی است، اجازهی رشد و تکامل نمییابند. زن وحشی به معنای سلامت همهی زنان است. بدون او روانشناسی زنان هیچ معنایی ندارد. برخی از نشانههای احساسی اختلال در رابطهی زنان به نیروی وحشی روحی احساس خستگی فوقالعاده، شکنندگی، افسردگی، گیجی، خفگی، فقدان حس نشاط و… است. کلاریسا میگوید زن سالم شباهت زیادی با گرگ دارد و برای بررسی این موضوع گاه متوسل به برشمردن صفاتی در زنان میشود که از دیدگاه فمینیسم و مطالعات جنس و جنسیت امروز، صفاتی هستند که باید کلیشهزدایی شوند. با توجه به زمان نگارش کتاب و هدف آن که تمرین جراتورزی و القای حس قدرتمندی به زنان است از کتابهای بسیار مفید در دورهی خود برای کمک به توانمندسازی زنان و شکستن کلیشهها محسوب میشود، تا زنان از قالب رایج کلیشههای ساکت و محجوب و سربهزیر بودن فراروی کنند؛ اما با دیدگاهی امروزی میتوان برخی از بخشهای آن را از دیدگاه فمینستی مود نقد و بررسی قرار داد.
رقص و شعر و آواز دست در دستِ زن وحشی
کهن الگوی زن وحشی و هرچه که در پی آن است حامی تمام نقاشان، نویسندگان، مجسمهسازان، رقصندگان، متفکران، جویندگان و یابندگان است. چرا که همهی آنها به نوآوری اشتغال دارند، و این مشغلهی اصلی طبیعت غریزی است. او نیروی مرگ و زندگی است، نماد باروری و دارای درک و شم قوی. نیروی غریزی همان کسی است که بر علیه بیعدالتی میخروشد و آزادی را طلب میکند، میسراید، بر زمین پای میکوبد، در باد هلهله میکند، دستافشان کار میکند، و نیروی زندگی را در رگهای خشکیدهی زمین به جریان میاندازد. ما باید بر فراز استخوانهای او گرد هم آییم و با دم زدن از حقیقت قدرت خود و نیازهای خود او را دوباره احیا کنیم. شواهد حضور این کهن الگو را در تصاویر ذهنی، نمادهای موجود در قصهها، ادبیات، شعر، نقاشی و مذهب میتوان یافت. پرتو او، آوای او، و عطر او باید ما را برانگیزد تا از فکر کردن به مسائل سطحی و بیدارزش دست برداریم و گهگاه همسفر ستارگان شویم.
همۀ ما از تمنای وحش لبریزیم. اما برای مقابله با این تمنا پادزهرهایی فرهنگی وجود دارد. به ما آموختند که از این میل و آرزو احساس شرم کنیم. ما موهایمان را بلند کردیم و با آن احساساتمان را پوشاندیم. اما هنوز هم طی روزها و شبهای زندگیمان سایه ی زن وحشی از پشت سر اغوامان میکند. هرکجا که باشیم سایهای که در پس ما گام برمیدارد قطعا چهار پا دارد.