نقابهایی برای نخندیدن
«عادت میکنیم» رمانی از زویا پیرزاد، نویسندهی ارمنیتبار ایرانی است که دههی سی شمسی در آبادان به دنیا آمد. او شروع شهرت خود را مدیون کتاب «چراغها را من خاموش میکنم» است که در سال ۱۳۸۰ منتشر شد. چند سال بعد، کتاب حاضر توسط پیرزاد به بازار آمد و با محبوبیت خوبی مواجه شد تا جایی که حدود هفتاد بار به چاپ دوباره رفت و حتی به زبان فرانسوی هم برگردانده شد. شخصیتهای اصلی این رمان سه زن از نسلهای مختلف هستند: مادر، دختر و نوه! تمرکز ماجرا روی زندگی زنی به نام آرزو است که همراه با ماهمنیر (مادرش) و آیه (دخترش) زندگی میکند. آرزو صارم که بنگاه معاملاتی ملکی پدرش را به ارث برده، شخصیت محوری داستانی از تفاوت ذهنیات و دیدگاههای خود با دو زن از نسلهای دیگر است و ماجرا از دریچهی سومشخص (دانای کل) روایت میشود.
آرزو نماد یک زن خودساخته است که بنگاه پدر را پس از مرگ پدر میگرداند و نه تنها بدهیهای پدر را پس میدهد، بلکه از پس خرجهای مادر اشرافزاده و دختر امروزی و متوقعش برمیآید اما این زن که در حوزهی کاری بسیار موفق است در زندگی شخصی خود فردی شکستخورده به نظر میآید؛ او از همسرش (پسرخالهی خود) طلاق گرفته اما اختیار تمام امور شخصی خود را همچنان در دست اطرافیانش میبیند تا اینکه پای مرد دیگری به زندگی او باز میشود و سعی میکند تا از پیلهی خود به سمت رویهای جدید بیرون بپرد… پیرزاد که در زندگی حرفهای خود، جوایز مهمی همچون بهترین رمان سال پکا، بهترین رمان سال بنیاد هوشنگ گلشیری، کتاب سال وزارت ارشاد جمهوری اسلامی و لوح تقدیر جایزه ادبی یلدا را کسب کرده است، در این رمان هم موفقیتی نسبی دارد. از آثار دیگر این نویسنده میتوانیم به کتابهای مجموعهی داستانهای مثل همه عصرها و طعم گس خرمالو اشاره کنیم.
عادتِ ماهانه، روزانه و لحظهای!
پیرزاد به خوبی نشان میدهد که رنجهای یک زن به عادتهای ماهیانهاش خلاصه نمیشود و ممکن است هر روز و دقیقه و ثانیهای، هجوم عرفها و رویههای تحمیلی جامعه، باعث پسزده شدن خوشیهای زندگی شود؛ چیزی که ورای جنسیت، قابل تعمیم به زندگی هر انسانی است اما نویسنده، در این قضیه نگاهی انحصاری را برای همجنسهایش درنظر گرفته است و گویی که مردان هیچوقت به مشکلاتی اینچنینی دچار نمیشوند! آرزو در بطن ذهنیات خود، تداعیگر یک ماهی خلاف جریان آب است؛ کسی که با هرچه میبیند مشکل دارد و البته نمیتواند تعارضات خود را بیان کند؛ البته پیرزاد میخواهد در دل این ناتوانی، خواستن توانستن است را تئوریزه کند! این مشکلات از تفاوت دیدگاههای آرزو با جنس تفاخر مادر (و امثال مادرش) شروع میشود:
هم ارکستر ساز و ضربی داشتیم، هم ارکستر فرنگی. همهی خرجها هم پای داماد. ما هم البته کم نگذاشتیم. سر عقد به داماد رولکس تمام طلا دادیم و…
با نفرت از دنیاهای دروغی مابین زنان ادامه پیدا میکند، تا جایی که از زنانگی معمول جامعه کلافه میشود:
شوهر اولش بساز بفروش بود و همه صدایش میکردند آقای مهندس. شوهر دوم تاجر بازار بود و همه صدایش میکردند حاجآقا و شوهر سوم وسایل بیمارستانی وارد میکرد و همه صدایش میکردند آقای دکتر…!
اما تنها وجه مشترک آرزو در دنیای زنان دیگر، مشکلاتش با مردان است و نگاه او به مردان، همراه با تمام زنان دیگر، نگاهی ابزاری است:
+شدی عین باطری که مدام ازش کار بکشند و شارژش نکنند. باید فکری به حال خودت کنی.
-چهکار کنم؟
+شارژر پیدا کن.
-منظورت سهراب… یعنی زرجوست؟
+حالا سهراب یا زرجو یا هرکی. کسی که عوض کار کشیدن کمکت بکند…
و این نگاه در تمامی روابطش ریشه دوانده است:
من یکی تا حالا از قول مردانه خیری ندیدهام. خیلی مردی قول زنانه بده!!!
تو بگو «ف» من میرم فمینیسم!
وقتی تصور یک نفر از رابطه با جنس مخالفش به نحوی که بالا گفتیم باشد طبیعتا نگاهی که به طرف خود میکشد هم به این سمت و سو میرود؛ حتی نگاه عاشقانه:
اولها فکر میکردم کارهای مهمتری باید بکنم. بعد فکر کردم باید با زنی در مسائل مثلا خیلی مهم تفاهم داشته باشم. دیر فهمیدم تفاهمی مهمتر از این نیست که مثلا دیوار را چه رنگی کنیم و شام و ناهار چی درست کنیم!
جدای از نگاه آرزو، نگاه حد بالایی دانای کل (که بازتاب مستقیم نویسنده است) هم کاملا سیاه است؛ مردان داستان پیرزاد همه بدند، یا مانند پدر آرزو هرچهقدر هم که تلاش کنند درحد زن و خانوادهشان نیستند و آنها را با چیپبودن اصل و نسب خود راضی نمیکنند؛ یا مانند پسرانی که در نگاه دختر ماجرا هستند، «جواد» نامیده میشوند! یا مانند همسر آرزو، با خودخواهی، زن و زندگی را ولکرده و رفتهاند؛ یا مانند نامزد شیرین (دوست آرزو) خیانتکارند؛ یا مانند آن خدمتکار بینام سابق متجاوزند؛ یا مثل آن جانباز جنگ معتادند و سربار خانواده؛ یا مثل آن موتوری ناشناس میخواهند زنان را زیر بگیرند و لات و بددهناند و نهایتا خوبِ خوب داستان سهراب زرجوست که اگرچه نقصهای بالا را ندارد اما مایهی افتراق آرزو با خانواده و دوستان شده پس باز هم عنصری مزاحم به حساب میآید!
تنها مردی که بیآزار است نعیم، نوکر دربست خانواده است که البته او هم باید حد خودش را نگه دارد تا قابل تحمل باشد وگرنه مدام تحقیر میشود…
ویارِ تکجوابه!
نکتهی جالب اینجاست که حتی زنان هم در این اثر درامان نیستند و بین آنان هم گروهبندی خوب و بد وجود دارد؛ آنجایی که زنان مختلف از پولدار یا بیپول زیر تیغ نگاه تکبعدی نویسنده میروند؛ برای مثال:
دست زن چادر را ول کرد توی هواب تاب خورد و ده بیست النگوی طلا جرینگ جرینگ کرد، [سپس] رو کرد به ناهید: برای جهیز دخترم یخچال سایز بای سایز خریدم. تلویزیون صفحه تخت، مایکرووین!!! همهاش هم از دبی… لحنی بیاعتنا گرفت و گفت: وزارت امور خارجه کار میکنند!
تیزی تحقیر که مشخص است اما نکتهای که بیش از همه توی ذوق میزند تجمیع این همه چیز در یک شخصیت فرعی است که احتمالا از نظر نویسنده مشکلدار بوده، از اِلِمانهایی سنتی مثل النگوی زیاد طلا تا المانی مذهبی مثل چادر و المانی سیاسی مثل کار در وزارت امور خارجه تا تازهبهدوران رسیدگی یک زن که قرار است نهایتا نیم صفحه در داستان حضور داشته باشد! گویی که پیرزاد میخواسته حرص خود را از چیزهایی که دوست نداشته خالی کند و برای این موضوع خیلی هم عجله داشته است! آنهم درحالی که شخصیتهای مثبت داستانش پر از این صفاتاند! و درجای دیگر بهطرزی مثلا غیرمستقیم که درواقعیت، داد میزند جواب تمام مشکلات را در فمینیست نبودن زنان میداند؛ جایی که آرزو بدون اجازه سراغ وبلاگ پنهانی دخترش میرود، حریم خصوصیاش را زیرپا میگذارد و رمز رایانهاش را میشکند تا مخاطب ببیند دختر نادان، بهطرز بچگانهای علیه فمینیسم نوشته پس فمینیسم تنها لواشک موجود برای این ویارِ آرزوست:
مادربزرگم راست میگه. این فمینیسم بازی گند زده به همهی زندگیها؛ زنها یا نباید بچهدار بشند یا اگر شدند باید…
گویی که هرسنتی تهدیدی شدید [صرفا] برای زنان است و تمامی وظایف همسری، مادری و… به مثابه یک سلاح کشتار جمعی هستند!
زیر ذرهبین
این همه نقد، معمولا مخاطب را به اشتباه میاندازد که با اثر بسیار بدی روبهروست اما کتاب پیرزاد، رمان قابل قبولی است و اگر استاندارد ایران را درنظر بگیریم میتواند خوب هم نامیده شود! اساساً این حجم از تحلیل هم از آن جهت است که حیفمان میآید قدرت قلمی مثل زویا پیرزاد، تنها خوراک تعصب بر روی یک ایدئولوژی شود وگرنه شاید مثل بسیاری از آثار، اگر مشکلات ابتدایی در اثر وجود داشت، هرگز وقت نمیکردیم به محتوا برسیم که بخواهیم نقدی اینچنین ریز و جزئی داشته باشیم! بعضی از اشکالات یک اثر هنری به چشم مخاطب عام نمیآید؛ احتمالا وقتی بگویید این جنبههای کتاب ضعیف بود پاسخ میگیرید: «من که خوندم خیلی هم خوب بود!» و شاید درظاهر هم چنین ریزبینیهایی، به کلیت اثر، ایرادات جدی وارد نکنند اما وقتی قرار است با نگاه نقادانه بنگریم، نمیشود به رویشان چشم ببندیم…
معلوم نیست که کلیت داستان پیرزاد به چه کارکردی بیان میشود، اگر هم بخواهیم این مساله را با رئالیستی بودن و قصهگویی محض، توجیه کنیم به پوچی میرسیم زیرا جنبهی بارز کتاب، قصهگو بودن نیست و انقطاعات زیادی را شامل میشود. پیرزاد از جهانِ درون انسانها نمینویسد و سیلی از اندیشه و خیال را فقط در رودِ مونولوگها جاری میکند تا مخاطب نتواند شخصیتهای داستان را فراتر از تیپ ببیند؛ نوعی از توهمات که هیچگاه تبدیل به کنش نمیشوند و طبعا واکنشی را هم پشتسر خود نخواهند دید! با این تفاسیر، معلوم نیست چرا فرم روایت همه چیز اینقدر «روو» بیان میشود؟ مدام از زبان دانای کل میشنویم که آرزو فکر کرد، فکر کرد و فکر کرد اما انگار دانای کل نمیداند که دانستههای خود را دیگران نخواهند دانست و این تاکید، یک چوب دو سر باخت است که اگر با واکنش اطرافیان مواجه شود اصل فرم را زیر سوال میبرد و اگر نشود اضافی و عبث مینمایاند…
کبوتر با پلنگ و باز با گاو!
در لایهی اول روایت میخواهد خیلی مدرن باشد اما شاخصهای که او برای مدرنسازی اثرش انتخاب کرده تا نمایانگر بحران تنهایی امروزهی انسانها باشد (فردیت) در جامعهی ما هنوز تحت عنوان خودخواهی و امری غیرخاکستری محسوب میشود! نکتهی مهمتر اما تناقضاتی است که هیچوقت در طول اثر، پاسخ داده نمیشوند و اگر ۱۸۰ درجه بچرخیم از جنس جواب هم نیستند! برای مثال در همین مساله، تکلیف پیرزاد با خودش و شخصیتهایش مشخص نیست؛ بالاخره مدرنیته خوب است یا سنت؟ او در جایجای کتاب، سنتها را به استهزاء میگیرد و در جایجای کتاب هم از سنت تعریف میکند؛ برای مثال شخصیتهایش بعد از تمسخر هر انسان سنتیای ناگاه، دلشان برای طهران غدیم تنگ میشود و ناله سر میدهند:
سهراب ناگهان ایستاد: از من بپرسی اینجا قشنگترین جای شهر ماست، نگاه کن، درختها جوانه کردهاند.
آرزو گفت: اینجا انگار تهران نیست…
[و سهراب پاسخ داد]: تهران همینجاست یا بود. جایی که ما زندگی میکنیم معلوم نیست کجاست!
جنبههای دیگری هم در داستان به همین شکل رها میشوند؛ برای مثال، بورژوازی از اول کتاب تا آخرش حضور دارد اما نویسنده هیچ جبههگیریای در قبالش ندارد که هیچ، شخصیتها هم در برخورد با این مساله منفعلاند و انگار، نمیدانند که چه میکنند و برای چه میکنند! آرزو که گرفتار جیب خالی است چون دخترش نیاز به پز عالی دارد باید لباس اسکی قیمتی بخرد، عذاب وجدان او نسبت به کودکان کار، بیپولی کارمندش که تازه نامزد کرده یا دیگر کارمندش که مادر بیمار دارد به کنار؛ موضع او بالاخره چیست؟! استفاده از پول برای تفاخر و ضربالمثل مدرنِ! «توانا بود هر که دارا بود!!!» خوباند یا نه؟!
دیکتاتوری خوشآب و رنگ
حتی اگر از بحث مالی بگذریم، کسی که قرار است نگاه سنتی را بشکند چرا با نعیم، مثل یک موجود درجهدو رفتار میکند؟ جایی که حتی از حرف زدن با چنین موجودی رقتش میگیرد:
نعیم آمد تو: نهار اینجا هستید یا قرار دارید؟
آرزو بستهی سیگار را از روی میز برداشت: هستم، خیلی کار دارم.
چرا داشت به نعیم توضیح میداد؟!
و حتی وقتی که با نصرت، برخلاف نعیم مهربان برخورد میکند باز این انقُلت پیش میآید که خب چنین موجودی اساسا چرا کلفَت دارد؟! گاهی هم کارکرد وجود دارد اما اضافات و حشو زیادی را شاهد هستیم تا با حجم زیادی از زمینهچینی، تنها یک مبحث دلخواه نویسنده به ذهن مخاطب تزریق شود؛ چیزی که درظاهر پیرزاد را پیروز میکند اما درباطن او و داستانش را از قصه دور میکنند و فضای یک تریبون تکگویی را پدید میآورد؛ مثل داستان جبهه، تهمینه و… که باعث میشوند فکر کنیم پای جملهی تفرعنبرانگیز پیرزاد به رابطهی نویسنده و مخاطب هم وا شده است:
این روزها آدمیزاد هم از فهمیدن زبان آدمیزاد عاجز شده…
ماجراهایی مانند ترس آرزو از اعتیاد آیه با همین منطق کلیشهاند و بعضا رویهی برعکس کلیشه هم موجود است؛ یعنی مطالبی که تاریخ مصرف کوتاه دارند مانند وبلاگ! معلوم نیست نویسنده از غلطغلوط حرف زدن تمام شخصیتهای مخالف با آرزو و بولد نوشته شدن متون غلط برای تاکید چیست؟! آیا این داستان که خالی از هر معنیای است، کارکردی جز تحقیر همهی انسان هایی که باب طبع نویسنده نیستند، دارد.
کمگوی و گزیدهگوی چون دُر
نویسندگانی مانند گابریل گارسیا مارکز اگر رمانهای بلندی مثل «صدسال تنهایی» دارند، در کنارش آثار کوتاهی مثل «خاطرات دلبرکان غمگین من» را هم منتشر کردهاند؛ صرف بلندنویسی و اطناب البته همانقدر دربرابر ایجاز قرار دارد که اخلاص روبهرویش است زیرا ایجاز را نباید با کمنوشتن که با اندازهنوشتن تعریف کرد. اما در رمان حاضر ما بعضا با جزئیاتی بسیار عریض و طویل روبهرو هستیم مانند حرکات میمیک صورت و اندام تا شیوهی لباس پوشیدن و ظواهر مکانی مانند تابلوها، باغچهها و… بدون آنکه در معرفی یا تحول شخصیتها و پیرنگ، نقش خاصی ایفا کنند.
صد سال تنهایی
برای مثال در گفتوگویی که آرزو با دوستش شیرین راجع به نامزد خیانتکارِ شیرین دارند، ایندو به پارک خیره شدهاند و با جزئیات زیاد، حرکات کارگری را میبینند که درحال رنگ زدن نیمکتهای بوستان است و پس از ارائهی تصویرهای زیادی روایت کات میخورد و معلوم نمیشود که اساسا آن کارگر برای چه حضور داشت و حضورش به مکالمهی آرزو و شیرین چه ربطی داشته است؟!!! یا در بندهای پایانی کتاب که قرار است نتیجهگیری صورت بگیرد -هرچند نتیجهگیری هم آنقدر باز است که معلوم نیست چیست!- نویسنده به جای تمرکز بر سه زن اصلی داستان، مشغول توصیف رنگ و کیفیت لباسهای خدمتکاران است!!! این عدم تعادل بین فضاسازی و شخصیتپردازی، روانشناسی اثر را دستچندمی میکند؛ چیزی که شاید یک رمان احساسی، بیش از هر عنوان دیگری به آن نیاز داشته باشد اما با خلأ کُدگذاری، پیرنگ شکل نمیگیرد و در اتفاقهایی که به زور چسب، زنجیروار شدهاند باقی میمانیم. گویی که اگر بگویند قسمتی از داستان را تعریف کن اینگونه یادمان بیاید:
[شیرین تکهای جوجهکباب در دهان گذاشت و گفت چرا؟ آرزو چنگال را زمین گذاشت و گفت زیرا! شیرین قدری نوشابه خورد و گفت چهطوری؟ صورتحساب رستوران را خواست و گفت که بدک نیستم، خوبم!]
اول مرغ بود یا تخممرغ؟!
نکتهی آخری که میخواهم باز کنم، نوع پیشبرد یک پیرنگ خطی است؛ روابط در چنین رئالیستی یا باید علت و معلولی باشند و یا برخاسته از شخصیتپردازی! شخصیتپردازی را کنار گذاشتیم اما حتی روابط علت و معلولی نیز در عادت میکنیم، نقشی ندارند…
برای مثال ماهمنیر که در درک شخصیتش ناکام ماندهایم، در رابطه با دختر خودش نقش یک دشمن را [حتی قبل از تغییر رویهی آرزو] دارد که مشخص نیست اتفاق پشت این داستان چیست؟ چرا ماهمنیر مدام سنگ نوه و خواهرزادهی فرنگرفتهاش را به رخ آرزو میکشد؟! یا معلوم نیست دختری چون آیه که به بدیها و بیمسئولیتی پدرش واقف است چرا باز هم طرف او را میگیرد؟!
شاید نیاز باشد تا زویا پیرزاد در نگارش آثار بعدی خود، به حد نیاز، مواد اولیه بردارد تا غذایی نپخته را تحویل مخاطب ندهد؛ تمّت…
کاملا مشخصه با یک منتقد زن ستیز، مرد سالار و اسلام گرای افراطی و حتی شاید وصل به بالا طرفیم که این گونه از کوبیده شدن جوانب منفی خصوصیاتش توی صورتش گر گرفته و دست به نوشتن خزعبلات شده
دقیقا این منتقد زن ستیز و مذهبی بوده کاملا.حالم بهم میخوره از این نقدهای آبکی و سوگیرانه ای.
کتاب بازتاب از کرم پور و بهفر رو بخونید، عادت میکنیم رو نقد کرده
بسیاری از کتابهای نقد و پایان نامه ها و مقالات به این ضعف ها اشاره کرده اند.
فقط شما اعتقاد دارید که هر کس ضعف های این رمان رو نقد کنه حال به هم زنه؟!
با این نگاه های مذهبی و افراطی تون که کشور را به گند کشیدیند واقعا شرم آوره.به جای نقد از این کتابی کا در حد سوادت نیست برو طرز فکر تبعیض آمیزتو عوض کن
مثل اینکه زهر رمان در شما اثر کرده
ادبیات چپ گرای افراطی در ایران دقیقا می خواد شما به این نتیجه برسید که رسیدید. آفرین خوب تربیت شدید با این کتاب
ممنون نقد درست و به جایی بود ??