حالا که دانستهای رازی پنهان شده در سایهی جملههایی که میخوانی، حالا که نقطه نقطهی این کلام را آشکار میکنی، شهد شراب مینو به کامت باشد؛ چرا که اگر در دایرهی قسمت، سهم تو را هم از جهان دُرد دادهاند، رندی هم به جان شیدایت واسپردهاند تا کلمات پیش چشمانت خرقه بسوزانند. پس سبکباری کن و بخوان. در این کتاب رمزی بخوان به غیر این کتاب: من این رمز را از «ذبیح» و «ارغوان» آموختم. به روزی بارانی، بارانی… نگفته بودیم ببار، اما میبارید. چنان میبارید تا به استخوانهای برهنه برسد و جانهای لولی را مجموع کند. سرگشتهی «حافظیه»، به سنگ مرمر گور… نگاه نینداختم. گفتم با آن گنبدی که بر تو ساختهاند، دوباره از آسمان و حسرت فرشتگان محرومت کردهاند.
شهریار مندنیپور متولد ۱۳۳۵ نویسنده نسل سوم داستاننویسی ایران است که با مجموعه داستانهای سایههای غار (۱۳۶۸) و هشتمین روز زمین (۱۳۷۱) بهعنوان یکی از شخصیتهای برجسته داستاننویسی به جامعه ادبی ایران معرفی شد. وی مجموعه داستانهای مومیا و عسل و ماه نیمروز را در سال ۱۳۷۶ و نیز مجموعه شرق بنفشه و رمان معروف دلدلدادگی را در سال ۱۳۷۷ منتشر کرد. «او از همان اولین داستانهایش نشان داد که فکری دارد و میکوشد برای بیان فکرش، ساختار و لحنی مناسب بیابد و از طریق تجربه کردن فرم به شناختی تازه از واقعیت برسد» (میرعابدینی، ۱۳۷۷ .( شرق بنفشه مجموعهای از ۹ داستان کوتاهِ فارسی، در ژانر اجتماعی و عاشقانه است. این اثر جمعاً در شانزده نوبت و با بیش از ۱۹ هزار نسخه توسط نشر مرکز به چاپ رسیدهاست.
مجموعهی شرق بنفشه یکی از آثارِ شاخصِ مندنیپور بهشمار میآید. این کتاب دارای روایاتی با زاویهدیدهای گوناگون است که به موضوع عشق، خیانت، جدایی و… میپردازند. فارغ از اینکه راوی کیست، روایت بهگونهای انجام میگیرد که هم واقعیتِ ملموس را از نظر میگذراند، هم نگاهی به تاریخ دارد و هم به ذهن و ضمیر شخصیتها ورود میکند. از دیگر ویژگیهایی که که خود مندنیپور در مصاحبههایش به آن اشاره میکند نحوهی به کارگیری زبان در آثار اوست، علیرغم آنکه خودش میگوید علاقهای ندارد تا آثارش در سبک مشخصی جای گیرند، اما مسئلهی فرم و زبان برای او اهمیت زیادی دارد تا آنجا که میگوید:
من فکر میکنم نویسندهای که همه داستانهایش را با یک زبان بنویسد، شکستخورده و یا حداقل، تک بعدی است. زبان، هدف نگارش است پس وسیلهای برای داستاننویسی نیست و نویسنده باید بتواند طیفی از زبانهای مختلف را خلق کند. (گفتگویی با شهریار مندنیپور ۱۳۸۲)
مندنیپور در مصاحبهای دربارهٔ چگونگی ترکیب فرم و محتوا در آثارش میگوید:
فرم همه چیز در نوشتن یک داستان است. برای بیش از هزاران بار، هزار و یک داستان و قصه در این دنیا نوشته و روایت شدهاند. ما میخواهیم چه چیزی را تعریف کنیم؟ کدام قصه نگفته باقی مانده که روایتش کنیم؟ پس سعی می کنی در یک فرم جدید تعریفش کنی.
… کان را که خبر شد خبری باز نیامد
حالا که این نقطهها را میگذارم دعا میکنم، از حافظ مدد میخواهم که نقطههای زیر حروف بوف کور را فهمیده باشی که رمز بهت گفته باشد که ان کتاب را بخوانی.نمیدانی چقدر آرزو دارم که یک بار با آن چشمهایت، بخاطر من به من نگاه کنی. یک گلدان گِلی میشوم که نقش چشمهایت روی آن کشیده شده. می روم زیر خاک که هزار سال دیگر برسم دست آدمی که بتواند بدون ترس بگوید: دوستت دارم.
مندنیپور خود فرم و زبان را در آثارش مهم میشمارد اما میتوان گفت زبان شاعرانهای که او در آثارش به کار میگیرد نیز از شاخصههای نثر اوست. او با به کارگیری جریان سیال ذهن، نثرش را به شعر نزدیک میکند. و با استفاده از توصیفات و تصاویر شاعرانه واقعیت را به چاشنی خیال آغشته میکند و در خلال آن، مضمون مورد نظر خود را انتقال میدهد. محور اصلی داستانهای مندنیپور در شرق بنفشه گرچه عشق و عاطفه و روابط انسانی است اما آنها را آنچنان در لایهای از سمبلها و ارجاعات مکانی و تاریخی میپیچد که از روایتهای دست چندم و سانتیمنتالیسم رایج در داستانهای عاشقانهی معاصر به خوبی فاصله میگیرد.
او هنگامی که از عشق حرف میزند فرهنگ شرقی و سلوک عاشقانه را در قالب روایتهای معاصر خود از عشق میریزد، به حافظیه و گورستانها گریز میزند، به پنهان شدن رموز کلمات مابین سطور کتاب تذکره الاولیا، به خودکشی به همراه معشوق و معشوق کشی. به فنا شدن در راه عشق. آن چیزی که غایت داستانهای عاشقانه فارسی و مشرق زمینی است. در داستانهای عاشقانهی شهریار مندنیپور هم میتوان عناصر اجتماعی را مشاهده کرد، به طور مثال اختلاف طبقاتی که بین ذبیح و ارغوان وجود دارد وقتی مادر ذبیح از دنیا میرود و ذبیح از رطوبتخانهشان که مادرش را بیمار کرده حرف میزند، و یا هنگامی که ارغوان بر سر قبر مادر ذبیح میآید، همچنین لحن هرکدام از شخصیتهای داستانهای او تا حدودی گویای جایگاه و طبقه اجتماعی آنهاست:
ممنون که آمدی، خاک قبرستان کجا و کفشهای شما کجا. هرچه خاک اوست عمر شما باشد لابد حساب کردهای
اول صبح توی قبرستان بالای قبر تازهی فقیر خودش است. ولی دیر شده. خیلی خاک ریختهایم روی چشمهای پیرزن. چطور ببیندت؟
جام شوکران
در داستان «شام سرو آتش» نیز عشق راوی داستان ابتدا باعث کشته شدن متولی آرامگاه «نهال ماه خواجه» و بعد کشته شدن معشوق و برادرش میشود، خاکستری از معشوق که به پای درخت ریخته میشود، در رود جاری میشود و چون جام شوکران نوشیده میشود تا معشوق تا همیشه با او به همراه او بماند روایت عشقی دیوانهوار، مالیخولیایی و بیمار که چندان در ادب فارسی ناآشنا نیست. راوی میخواهد با معشوق یگانه شود، میلی جنونآمیز برای یکی شدن با او مالکیتی ابدی و پنهان کردنش از دستبرد دیگران که در نهایت به قتل منجر میشود. آتشی که معشوق را در خود فرو میبلعد و خاکستر میکند تا مگر با مرگ این عشق جاودانه شود.
حس میکنی کوره چقدر داغ شده؟ اگر تو در وجودم نبودی، دستم را در آتش فرو میکردم تا ببینی چگونه رنجم از جنس گدازههاست. ندایی در سرم سر نمیدهی و پس خواهان تبدیل منی. بگو شو، میشوم. و این آخرینباری است که این کوره روشن شده. لباسهایت را در آن خواهم انداخت تا دیگر هیچ نشانی از تو بر روی زمین بر جا نمانده باشد.آنچه پای سرو ریختم، آنچه به رودخانه ریختم که به دریا بروی و ابر شوی و بباری و آنچه سر کشیدم هم یکی بوده است.
وجدان معذب تاریخ
هرچه به داستانهای اواخر کتاب نزدیک میشویم از موضوعات عاشقانه فاصله گرفته و بیشتر وارد فضای سیاسی اجتماعی میشویم. در داستان «هزار و یک شب» که بیربط به شهرزاد قصهگوی هزار و یک شب هم نیست با اخبارگویی مواجه هستیم که با آنچه باید پشت شیشهی تلویزیون بگوید، آنچه در خیابان جریان دارد، زندگی شخصی و وجدان معذب خود درگیر است. کلمات دیکته شدهای که بدون باور عمیق به آنها باید آنها را پشت تلویزیون همچون عروسکی کوکی قرقره کند و از طرفی مردمی که در برابر جایگاه او به عنوان اخبارگو معترض هستند، و زندگی شخصیاش که وجدانی معذب و آونگی ما بین جریانات اجتماعی سیاسی روز است.
زیاد دلت شور نزند. مردم فراموشکارند. همیشه همینطور بوده.خبرهای چند روز قبل یادشان میرود و سرگرم خبرهای تازه میشوند. مرا هم چندماهی که بگذرد فراموش میکنند. پیروز هم اگر شدند یک متن انقلابی را که بخوانم، از ته دل که بخوانم، ذوق که بگذارم رویش، باز دوستم دارند… کلید چراغ را بزن که برق آمد روشن نشود.
ببین صمد که راه تو، شد رهِ هر رودخانه
من که قابیلم فقط میدانم که هنوز دستهایم از معجزهی قتل متبرک است و…بله، حالا هم اگر بخواهم بگویم مثل سی سال پیش میگویم میرداماد را من کشتهام. او را به سوی جریان تند آب هل دادن، نه یک بار که سه بار با کف دستها به سینهاش کوفتم…
«باز رو به رود» روایت مرگ شاعری مبارز بهنام میرداماد است که گفته شده در دوران حکومت پهلوی در رودخانه غرق شده است. اما اکنون که دیگر حکومت پهلوی از میان رفته، و راوی که خود مأمور ساواک و همچنین دوست میرداماد بوده ماجرای قتل بیرحمانهی او و پرتاب شدنش در رودخانه را روایت میکند. از زوایایی میتوان گفت این داستان تلمیحی به داستان مرگ صمد بهرنگی دارد که گفته میشود در رودخانهی ارس غرق شد. حمزه فراهتی در کتاب خاطرات خود به نام «از آن سالها و سالهای دیگر» مینویسد: ارس درست در پشت پاسگاه جریان داشت. در میان خنده و شوخی، لخت شدند و به آب زدند. پنجاه متری شنا نکرده بود که صدای فریاد صمد را شنید: «کمک! کمک!» بلافاصله برگشت و دید که صمد تا بالای شانههایش توی آب است و هراسان دست و پا میزند. بلافاصله چرخ زد و در خلاف جهت جریان آب، رو به سمتی که صمد بود، با تمام قوا دست و پا زد. تقریباً نصف فاصله را طی کرده بود که صمد برای سومین بار صدایش کرد. دید که جریان تند صمد را در خود بلعید. دید که صمد ناپدید شد. دید که جهان خاموش شد.
میگویم: چرا اینهمه از من سوال میشود، شما خودتان باید بهتر بدانید چون که هم نسل منید، نسلی که سیریناپذیر قهرمان مرده میطلبید، افتخار من این است که یکی از آنها را به تاریختان تقدیم کردم. دیگر چرا تردید دارید؟
من خیلی کتابش رو دوست نداشتم.
بیان و نگاهِ متفاوت و شاعرانهی نویسنده مجبورم میکنه، هر از گاهی با اشتیاق دوبارهخوانی و بازخوانی کنم