به احتمال زیاد قشر کتابدوست و کتابخوان به خصوص علاقهمندان رمان فیودور داستایوفسکی نویسندهی شهیر روس را با آثار مهم وارزشمندی نظیر جنایت و مکافات، برادران کارامازوف، ابله، خاطرات خانهی مردگان و آثاری از این دست میشناسند. آثاری اسم و رسمدار و پرطرفدار که به زبانهای مختلف ترجمه شده و در گوشه و کنار جهان به فروش رسیده است. یکی دیگر از نوشتههای داستایوفسکی «یادداشتهای زیرزمینی» نام دارد که در سال ۱۸۶۴ منتشر شده است و یکی از مهمترین آثار او به شمار میآید. ما در اینجا قصد داریم جملاتی از این کتاب را به شما تقدیم کنیم اما پیش از آن نگاهی داشته باشیم به زندگانی فیودور داستایوفسکی، نویسندهی نامدار روس.
نگاهی به فیودور داستایوفسکی؛ نویسنده کتاب یادداشتهای زیرزمینی
فیدور میخائیلوویچ داستایوفسکی به سال ۱۸۲۱ در نزدیکیهای مسکو چشم به جهان گشود. او پس از پایان تحصیلات متوسطه به پترزبورگ رفت و در دانشگاه نظامی به تحصیل پرداخت و در سال ۱۸۴۳ با درجهی افسری فارغالتحصیل شد. فیودور زمانی که مشغول تحصیل در دانشگاه بود به ادبیات علاقهمند شد (به خصوص سبک گوگول را میپسندید) و کمکم مسیر خودش را که همان نویسندگی باشد پیدا کرد. داستایوفسکی فعالیت سیاسی هم داشت و به خاطر شرکت در محفل ادبی اجتماعی یکی از دوستانش که رنگ و بوی سیاسی داشت در سال ۱۸۴۹ با هجوم ماموران رژیم تزاری به منزلش دستگیر شد و ماهها تحت بازجویی قرار گرفت. درنهایت برای او و چند نفر دیگر حکم اعدام صادر کردند اما هنگامی که جوخهی آتش آمادهی اجرای حکم بود فرمان عفو محکومین از طرف تزار نیکلای اول رسید و با لغو حکم اعدام داستایوفسکی به اردوگاههای کار اجباری فرستاده شد و چهار سال از عمرش را در آن اردوگاههای جانفرسا سپری کرد. سرانجام سال ۱۸۶۰ فرا رسید و داستایوفسکی پس از پشت سر گذاشتن محکومیتش توانست رهایی یابد و دو سال بعد از آن به خاطر بیماری صرعی که در دوران زندان گریبانگیرش شده بود برای معالجه به مسافرت رفت و شهرهای اروپایی زیادی را برای اولینبار از نزدیک دید و به نوعی میتوان گفت تور اروپاگردی برای خودش دست و پا کرده بود. او پس از اتمام سفر شرح چیزهایی را که دیده و تجربه کرده بود را در مجلهی زمان که خودش سردبیریاش را برعهده داشت چاپ کرد.
فیودور داستایوفسکی در سال ۱۸۸۱ بر اثر خونریزی ریوی جان سپرد.
جملاتی برگزیده از کتاب یادداشتهای زیرزمینی
قسم میخورم آقایان که آگاهی بیش از حد نوعی بیماری است؛ بیماری واقعی و تمامعیار. برای احتیاجات روزمره آگاهی معمولی انسانی هم بیش از حد کفایت است یعنی نصف یا یکچهارم سهمی که نصیب آدم تکاملیافتهی قرن نگونبخت نوزدهم ما میشود که تازه از بخت بد ساکن پترزبورگ هم باشد؛ انتزاعیترین و دستوریترین شهر سراسر دنیا. برای نمونه میزانی از آگاهیای که مردمان بهاصطلاح نابغه و چهرههای فعال با آن زندگی میکنند کافی است. شرط میبندم فکر میکنید اینها را از روی تکبر مینویسم تا به قیمت قربانیکردن چهرههای فعال باهوش به نظر برسم. آن هم تکبری بدآهنگ مثل تلقتلق شمشیر افسری که گفتم. اما آقایان کیست که به امراضش ببالد و با آنها فخر بفروشد؟
***
با حفظ خونسردی به صحبتهایم دربارهی آدمهای پوستکلفت ادامه میدهم؛ کسانی که نوعی خاصی از لذت پالایشیافته را درک نمیکنند مثلا این آقایان در مواجهه با برخی ناملایمات چون گاوی با تمام قوا نعره میکشند، گویی بدین ترتیب مست غرور میشوند، با این حال همانطور که پیش از این گفتم بهناگهان رودرروی امری ناممکن تسلیم میشوند. امری ناممکن یعنی دیوار سنگی؟ کدام دیوار سنگی؟ خب البته، قوانین طبیعت، استنتاجات طبیعی و ریاضیات. مثلا وقتی به شما اثبات شد که پیشینهتان به میمون میرسد دیگر روی در هم کشیدنتان سودی ندارد و باید با آن کنار بیایید.
***
چندبار برایم اتفاق افتاده است که همینطوری بیدلیل و بهعمد احساس کردهام که به من اهانتی شده و بهخوبی میدانستم که هیچ دلیلی برای این احساس وجود ندارد، ولی میتوانید خودتان را آنقدر در این جهت پیش برانید که آخرسر بهواقع احساس کنید به شما اهانتی شده است.
***
یک وقتی، در واقع دوبار تصمیم گرفتم خودم را وادار به عاشقی کنم و واقعا رنج کشیدم آقایان، خاطرتان راحت، آدم تهدلش سختش است که باور کند رنج میکشد، ریشخندی در دل خارخار میکند، اما با همهی اینها زجر میکشم، با حقیقت و اخلاص؛ حسادت میورزم، غصبانی میشوم و همهی اینها از ملال است آقایان، همه از ملال است؛ در هم شکستن از سکون.
***
اگر آدمی در مسیر تمدن تشنگیاش به خون بیشتر نشده باشد به هر صورت اکنون به شکلی بدتر و پلیدتر از پیش تشنهی خون است. پیش از این در خونریزی عدالت میجست و با ضمیری آرام هر آنکس را که ناچار بود از میان بر میداشت؛ حال آنکه اکنون هر چند خونریزی را پلید میدانیم باز هم به آن مشغولایم، حتی بیش از پیش.
***
انسان عاشق خلاقیت و ساختن جادههاست، بحثی نیست. اما چرا در عین حال عشقی پرشور نیز به تخریب و آشوب دارد؟ این را به من بگویید! اما خودم هم مایلم چند کلمهای در اینباره بگویم. آیا ممکن است چنین عشقی به تخریب و آشوب از این رو باشد که به حکم غریزه از نیل به هدف و تکمیل بنای عظیمی که خلق میکند هراس دارد؟ از کجا میدانید، شاید فقط بنای عظیمش را از راه دور دوست داشته باشد و نه بههیچوجه از فاصلهی نزدیک، شاید فقط خلقکردنش را دوست داشته باشد و نه سکونت در آن را؛ خلقکردن و بعد از آن سپردنش به حیوانات خانگی، مثل مورچهها، گوسفندان و غیره.
***
دودوتا چهارتا امری است بینهایت زننده. دودوتا چهارتا به اعتقاد من گستاخی محض است آقایان. دودوتا چهارتا سیمایی جسور دارد، سر راهتان میایستد، دستبهسینه و تف میاندازد. موافقم که دودوتا چهارتا چیز خیلی خوبی است؛ اما اگر قرار باشد شروع کنیم به ستایش همهچیز، آنگاه دودوتا پنجتا هم بعضی وقتها چیزکی بینهایت جذاب است.
***
در خاطرات هر کس چیزهایی هست که برای همگان بر ملا نمیکند مگر شاید برای دوستان. برخی دیگر را حتی برای دوستان هم بر ملا نمیکند و فقط برای خودش حفظ میکند، آن هم در خفا. در نهایت دستهی دیگری هم هست که حتی برای خودش هم میترسد بر ملا کند و هر انسان شریفی از این دست خاطرات در چنته دارد. راستش حتی میتوان گفت هر چه شریفتر باشد تعداد بیشتری از این خاطرات خواهد داشت.
***
البته که در اداره از همه تنفر داشتم، از بالا تا پایین، از همهشان بدم میآمد اما همزمان گویی از آنها هراسی نیز در دل داشتم. بهیکباره انگار همه را برتر از خویش میدیدم. آن ایام همهچیز بر من ناگهانی میگذشت؛ لحظهای از آنها تنفر داشتم و لحظهای بعد مافوق خود میپنداشتمشان. انسان مترقی و محترم نمیتواند مغرور باشد مگر آنکه سختگیری بیحدی به خویش روا دارد و گاه تا حد نفرت از خویش منزجر شود. اما چه در حال انزجار و چه وقتی آنها را مافوق خویش میدیدم تقریبا با هر کدامشان که روبهرو میشدم نگاهم را زیر میانداختم. حتی گاهی خودم را آزمایش میکردم: آیا نگاه فلانی را روی خودم تاب خواهم آورد؟ و همیشه اول من بودم که نگاهم را زیر میانداختم. این چیزی بود که تا نهایت خشم شکنجهام میداد.
***
از بزدلی نبود که بزدل شدم، بلکه از غرور بیحد و حصرم بود. میترسیدم، نه از دو متر قد و نه از سخت کتکخوردن و پرتابشدن از پنجره؛ بهراستی شجاعت بدنی کافی برای این کار را داشتم؛ چیزی که نداشم شجاعت روحی کافی بود. میترسیدم اگر شروع به اعتراض کنم و با زبانی ادبی با آنها حرف بزنم هیچیک از حاضران نفهمد و همگی به ریشم بخندند از امتیازشمار وقیح بیلیارد گرفته تا کارمند گندیدهای که همان اطراف میپلکید با صورتی غرقه در جوشهای سرسیاه و یقهی روغنی خوکیاش.