رمان خرمگس، داستانی از ایتالیای قرن نوزدهم را به تصویر میکشد. در این برهه از زمان ایتالیا توسط ارتش اتریش به بخشهای کوچکتری تقسیم شده است و مردم زیر سایهی ظلم و استبداد بهسر میبرند. آرتور دانشجوی جوانی است که فلسفه میخواند؛ پدر و مادر خود را از دست داده و با برادران ناتنی خود رابطه خوبی ندارد. در کلیسا با کشیشی آشنا میشود؛ تاثیر رابطهی روحانی میان آرتور و کشیش سالها بعد خود را نشان میدهد. در همین حین آرتور عضو سازمان ایتالیای جوان شده و از فعالیتهای این سازمان حمایت میکند؛ هدف اصلی بیرون راندن اتریشیها از خاک ایتالیا است. با گذر زمان آرتور اطلاعاتی خصوصی از سازمان را ناخواسته در اختیار جاسوسها قرار میدهد که منجر به کشته شدن همپیمان خود در سازمان میشود. حال آرتور فرصت کمی برای فرار از کشور و نجات جان خود دارد … رمان به آزادی و عشق اشاره میدهد؛ دو عنصر اصلی که چرخهای زندگی را به حرکت درمیآورند اما در سالهای جنگ، زیر غبار ستم، دفن شدهاند.
در این مطلب جملاتی برگزیده از این کتاب را تقدیم شما کردهایم.
- آرتور، ابتدا در حالی که نزدیک بود از بوی چرم خام و روغن فاسد خفه شود، بهطور غریزی خود را عقب کشید. سپس «سلول مجازات» را به یاد آورد. از نردبام پایین رفت و شانههایش را بالا انداخت. بهنظر میرسید که زندگی در همهجا یکسان است. زندگی زشت نفرتانگیز، کنار مردم پست و پر از اسرار شرمآور و زوایای تاریک است. با این وجود، زندگی زندگی است و باید هرچه بیشتر از آن بهره برد.
- گراسنه با قیافهای جدی مداخله کرد و گفت: «سینیورا! قطعا روشهایی از قبیل … آدمکشی پیشنهاد نمیکنید؟» زن جوان نتوانست از تبسم خودداری کند. زن گفت: «باور کنید من اگر آنقدر بیرحم بودم که به اینگونه چیزها بیندیشم، تا این اندازه کودک نبودم که آن را به زبان آورم. ولی مهلکترین سلاحی که من میشناسم هجو کردن است. اگر شما یک بار موفق شوید که ژزوئیتها را مسخره کنید و مردم را وادار سازید تا به آنان و ادعاهایشان بخندند، بدون خونریزی آنان را شکست دادهاید.»
- در نظر جما آنچه «داخل اجتماع شدن» نام داشت، یکی از وظایف خستهکننده و نسبتا ناگواری بود که اگر یک مبارز میخواست توجه جاسوسان را جلب نکند وجدانا باید آن را انجام میداد. او این وظیفه را با کار پرزحمت رمزنویسی در یک پایه قرار داده بود و از آنجا که میدانست شهرت داشتن به خوشپوشی چه تامین واقعی و پرارزشی در برابر سوءظن است ژورنالهای لباس را همچون کلیدهای رمزش بهدقت بررسی میکرد.
- همهی شما مردم نیکنفس، سرشار از شادیبخشترین امیدها و انتظارات هستید؛ شما همیشه آمادهی پذیرفتن این فکرید که اگر بر حسب تصادف، یک جنتلمن نیکاندیش و میانسال به مقام پاپی برگزیده شود، همهی کارها به خودی خود درست خواهد شد. کافی است که درهای زندان را بگشاید، همهی مردم گرداگردش را تبریک کنند و ما انتظار داشته باشیم که در عرض سه ماه بر دورهی سلطنت هزارسالهی مسیح دست یابیم. گمان نمیکنم شما هرگز بتوانید درک کنید که او، اگر هم بخواهد، قادر به اصلاح امور نیست. اصل نادرست است، نه مشی این و آن.
- عزیزم! اگر در جهان راهی یافت میشد که آب رفته را به جوی بازگرداند، ارزش داشت که به خطاهای گذشتهی خود بیندیشیم؛ ولی بهراستی گذشته را باید از آن گذشتگان دانست. ماجرای وحشتناکی است، اما دستکم دیگر آن جوان بینوا را با آن کاری نیست و از همهی کسانی که بازماندهاند، خوشبختتر است، از همهی کسانی که در تبعید و زندان بهسر میبرند. من و تو باید به فکر آنان باشیم؛ ما حق نداریم که بهخاطر مردگان خود را از پا دراندازیم. آنچه را که شللی مورد علاقهات گفته است بهخاطر بیاور که گذشته از آن گذشتگان و آینده از آن توست. مادام که از آن توست، نگهش دار و افکارت را نه روی آزاری که در گذشته رساندهای، بلکه بروی نیکی که اکنون میتوانی انجام دهی، تمرکز کن.
- فردا تحقیق میکنم که آیا بهجز آن درندهخوی مست، فامیل دیگری دارد؟ و اگر ندارد گمان میکنم باید طبق نصیحت مادام رنی او را به نوانخانه ببرم. شاید محبتآمیزترین کاری که میتوان در حقش انجام داد این باشد که سنگی به گردنش بیاویزیم و در رودخانه غرقش کنیم؛ منتها این کار مرا با نتایج نامطلوبی روبهرو خواهد کرد. غرق خواب است! طفلک چه موجود عجیب و بدبختی هستی! حتی نیمی از توانایی گربهی ولگردی را هم در دفاع از خود نداری.
- من از تاریکی وحشت دارم. گاهی اوقات جرئت نمیکنم شب را تنها بمانم. باید موجود زندهای در کنارم باشد؛ موجودی قوی. این تاریکی خارجی است که در آنجا … نه، نه! اشتباه کردم، این بازیچهی بی ارزشی است، این تاریکی درونی است. در آنجا نه گریستنی وجود دارد و نه دندان برهم ساییدنی؛ فقط سکوت است، سکوت.
- -خنجرها در موقع خود بسیار سودمندند، ولی فقط هنگامی که یک تبلیغات منظم به دنبال آنها داشته باشید. به همین خاطر است که من از دستههای دیگر خوشم نمیآید. آنان گمان میبرند که یک خنجر میتواند همهی مشکلات جهان را حل کند و این اشتباه است. مشکلات زیادی را حل میکند ولی نه همه را.
+آیا واقعا باور میکنید که اصولا مشکلی را حل کند؟
-البته، در حال حاضر مشکل کنونی را که حضور یک جاسوس باهوش یا یک کارمند نادرست سبب شده است از میان برمیدارد؛ ولی اینکه آیا در عوض آن مشکل از میانرفته، مشکلات سختتری را ایجاد نمیکند مسئلهی دیگری است. این از نظر من، به مثال آن خانهی پاک و رفته و هفت شیطان شباهت دارد. هر کشتار فقط پلیس را شریرتر میسازد و مردم را به تجاوز و وحشیگری بیشتری خو میدهد. و شاید آخرین وضع اجتماع، بدتر از نخستین وضع آن شود.
+بهنظر شما زمانی که انقلاب فرارسد چه حادثهای رخ خواهد داد؟ خیال میکنید ملت در آن موقع به تجاوز خو نخواهند گرفت؟ جنگ، جنگ است.
-آری، اما انقلاب علنی مسئلهی دیگری است. این در زندگی مردم یک لحظه است و قیمتی است که ما باید برای همهی پیشرفت خود بپردازیم. شکی نیست که وقایع وحشتناکی رخ خواهد داد؛ در هر انقلابی باید رخ دهد. اینها واقعیتهای مجزایی خواهند بود؛ خصوصیات استثنایی یک لحظهی استثنایی. ترسناکترین چیزی که در این خنجر زدنهای نامنظم وجود دارد این است که بهصورت عادت درآید. مردم آن را به دیدهی یک حادثهی هرروزی مینگرند و احساسشان نسبت به تقدس حیات بشری سست میشود.
- ده و یک ربع، ده و نیم، یک ربع به یازده، برید و باز هم برید و با هر خشخش ساییدن آهن، گویی کسی بر مغز و پیکرش سوهان میکشید. با خندهای کوتاه به خود گفت: نمیدانم کدام یک زودتر ساییده خواهد شد. من یا میلهها؟ دندانهایش را به هم فشرد و به سوهان کشیدن ادامه داد. یازده و نیم. گرچه دستش خشک شده و ورم کرده بود و به سختی میتوانست سوهان را محکم نگاه دارد، باز همچنان سرگرم بریدن بود. نه، جرئت آن را نداشت که استراحت کند. اگر یک بار آن شی وحشتناک را زمین میگذاشت هرگز شهامت آن را نداشت که باز از سر گیرد.
- پدر، همراه ما بیایید شما را با این دنیای نردهی کشیشان و بتها چه کار؟ آنان آکنده از غبار قرون گذشتهاند؛ پوسیدهاند؛ فاسد و آلودهاند! از این کلیسای طاعونزده خارج شوید! همراه ما بیایید و قدم در روشنایی بگذارید! پدر این ماییم که زندگی و جوانی هستیم؛ این ماییم که بهار جاویدیم؛ این ماییم که آیندهایم! پدر، سپیدهدم بر فراز ماست؛ آیا میخواهید حصهی خود را در طلوع آفتاب از دست بدهید؟ بیدار شوید و بگذارید که کابوسهای هراسانگیز گذشته را از خاطر ببریم، بیدار شوید و ما باز زندگی را از سر میگیریم.