«مگسها» نمایشنامهای از فیلسوف و ادیب بزرگ فرانسهی قرن بیستم، ژان پل سارتر است.
اثری از جنس فخامت ادبی، از جنس فلسفه و از جنس اساطیر یونان. سارتر در این کتاب در سه پردهی طویل و با ۱۵ شخصیت اصلی، ردا به تن خواننده میکند. و ما را روی صحنه میبرد. و این حقهی نادر را، بدون هیچ کلاه و شعبدهای، طوری انجام میدهد که در یک آن چشم باز میکنیم و خودمان را کنار مجسمهی ژوپیتر، در محاصرهی مگسها، با دستهایی خونآلود و در برابرِ چشمهای خونگرفتهی مردمِ شهرِ آرگوس پیدا میکنیم!
سارتر ژانر تراژدی را از مهدِ آن، یعنی از تئاترِ روم و یونانِ باستان وام میگیرد. و بیهیچ کم و زیادی، قالب و ژانر را همراستا میکند؛ المانهای فُرمی انعطافپذیرند، یکبار مصرف نیستند و در جایجای صحنهها، موتیفِ «مگسها» ما را دنبال میکند؛ مگسها نقش تکههایی از پازلِ شکلگیریِ یک تصویرِ جدید ایفا میکنند. و آن، تصویرِ سایهروشنِ نامرئیِ خودِ سارتر در قالب شخصیتِ اورست است. نویسنده فلسفه و هنر را مثل دو ریل موازی پیش میبرد. و تا انتهای پردهی دوم، ما را آماده میکند تا به تنهایی به بینهایتِ راه ادامه دهیم.
در شهر آرگوس مگسها از طرفی نشانهی تعفّن روح و انسانیتِ جمعیِ مردمی است که سالها است با قبولِ اینکه بهحق نفرین شده اند، در محکومیت به سرنوشت، بهسر میبرند.
مردم آرگوس باری را حس میکنند. و به آنها گفته شده که این، بارِ مسئولیتِ از دسترفتهای است که آنها نسبت به مردگانشان داشتهاند. و حالا رهایشان نمیکند؛ گناهِ سربازی که بر بیدفاعی شمشیر کشیده، رباخواری که از زالوی زندگی مردم کمبضاعت بوده و خائنی که تخت پادشاه را به خون او شسته و بر آن تکیه زده است. و البته مردم را هم شریک جرم خود میداند!
از زاویهای دیگر، با تولّدِ فلسفهی جدیدِ آزادی در روانِ اورست، مگسها نشانهای از گناهی است که حتی پادشاه را در قصر خودش تنها نمیگذارند. گناهانی که از نبود آزادی، انسانها را مجبور به همراهی با خود کرده اند و اورست در آخرین پرده و صحنهی نمایش، گناهان مردم آرگوس را به قیمت تنهاییِ همیشگیِ خودش میخرد.
واژهای که با این تراژدی برابری میکند دگردیسی است؛ دگردیسی اورست که پس از پانزده سال به زادگاه غریبش برگشته تا به امید حمایت مردم آرگوس، انتقام پدرش آگاممنون را از قاتل او و پادشاه فعلی، «اژیست»، بگیرد. روایتِ روز اول در روز مردگان است. و خدمتکار قصر، دختر پادشاه فقید و ملکهی خائنی است که سالهاست از حسرت و پشیمانی خواب به چشم ندارد؛ دخترکی به نام «الکتر» که حالا بیآنکه برادرش اورست را بشناسد، با او از جراحتهایی میگوید که از زمان قتل پدرش بر دل او مانده است.
در هیبت یک فیلسوف، با فرمت یک هنرمند
آیا پیش از آشناییات با من، با اندیشهام آشنایی داشتی؟ (اندیشهام) این است که بر روی این زمین خاکی، انسان خردمند، هیچ آرزویی نمیتواند داشته باشد، جز آن که روزی بتواند شرّی را که از دیگران، دامنِ او را گرفته به خودشان برگرداند.
سارتر صرفاً فیلسوفی نیست که عینک هنرمندان را زده باشد. بلکه پابهپای آن جنبه از شخصیتش، استاد ادبیاتی است که قریحهای پررنگ برای زینتبخشی به افکارش دارد. و بر همین روال است که زمینهای اساطیری برای داستان نمایشاش انتخاب میکند.
یک جلوه از این هماهنگیهای دور از چشم که با یکبار خواندن متوجه آن نمیشویم، زمان دگردیسی عظیم اورست در برابر چشمهای خواهرش الکتر است. سارتر این پرده را به دو صحنه تقسیم میکند. و هرکدام را ظرفی برای فلسفهی اصیلاش قرار میدهد. در صحنهِی اول اورست را همراهِ خواهرش و ژوپیتر (که نمودی است انسانی از ژوپیتر، پادشاه خدایان و همتای رومیِ زئوس) میبینیم درحالی که اندیشهی آزادی را از گناه انتقام جدا میبیند و ناامیدی وجودش را نگرفته است؛ اما با حرکت معجزهوارِ ژوپیتر، اورست به شهودی فراتر و وسیعتر از چیزی میرسد که میشود با عینکِ مردم معمولی تماشایش کرد؛
در ماورای ناامیدی است که زندگی انسانی آغاز میشود.
اورست برای اولین بار در زندگیاش، در لحظه، خودش را یکه و تنها پیدا میکند. و سنگینیِ باری که بر دوشش نیست، سرنوشتِ همهچیز را تغییر میدهد. آزادیِ بیحد و حصری که طبق عقاید اگزیتانسیالِ سارتر، انسان را با بارِ سنگینِ آن تنها میگذارد. و هیچ خدایگانی در آن نقشی ندارد.
صحنهی دوم زمان صرف فعل است. و زمینه را برای تکمیلِ فلسفهی سارتر گسترده میکند؛ آزادی انتخاب در وهلهی اول و آزادی برای دست به انجام آن زدن در بخش دوم.
در اینجا سارتر بار دیگر چگونگیِ تحول کارکترها و پیشرفت قصه را، که شاید تا این لحظه از چشممان دور بوده، با تکمیلِ بخشِ نهاییِ فسلفهای که حرف اول را در اثر میزند، هماهنگ میکند. و در نگاه کلیتر، هارمونی خللناپذیری پدید میآورد.
تراژدی در کوهپایههای اُلمپ
با اینکه «مگسها» اثری با دغدغههای بسیار جهانشمولتر و شناختیتر از معمول است، در خلالِ داستان به لحظههای آشنای زیادی برمیخوریم. مسایلی که از دل فلسفه برخاسته و در تار و پود اجتماع انسانی تنیده شده است. در تمامِ درگیریها، رگههایی از تقابل عشق به دیگری و عشقِ به خود را حس میکنیم و این عشق، چه با برچسب فلسفه باشد و چه جنون، همه را به هلاکت میکشاند. البته بهجز شخصِ اورست که سرنوشتی کاملاً متفاوت را در انتظار دارد.
«کلیتمنستر» ملکهی آرگوس، در میان عشقِ خود به حکومت در کنار پادشاه غاصب، سالها است که از خیانت به همسر و پادشاهِ پیشینِ خود «آگاممنون» و جنایتی که در حق دخترش «الکتر» کرده، رو به نابودی است و هرچند نقش کوتاهی در روایت ایفا میکند، با دیالوگهایی که بین او و «الکتر» در پردهی اول رد و بدل میشود، به شناختِ کاملتری از جهانبینی سارتر و به مسیر دقیقتری در راستای فهم فلسفهاش میرسیم.
سارتر تقسیم مسئولیت را در میان کارکترهای اصلی با ذکاوت هرچه تمامتر انجام داده است. و در این میان از اشاره به نقش سیاست در شکلگیری جوامعی آخرالزمانی مانند آرگوس چشمپوشی نمیکند؛ «اژیست» مانند فرزند انسانی ژوپیتر است. ژوپیتر در دیالوگی به او یادآوری میکند که او اژیست را در میان انسانها همتای خودش قرار داده است. کسی که به هر نحو ممکن وظیفهاش حکومت بر قلمرو انسانها است. و بارِ دیگر به شرحِ چند و چونِ آزادیِ موردنظرش میپردازد و نتیجه را با مقیاس اصلی آزادی، یعنی اورست، در لایهای پنهان بیان میکند.
ژوپیتر به ما یادآوری میکند که اژیست در انتخاب قتل آگاممنون آزاد بوده است. و او، نه بر مبنای درست و نادرستِ اخلاقی، بلکه برای ارضای قدرتطلبیاش تصمیم به کشتنِ آگاممنون میگیرد.
اژیست برای حفظ قدرت، مردم را از آگاهی به این مساله که آنها آزادند محروم میکند. و با پروپاگاندایی که برای مردم آرگوس ناآشنا است، آنها را در مسئولیت مرگ آگاممنون دخیل میکند. به این ترتیب اتمسفر شهر آرگوس، از ریا پر میشود. و هر شهروندی، بدون اینکه از آزادی حقیقیاش باخبر باشد، از ترس قضاوت شدن دست به هیچ عملی نمیزند.
در مقایسه، زمانی که اورست برای قتل اژیست مخفیانه وارد قصر میشود، هیچ علاقهای به تصرف پادشاهی ندارد. اورست از تمام قضاوتها بریده است. و انگیزهی انتقام، حالا در دل او تبدیل به عملی برای آزادی مردم میشود.
«الکتر» در نقش شخصیتی که تماماً مقابل اورست دیالوگ میکند یکی از مهرههای اصلی تکامل معنایی اثر است. اورست در بدو ورودش به شهر، تنها به دنبال پیدا کردن خواهرش و رفتن برای همیشه از این شهر و دیار است. اولین نقطهی تلاقیِ این دو، نیروی محرکهی هرکدام به سمتی است، اما در دو جهتِ کاملاً مخالف. الکتر تمام زندگیاش را در انتظار انتقام بهسر برده است. و این تبدیل به سرنوشتاش شده؛ تقدیری خیالی که عقیده دارد از پیش برایش تعیین شده است.
دومین نقطهی تلاقی، جایی است که ژوپیتر با نمایشهای معجزهگونهی خود، ناخواسته چشم اورست را به حقیقت باز میکند. و مفهوم آزادی را در دل او میکارد.
الکتر برای انتقامِ پدرش حاضر است جانش را بدهد. اما وقتی زمانِ انتقام میرسد، خودش را در برابرِ حجمی از پوچی میبیند. و سست میشود:
خواستهام باور کنم که من میتوانم این مردم را با سخنانم نجات دهم… از راه خشونت است که باید آنها را نجات داد؛ زیرا تنها با فعل بد است که میتوان بر فعل بدی دیگر غلبه کرد… برو و مرا با رویاهای شومم تنها بگذار.
از کتابخانهی پدربزرگ
«ژان پل سارتر» در ۱۹۰۵ میلادی در پاریس متولد شد. بسیار کم سن و سال بود که پدرش را از دست داد. و تحت حضانت پدربزرگ مادریاش بزرگ شد. زبانهای فرانسه و آلمانی را در کودکی فراگرفت. و بعد از ابتلا به بیماری آبمروارید و از دست دادن بینایی چشم راستش، طبق گفتههای خودش، بیشتر وقتش را در کتابخانه و صرف خواندن آثار کلاسیک ادبی میگذراند و طبق تعریف خودش در همین کتابها بود که با جهان مواجه شد؛ پس شاید اگر پدر او زنده میماند و هرگز چشمش به کتابخانهی پدربزرگ نمیافتاد، هرگز «ژان پل سارتر»ی هم در کار نبود!
در دبیرستان با «پل نیزان» وارد رفاقت طولانی مدتی شد. و نیزان، که بعدها فلسفه را ادامه داد، زمینههایی از شناخت ادبیات معاصر را به او آموخت.
سارتر در ۱۹۲۴ و در «دانشسرای عالی پاریس» تحصیل فلسفه را شروع کرد. و جالب اینکه در امتحانات نهایی همین دوره مردود شد چون حاضر نبود فلسفه را طوطیوار حفظ و منتقل کند!
شرایط نامعمولی که در کودکی دچار آن شد و رفت و آمد کمی که با اطرافیانش داشت، پایههای رسیدن به ایدئولوژی جدیدی را در او محکم کرده بود و یک سال بعد، با همین عقیده که «فلسفه فهمیدنی است»، رتبهی اول را، بالاتر از «سیمون دوبوار»، فمینیست فرانسوی، به دست آورد؛ این آشنایی پیوند مهم جدیدی را در زندگی هردو فیلسوف پدید آورد و تا انتهای راهِ هردو، هرچند کمرنگ، پابرجا بود.
سارتر در ادامهی مسیر به تدریس فلسفه پرداخت. و وقتی برای تکمیلِ نظریاتش در باب فلسفهی «پدیدارشناسی» به آلمان سفر میکرد، در این میان با «مارتین هایدگر» و فلسفهی «اگزیستانسیالیسم» آشنا شد و نظریاتِ «هوسلر» را در رابطه با فلسفهی «پدیدارشناسی» مطالعه کرد؛ اما اینجا هم، درست مثل دوران دبستان که خشونت همکلاسیهایش آزارش میداد، از زندگی در زیرِ فشارِ نازیها زده شد و به فرانسه برگشت.
سارتر انسانی نبود که با روتینهای عادی جامعه همرنگ شود. یک نمونه اینکه وقتی در ۱۹۶۴ برندهی نوبل ادبیات شد، از گرفتن آن امتناع کرد! او عاشق شهرت بود. و شاید چون ارتباط مستقیم با انسانها را بهترین وسیله برای انتقال مفاهیم میدانست، هرگز از انظار عمومی خارج نشد. و جمعیت پنجاههزار نفریِ حاضر در مراسمِ خاکسپاریاش هم محبوبیتش را اثبات میکند.
رمان «تهوع» در قالب یک اثر ادبی برایش شهرتی جهانی را بههمراه داشت. و کتاب «هستی و نیستی» وسعت این فراگیری را بیشتر و ریشههای آن را قویتر کرد.
او با پیشرفت در مطالعهها و تطبیق تئوریهای هستیشناسانهاش، بهعنوان یکی از سرانِ مکتب اگزیستانسیالیسم شناخته شد. و حتی در نیمهی دوم زندگی خود، فعالیتهای سیاسی را در امور خودش جا داد. عکس معروفی که «سارتر» و «دوبوار» را در دیدار با «چگوارا» در کوبای ۱۹۶۰ نشان میدهد برای همین مقطع زمانی است.
«ژان پل سارتر» در ۷۵ سالگی از دنیا رفت. و با آثار ارزشمندش، نام خود را بهعنوان یکی از تاثیرگذارترین فلاسفهی چند قرن اخیر در تاریخ ثبت کرد.
«مگسها» اولین بار در سال ۱۹۴۳ در فرانسه وارد بازار شد. و اینبار در قالب نمایشنامه، بر قدرت ادبی و فلسفی سارتر مهر تایید زد.
«مگسها» در ایران علاوهبر «مهدی روشنزاده»، توسط «سیما کوبان» و «قاسم صنعوی» نیز ترجمه شده است و توسط نشر ثالث چاپ و پخش شده است.