به جرات میتوان گفت که کمتر رمانی مثل رمان «سال بلوا» میتواند نگون بختی زنان ایرانی از گذشته تا کنون را نشان دهد. و راجع به حق و حقوق نداشتهی آنها صحبت کند. رمانی متفاوت که با بیرحمی سرنوشت شوم زنهایی را نشان میدهد که در جامعهی مردسالار تکه پاره میشوند. پس قبل از آنکه خواندن این رمان را شروع کنید، باید خودتان را برای مواجه با دردناکترین و تلخترین صحنهها آماده کنید. صحنههایی که تا مدتها از ذهنتان پاک نمیشود. صحنههایی که دست کمی از رمانهای «استفن کینگ» ندارند، ولی به جای سرگرم کردن شما، حسابی به فکر وامیدارد. اما قبل از هرچیز، بیایید راجع به عباس معروفی، نویسندهی این رمان صحبت کنیم.
عباس معروفی
عباس معروفی که در سال ۱۳۳۶ در تهران به دنیا آمد، رماننویس، نمایشنامهنویس، شاعر و روزنامهنگار در ادبیات معاصر ایران است که در آلمان زندگی میکند. از جمله آثار او میتوان به سمفونی مردگان، پیکر فرهاد، فریدون سه پسر داشت، ذوب شده، نام تمام مردگان یحیاست و … اشاره کرد.
رمانی تاریخی با سبکی نوگرا
رمان «سال بلوا» را میتوان دریایی از اتفاقات هولناک در نظر گرفت که در طول دورهی رضاخان اتفاق میفتد. ولی این رمان، سبکی نوگرا و مدرن دارد. داستان در واقع پیرنگ خطی منظمی ندارد و گذشته و آینده با هم عجین میشوند.
داستان ابتدا از زبان «نوشا» آغاز میشود. نوشایی که بدجوری از همسرش کتک خورده و در بستر بیماری به سر میبرد. سپس رفته رفته داستان با یک افسانهی تاریخی ایرانی ترکیب میشود که ماجرای عاشقانهی شاهدخت عاشق و زرگر را روایت میکند. این افسانه در صفحههای مختلف کتاب جای گرفته و همزمان به همراه داستان «نوشآفرین و معصوم» که در دنیای رضاخان و در حوالی جنگ جهانی دوم زندگی میکنند، همراه میشود. داستان شامل شش فصل مختلف است. که یکی درمیان، از زبان نوشآفرین و سپس از زبان راوی (دانای کل) روایت میشود. اتفاقات ترتیب زمانی ندارند تا شما با احساسات کاراکترها بهتر ارتباط داشته باشید و در آخر بتوانید این پازل هزار تکه را خودتان کنار هم بچینید و نتیجه گیری کنید.
زیبایی این سبک نوگرا زمانی به اوج میرسد که فصل اول با فصلهای آخر کتاب، یکی میشوند تا بالاخره به پایان دردناک آن نزدیک شوند. اما جالب اینجا است که شما به هیچ وجه از این جابهجایی در زمان و تاریخ اذیت نمیشوید. چراکه با رمان روان و ملموسی طرف هستید که به قلم عباس معروفی نوشته شده است.
سرنوشت زنان ایرانی: مرگ تلخیست تحفهی درویش!
فصلهایی که از زبان نوشآفرین بیان میشود، به خوبی جایگاه زن در ایران (در دورهی رضاخان) را نشان میدهد. زنهایی که هیچ ارزش و احترامی ندارند، هرازگاهی از بیشتر آنها با عنوان یک «فاحشه» یا «روسپی» یاد میشود؛ زنهایی که حق تحصیل ندارند، زنهایی که جز اعتقاد به تقدیر، باور دیگری ندارند و خودشان را با فکر کردن به خدا و پیغمبر آرام میکنند.
مادر کجا بود؟ مرض ناامنی داشت، درهای اتاقش را چهار تاق باز گذاشته بود و تسبیح میگرداند. چقدر دلم میخواست بالا سرم میبود و میتوانست قاشق قاشق آب تربت توی حلقم بریزد بلکه زودتر تمام کنم. میدانستم که بوی کوزه میدهد، بوی مهر و بوی نماز.
و چه بسا دختر کلید رهایی خود از این وضعیت را در دامان پدر مرحومش میبیند که او را نجات میداد. او همیشه یک جور وابستگی به پدرش احساس میکند. وابستگیای که مادرش نیز احساس میکند.
گفتم: چرا زور میگویی، مادر؟ چرا هر وقت جایی میروم یکی باید مثل سایه دنبالم باشد؟» مادر یک دستش را به کمرش زد، قدمی جلو آمد: «چه حرفها! کی پدرت اجازه میداد ما که زنش بودیم پامان را از خانه بیرون بگذاریم؟ حالا دخترش تک و تنها برود بیرون؟ مگر من میگذارم؟
زنهای رمان «سال بلوا» خود را به خوبی با عقاید «ذاتگرایی» سازگار کردهاند. مادرهایی که زور شنیدن و حبس شدن در خانه را کاملا منطقی میدانند و نوشآفرین که همیشه خود را در وابستگی پدر یا همسر یا حتی معشوق میبیند. چراکه آنها خود باور دارند که «ضعیفهای» بیش نیستند. زنهایی که اگر عاشق شوند، اگر حرف بزنند و اگر مبارزه کنند، چیزی جز یک مرگ تلخ و ترسناک انتظارشان را نمیکشد.
با آن پدر و مادر، معلوم است چه حرامزادهای بار میآید.» نوشافرین یک لحظه انگار نیرویی در خود ذخیره داشته، مثل فنر از جا جست، برافروخته بود و لبهایش میلرزید: خفهشو مردکهی دیوانه. این قدر از پدر و مادرم بد نگو، بیشرف!» و به طرفش هجوم برد.
در حقیقت، تمام زنهای این رمان به مردها وابسته هستند. و سعی دارند آنها را از آن خود کنند، اغوا کنند و هرچه آنها میگویند انجام دهند. با خوب و بد کنار میآیند و زحمتهایشان دیده نمیشود.
زبیده خاتون اخم کرد: فکر کند؟ به چی فکر کند؟ چشم و چراغ سنگسر آمده و خواهانش است، فکر کند؟ زمانی که شوهرم دادند، اصلا خبر نداشتم، بعد فهمیدم که شوهر کردهام. توی شهر ما رسم نیست که نظر دختر را بپرسند.
عباس معروفی آنقدر روی جایگاه و ارزش زنها تمرکز کرده است که چارهی دیگری جز نقد کتاب از نگاه فمینیستی باقی نمیماند. نوشآفرین که ابتدا برای «زن بودن» و «زنانگی» میجنگد، رفته رفته به پیراهنهای مردانهای که به زور همسرش میپوشد عادت میکند. زمانی که او با معشوق واقعی خود، کوزهگر میگردد، واقعا احساس زن بودن میکند و از این احساس خرسند است. اما زمانی که با معصوم است، پیراهن همسرش را میپوشد. مرد بودنش را میپذیرد و مثل یک مردهی متحرک میشود.
من زنم. دلم میخواهد لباس زنانه بپوشم.» «لباس، لباس است، چه توفیری میکند؟ وانگهی، وقتی من این لباس را به تنت میپسندم چه اصراری داری که دامنهای گلمنگلی بپوشی؟» آه من چه خوشبخت بودم! این همه لباس رنگ وارنگ داشتم که هیچکدام اندازهام نبود. پیرهنهای کهنهی معصوم را میپوشیدم، آستینهاش را تا میزدم بالا، و حالا یک پا مرد بودم و معصوم بدش نمیآمد که من مرد بودم، و کاش مرد بودم، آن وقت به سرمه و وسمهی زنهای دیگر نگاه نمیکردم، به گل سرشان نگاه نمیکردم، و به النگوهای دختر همسایهمان کشور حسرت نمیخوردم.
اگر مرا بکشی هم برایم قدیسی
نکتهی آزاردهندهی دیگری که در مورد تفکر سنتی زنها در داستان به چشم میخورد، این است که حتی اگر به آنها ظلم شود نیز مردها را به چشم یک قدیس میبینند. پدری که طلا را از سر و گردن زن و بچهاش باز میکند و با خوشحالی میگوید: «حتی اگر دندان طلا هم داشتید از دهانتان درمیآوردم.» کمی بعد توسط دخترش، «مهربانتر از مردهای دیگر» تلقی میشود و زورگویی ناپسند او را «ابهت و مردانگی» میپندارد.
مادر جعبهی منجوقدوزی شدهی پشت آینه را آورد و روی میز گذاشت. در برابر ابهت آن روزگار پدر تسلیم شده بود. تا آن روز هیچوقت پدر را آن طور عصبی و هیجان زده ندیده بودم، با این حال حتی آن روز هم مهربانتر از مردهای مهربان بود. و من بعدها فهمیدم که از حسینا مهربانتر نبود، اما از دیگر مردهای دنیا مهربانتر بود.
اعمال نظریههای فوکو به شکلی زیرکانه
فوکو میگوید در جامعهی دیکتاتوری، علم و قدرت دست به دست هم میدهند تا کسی که مخالف این وضعیت است را سرکوب سازند. برای مثال به آنها برچسب روانی میزنند. در بخشهای مختلف رمان بلوا با یک دکتر طرف هستیم که هرگاه با کسی مشکل دارد، او را «جذامی»، «مالیخویایی» و به طور کلی «مریض» میپندارد. دکتری که از علم خودش برای سرکوب و خفه کردن دیگران استفاده میکند و به راستی که موفق هم میشود. او «کوزهگر» که عاشق همسرش بوده را جذامی خطاب میکند. او «نوشآفرین» را به قصد کشت میزند و سپس به او برچسب «جذامی» میزند تا کسی سراغش را نگیرد.
نوش آفرین زانو زده بود، صورتش را در دستهایش گرفته بود و گریه میکرد. معصوم انگار که راه درازی را دویده باشد، نفس زنان همچنان قنداق موزر را به کلهی نوشافرین میکوبید. بعد که به خود آمد، جسم بیحرکت او را بغل زد و به پنجدری برد، او را روی تخت خواباند، درها و پنجرهها را محکم کرد، پردهها را کشید، بالا سر نوشافرین ایستاد و گفت: «جذام!»
حتی در بخشهای دیگر رمان نیز این تفکر که در جان مردم ریشه کرده را به خوبی میتوانیم ببینیم. در بخشی از رمان، مردی ساکت و آرام که «اخوی» نام دارد را همه بی دلیل «مالیخویایی» صدا میکنند.
به تصویر کشیده شدن اوضاع ترسناک ایران در جنگ جهانی دوم
میگویند که ایران در جنگ جهانی دوم بیطرفی خود را به راحتی اعلام میکند. اما کشورهایی مثل روسیه، انگلستان و … برای منفعت خود از ایران نمیگذرند و اتفاقات وحشتناکی در این مدت برای مردم میفتد. اتفاقاتی که شاید زیاد مورد بحث و گفتگو قرار نگرفته است. چرا که وقتی اسم جنگ جهانی دوم به میان میآید، همه از ترس و وحشتی که رایش سوم در آلمان ایجاد کرده صحبت میکنند. اما عباس معروفی، تاثیر تفکرات نازی و جنگ جهانی دوم در ایران را به بهترین شکل به تصویر میکشد. در حقیقت، ترس و وحشتی که سراسر کشور را دربرگرفته بدون شک به ترس مردمی که تحت تاثیر رژیم نازیها بودند، شباهت دارد.
من نمی گذارم این شرارتها ادامه داشته باشد. آن کسانی که رو به قبلهی رزمآرا نماز نخوانند، اعدام میشوند. آن کسانی که رفتار مشکوک داشته باشند، اعدام میشوند. آن کسانی که اطلاعاتی از افراد شرور داشته باشند و بخواهند پنهان کنند، اعدام میشوند. چه کسی دست به قتل میرزا حبیب رزمآرا زده است؟ من حسینا را اینجا دار میزنم. من این دار را برای رفاه عموم ساختهام. این دار عمومی است. من این شهر را آباد خواهم کرد. حرفی ندارم. بروید.
یکی از نکاتی که در کتاب «سال بلوا» به چشم میخورد، به نمایش گذاشتن واقعیت تلخ روزگار است. شما نه با قهرمانی روبهرو میشوید که مردم را از این وضعیت نجات دهد، نه داستان عاقبت خوشی دارد. شما با نتیجهی تلخ اعمال زور، قدرت و حکومت دیکتاتور روبهرو میشوید. نتیجهای که هیچوقت از آن نمیتوانید فرار کنید و عباس معروفی از بیان آن نیز واهمهای ندارد.
ناژداکی شهردار گفت: «مردم به دار عادت کردهاند.» سروان خسروی گفت: «بله، نگاهشان کنید.» میرزا حسن گفت: «مردههای متحرک!» مردم دورو بر آن میپلکیدند، از زیرش رد میشدند، دستشان را بهش تکیه میدادند و کم مانده بود که به جانش قسم هم بخورند. انگار که جزئی از شهر بوده و از قبل بوده و همین چند وقت پیش ساخته نشده است.
این اوضاع وحشتناک روی ذهن دکتر معصوم نیز تاثیرات بسیار زیادی دارد. جلوی چشم او، سربازی که با یک دختر رابطهی نامشروع داشته به دو لاشه تقسیم میشود. او حالت تهوع میگیرد، بالا میآورد و هیچوقت حرفش که «با خشونت مخالف است» شنیده نمیشود.
دکتر معصوم حال تهوع داشت، کنار جوی آب نشست و بالا آورد. سروان خسروی گفت: «این چه مراسمی بود؟» «مراسم اعدام.» معصوم به دور و برش نگاه کرد و با حالتی کتک خورده، سرش را زیر انداخت و جمعیت را از پشت سر دور زد.
مردی که با خشونت مخالف است، به خانه برمیگردد، همسرش را با قنداقهی تفنگ میزند و از تن بیجان او سوء استفاده میکند. چرا که تفکرات نازی، خشونت روسها و اوضاع وحشتناک جامعه روی ذهن او تاثیر گذاشته است. او حالا به یک بیمار روانی تبدیل شده است که دوست دارد با «مردهها» مراقبه داشته باشد و از هیجان نمیتواند روی پا بند شود. او فشاری که در جامعه احساس میکند را به این شکل، سر همسرش خالی میکند و باز هم این زنها هستند که در این اوضاع قربانی میشوند.
سخن از دین و مذهب از زبان لامذهبها
در بخشهای مختلف کتاب میبینیم که مردهای کتاب دم از دین میزنند و وقتی که قرار است به آموزههای دینی فکر کنیم، باید آن را با صدایی مردانه در ذهن خود مرور کنیم. مردهایی از جمله «دکتر معصوم» اصرار دارند که زنها در خانه نشسته و الهایت یاد بگیرند. حتی در بخشی از کتاب میبینیم که معصوم با توهین و افترا، پدر نوشآفرین که یک سرهنگ است را به کشف حجاب متهم میکند و به او ناسزا میگوید. انگار عباس معروفی قصد دارد در لفافه برخی مسائل (مثل دین برای زنها) را در جامعه نقد کند. مطمئنا شما هیچوقت انتظار ندارید کسی مثل «دکتر معصوم» با آموزههای دینی سروکار داشته باشد. اما در آن دوران و سایر دورههای تاریخی، سخنان دینی از زبان نااهلها بیان میشود. حتی در دورهی قرون وسطی، پاپ و کلیساییها با «مسیحیت» مردم و از جمله زنها را بیچاره کردند.
معصوم میگفت چرا نرفتی پیش ملا زلیخا درس دینی بخوانی؟ رقیه دلال گفت ما دین تازه آوردهایم، باید تو را هم ارشاد کنیم.
معروفی این نقد خود از دین در جامعهی مردسالاری آن زمان را به روشهای دیگری نیز بیان میکند و وقتی که یک سرباز روسی یا نوشآفرین را به خاطر رابطهی عاشقانه که نامشروع تلقی میشود، به طرز وحشیانهای از پا درمیآورد، حجت را بر مخاطب تمام میکند.
مرز بین حرام و حلال کجاست؟ دین چه معنایی دارد؟ با صدای مردانه توی دلت بگو دین راهی است برای رستگاری بشر. آقای یغمایی دبیر ادبیاتمان میگفت: «در سرزمین بیآدم، دین بیمعناست.» هنر هم راهی است برای رستگاری بشر و مادر گفت :«از همهی انگشتهایش هنر میریزد.» آشپزی، خیاطی، گلدوزی، خانهداری و حتی قلاببافی. اما مادر، عشق هنر نیست؟
حضور عناصر نمادین در داستان
بر خلاف سایر رمانهای ادبیات فارسی که معمولا از عناصر نمادین زیاد استفاده نمیشود، رمان «سال بلوا» دریایی است پر از نمادهای مختلف و معنیدار. این نمادها آنچنان با منظور و هدفدار استفاده شدهاند که رمان به مثابه یک داستان کوتاه سمبلیک شده است. از نمادهای استفاده شده در این رمان میتوان به «موهای نوشآفرین» و «خاک» اشاره کرد. موها که در ادبیات فارسی نماد باروری هستند، روی سر نوشآفرین تا زمانی در اهتزاز است که با «کوزهگر» رابطه دارد. اما زمانی که با معصوم (مردی نابارور) ازدواج میکند، موهایش را میبندد و از زیبایی آنها دیگر لذت نمیبرد. او از وقتی که این حقیقت را میفهمد، جلوی آینه میایستد و موهایش را شانه میزند. گویی که تمایل زیادش به «بچهدار شدن» را با زبان بیزبانی و حتی در خوابهایش ابراز میکند.
به طور کلی، رمان سال بلوا شباهت زیادی به داستان کوتاه و نمادین «گربه در باران» اثر ارنست همینگوی دارد. در داستان «گربه در باران» زن و مردی با یکدیگر زندگی میکنند که به خاطر اوضاع جنگ وضعیت نابسامانی دارند.
زن موهای کوتاه و مردانهای دارد و دوست دارد موهای بلندی داشته باشد، دوست دارد مثل زنها رفتار کند و به خودش در آینه خیره میشود. ولی همسرش اصلا به او توجهی ندارد و او را با همان ظاهر مردانه بیشتر میپسندد. زن دوست دارد بچهگربه (یا همان دختر بچه) داشته باشد، ولی مرد اصلا او را در این زمینه درک نمیکند. زن به رفتاری پدرانه نیاز دارد، رئیس هتل شباهت زیادی به پدرها دارد و ابهت خاصی در رفتار او دیده میشود. ابهتی که زن را تحت تاثیر قرار میدهد. داستان ارنست همینگوی نیز مثل سال بلوا، پر از نماد و سمبلیک است. برای درک این شباهتها، خواندن داستان کوتاه «گربه در باران» یا «Cat in rain» ارنست همینگوی را به شما توصیه میکنیم.
بسیار عالی
ممنون از توضیحات جالبتون
ممنون
تحلیلی بسیار عالی و جذاب مفیدو مختصر
دست مریزاد
بسیار نقد دقیقی بود ?
عالی بود ??
عالی بود
جوری نوشته اید جایگاه زن در دوره رضاخانی ، گویا این فرهنگ در آن دوره ایجاد شده . در حالی که مرده ریگ هزار و اندی ساله است و در دوره رضاخان نگاه جدید به زن شروع می شود و طبیعتا با مقاومت و مخالف بسیاری مردم از تمام اقشار مواجه میشود . معصوم که خود پزشک است و در فرنگ تحصیل و زندگی کرده نگاهش به زن سنتی مردسالار و متحجر است .