کتاب مسخ، کتابی شامل پنج داستان مختلف از جمله مسخ، در سرزمین محکومان، گزارشی به فرهنگستان، هنرمند گرسنگی و لانه از فرانتس کافکا است که همگی حول محور یک موضوع خاص میچرخند. انسانزدایی، انزوا، درونگرایی و نقد جامعهی استثمارگر، کاپیتالیستی و مدرن از موضوعات مشترکی است که در این مجموعهی داستانی مشاهده میشود. اگرچه داستانها و آثار کافکا به صورت کلی اوضاع جامعه را نقد میکند و تاثیر آن بر انسانها را به بهترین شکل ممکن به تصویر میکشد. ما در این مقاله میخواهیم خلاصه و تحلیل کوتاهی از هر یک از این داستانها در اختیار شما قرار دهیم. اما قبل از آن، بیایید کمی با نویسنده بیشتر آشنا شویم.
فرانتس کافکا
فرانتس کافکا، در سال ۱۸۸۳ به دنیا آمد و در سال ۱۹۲۴، در گذشت. همانطور که به احتمال زیاد میدانید، او یکی از بزرگترین و تاثیرگذارترین نویسندههای آلمانی زبان در قرن بیستم میلادی است. او نه تنها بر ادبیات غرب، بلکه بر روی نویسندههایی چون صادق هدایت نیز تاثیرات زیادی گذاشته است. رمانهای او، معمولا به سبک سورئال هستند و موضوعات اگزیستانسیالیستی را بیان میکنند. از جمله آثار او میتوان به محاکمه، قصر، آمریکا، گراکوس شکارچی، شمشیر، پیام امپراتور، خواب، درختها، نوشتهای کهن، در جایگاه بالایی سیرک و… اشاره کرد.
مسخ
داستان مسخ یا (metamorphosis) ماجرای مردی جوان به نام «گرگور» را بیان میکند که تنها نانآور خانه است و در جامعهای که با رژیم سرمایهداری هدایت میشود، کار میکند. او که خانوادهی خود را از فقر نجات داده است، از احترام کافی برخوردار میشود. ولی صبح یک روز متوجه میشود که سوسک شده است! منظور نویسنده از metamorphosis در اصل به معنی «دگردیسی» یا انتقال روح انسان به موجودی دیگر است. برای مثال، در شعر «ونوس و آدونیس» آدونیس دچار یک metamorphosis یا دگردیسی شده و بعد از مرگ، به گل تبدیل میشود.
در ادامهی داستان مسخ، میبینیم که گرگور بعد از سوسک شدن، نگران این است که چگونه به سرکار برگردد و به کارها و فعالیتهای روزمره بپردازد. در اصل، او به تنها چیزی که اهمیت نمیدهد، دگردیسی و تغییر خود از انسان به حشره است. خانوادهی او نیز نسبت به او تنفر زیادی نشان میدهند تا جایی که گرگور از این بیتوجهیها، دق میکند. در اصل، بلایی که سر گرگور میآید، به خاطر «انسانزدایی» و «کالایی شدن» انسانهای طبقهی کارگر در یک جامعهی کاپیتالیستی است. او با تبدیل به حشره، انزوا را تجربه میکند. انزوایی که شاید هر یک انسانهای جوامع سرمایهداری تجربه میکنند. انسانهایی که آنقدر زیر بار فقر میروند که تمام امیدها و آرزوهایشان از بین میرود و هویت خودشان را از دست میدهند.
خواهر فریاد زد: باید از اینجا برود. این تنها راه حل است. پدر، باید هر طور که شده این فکر را از سرت بیرون کنی که او گرگور است. در حقیقت بدبختی ما از این جا ناشی میشود که تا به حال این طور گمان میکردیم. ولی چه طور ممکن است او گرگور باشد؟ اگر او گرگور بود، مدتها پیش میپذیرفت که آدمها نمیتوانند در کنار چنین جانوری زندگی کنند و خود به خود از این جا میرفت. در آن صورت، ما دیگر برادری نداشتیم، ولی میتوانستیم به زندگی ادامه بدهیم و از او با احترام یاد کنیم. ولی این طوری این جانور دست از سرمان برنمیدارد، مستاجرها را فراری میدهد، پیداست که میخواهد تمام آپارتمان را در اختیار خود بگیرد و کاری کند که ما مجبور شویم شب را در کوچه بگذرانیم.
سرزمین محکومان
دنیای مدرن و پستمدرن آیا توانستند بار زندگی انسان را کم کنند؟ آیا توانستند او را خوشحال کنند؟ آیا تکنولوژی انسان را به خوشبختی رساند؟ هانا آرنت، ری برد بری و کافکا کسانی هستند که تکنولوژی در دنیای مدرن را به شدت نقد میکنند. آنها تکنولوژی را ابزاری جهت نابود انسان میدانند. سرزمین محکومان، داستان جزیرهای بینام را روایت میکند که تحت نظارت نظامیها است. تمام محکومشدهها (که طبق رمان محاکمه، جرم و اتهام مشخصی هم ندارند) به این جزیره وارد میشوند. در «سرزمین محکومین»، ابزار و وسایلی برای شکنجه و اعدام محکومان اختراع شده که میتواند اوج از بین رفتن انسانیت در دنیای مدرن را به تصویر بکشد. کافکا با توصیفات ترسناک و جزئی خود از نحوهی شکنجه و قتل انسانها توسط این ابزار، شما را به واقعیت تلخ دنیای مدرن نزدیکتر میکند.
در داستان علفزار ری بردبری، میخوانیم که چطور بچهها، والدین خود را به کمک همان تکنولوژی سرگرمکننده به کشتن میدهند و سپس در آرامش شروع به نوشیدن قهوه میکنند. در «سرزمین محکومین» نیز انسانهایی را داریم که با علاقهای وصفناپذیر و آرامشی خاص، راجع به طرز کار ابزار و وسایل شکنجه صحبت میکنند. پس طبیعتا میتوان به نتیجه رسید که کافکا با این داستان نیز «انسانزدایی» در دنیای مدرن را به تصویر میکشد.
محکوم را این جا روی بستر میخوابانند. روی آن را با لایهای از پنبه پوشاندهاند. محکوم را به شکم روی پنبه میخوابانند، البته لخت و عور. با این تسمه، دستها، با این یکی پاها، و با این هم گردن او را میبندند. این جا در قسمت بالایی بستر، جایی که دهان محکوم قرار میگیرد، گلولهای نمدی هست که به آسانی میتوان آن را میزان کرد، طوری که مستقیما وارد دهان محکوم شود. کاربرد گلولهی نمدی این است که نگذارد محکوم فریاد بزند و یا آن که زبان خود را گاز بگیرد. محکوم ناچار است نمد را در دهان خود جا دهد، چون در غیر این صورت تسمهی مربوطه گردنش را خرد میکند.
گزارشی به فرهنگستان
در گزارشی به فرهنگستان، باز هم یک نوع دگردیسی مشاهده میشود. ولی این دگردیسی به جای تغییر انسان به سوسک، تغییر میمون به انسان را داریم. داستان ماجرای میمونی به اسم پتر سرخه را روایت میکند که توسط انسانها شکار شده است. او برای زندگی، تنها دو راه حل دارد. اینکه در قفس باغ وحش بماند یا در سیرکهای مختلف، خود را به نمایش بگذارد. او برای اینکه بتواند یک راه در رو پیدا کند و آزادتر زندگی کند، سیرک را انتخاب میکند. او در این میان، علاوه بر تقلید از رفتار انسانها، سعی میکند فرهنگ آنها را نیز یاد بگیرد. با این وجود، هرگز نمیتواند به آزادی که قبلا داشته دست پیدا کند و هیچوقت نام «آزادی» را به زبان نمیآورد. بلکه به کار کردن در سیرک صرفا به چشم یک «راه در رو» نگاه میکند.
این را نیز میتوان اعتراض پنهان کافکا به دنیای مدرن در نظر گرفت. با توجه به اینکه او با تکنولوژی، دنیای مدرن، انسانزدایی، کالاییشدن، دگردیسی روحی روانی و جوامع کاپیتالیستی مشکل دارد، شاید زندگی را به عقیدهی داروین، در نیاکان ما (یا همان میمونها) میبیند. گرچه هانا آرنت و صادق هدایت، زندگی در دوران باستان را تحسین میکنند و عصر مدرن را کشنده و ویرانگر میدانند، کافکا پا را از آن هم فراتر گذاشته و زندگی و آزادی واقعی را در خیلی قبلتر، زمانی که هنوز تکامل نیافته نبودیم میبیند. به نوعی او با این کار، با عقلگرایی هولوکاستی و هیتلری و تمدن شهرنشینی، به مقابله میپردازد.
نخستین مشغولیات من در زندگی تازهام چیزی نبود جز هق هق فروخورده، شپش جستنهای دردناک، لیسیدن بیرغبت نارگیل، سر به دیوارهی جعبه کوبیدن، بیرون آوردن زبان در مواقعی که کسی نزدیک میآمد. اما در همهی این احوال تنها حس من این بود: راه گریزی نیست. البته من فقط میتوانم احساسات میمونی آن زمان خود را با واژگان انسانی بیان و در نتیجه تا حدودی تحریف کنم. دستیابی به آن حقیقت میمونی دیگر برای من امکان پذیر نیست، با این همه بیتردید آن حقیقت دست کم در مسیر این بیانات قرار داد.
لانه
داستان «لانه» نیز درست مثل «گزارشی به فرهنگستان» توسط یک حیوان روایت میشود. اما این حیوان نیز نمایانگر وضعیت زندگی انسانهای متفاوت در عصر مدرن است. در حقیقت، کافکا اوضاع را از انزوا در دنیای امروزی، به درونگرایی مفرط میکشاند. گورکن داستان «لانه» برای خود لانهای میسازد تا در آنجا پناه بگیرد. ولی وقتی در آن قرار دارد، همچنان از دنیای بیرون میترسد. او دائما از این وحشت دارد که لانهی امنش توسط بقیهی حیوانات شکار شود و امنیتش از بین برود. وحشت و ناامنی زیادی که او نسبت به دنیای بیرون دارد، شباهت زیادی به اوضاع نابسامان شخصیت اول داستان بوف کور دارد. در بوف کور صادق هدایت، راوی ترجیح میدهد که گوشهنشین باشد و به هیچ وجه با جماعت دل و روده رابطهای برقرار نکند. او دنیا را با ذهنیتی سورئال به تصویر میکشد تا وقتی که نابودی کامل انسان در دنیای مدرن رضا شاهی را روایت کند. در داستان لانه نیز، عصر مدرن است که به صورت نمادین، گورکن یا انسان درونگرا را از خود میترساند. از طرفی میتوان مقایسهای از این داستان با داستان «زاغ و راسو» از مرزباننامه ایجاد کرد. اگرچه گورکن به هیچ عنوان لانهی امن خودش را رها نمیکند تا در معرض خطر قرار نگیرد، ولی زاغ، برای اینکه نگران از بین رفتن آسایش و آرامش خودش است، ترجیح میدهد که با راسو شروع به صحبت کردن کند. این صحبت و تلاش در برقراری دوستی با راسو، در نهایت به مرگ او منجر میشود. ارتباطی که صادق هدایت و بوف کور، هر دو به نوعی رد میکنند. گرچه «زاغ و راسو» مرزبان نامه، یک داستان کهن است.
اما بهترین ویژگی لانهی من سکوت و آرامش آن است. البته سکوت و آرامشی گمراه کننده که هر لحظه ممکن است از میان برود و همه چیز به پایان برسد. ولی فعلا آرامش برقرار است. اغلب میتوانم ساعتها میان راهروهای خود با تانی بگردم و فقط هر از گاه صدای خش خش جانور کوچکی را بشنوم و بلافاصله آن را میان دندانهای خود آرام کنم، یا آن که با شنیدن صدای ریزش خاک به لزوم مرمت نقطهای پی ببرم.
هنرمند گرسنگی
در این مجموعه، بالاخره به یک راوی انسانی برمیگردیم. راویای که دگردیسی را تجربه نمیکند، از انسان به حیوان با بالعکس تغییری پیدا نمیکند. ولی در وجود خودش، نوعی شکاف حس میکند. شکافی که بین جسم و روح یا به عبارتی قدرت تفکر او ایجاد شده است. هنرمند گرسنگی ماجرای هنرمندی را به تصویر میکشد که میتواند ۴۰ روز بدون غذا خوردن دوام بیاورد. او به این مرحله از زندگی رسیده که بتواند قدرت ذهن را از نیازهای فیزیکی بدنش جدا کند و به آن توجهی نکند. این نکته میتوانست به نفع او تمام شود. چرا که او به هیچ وجه به رسم و سنتها و خواستارهای جامعه اهمیتی نمیدهد و تنها به «هستی» و «بودن» خودش فکر میکند. اما رفتهرفته، پس از آنکه مورد بیاعتنایی واقع شد و پس از آنکه مدت زیادی به تنهایی رها شد، میمیرد.
در اصل، «هنرمند گرسنگی» شبیه «گورکن» داستان لانه است که هنر را در جدایی از جامعه میدید. جدایی هنرمند از جامعه، رابطهی آشفتهی هنرمند گرسنگی با تماشاگرانش را نشان میدهد. در این داستان، هنرمند بودن به معنای بریدن از دنیا است، نتیجهای که در انتخاب آگاهانهی هنرمند گرسنگی برای ماندن در قفس منعکس میشود. این جدایی فیزیکی هنرمند گرسنگی و تماشاگر، آینهی تفکیک معنوی منیت هنری فردی و ارادهی عمومی است. این شکاف در ذهنیت منجر به ایجاد شکاف مهم در درک میشود. هنرمند گرسنگی به تنهایی به اهمیت جاهطلبیها و موفقیتهای خود پی میبرد و فقط او میداند که تقلب نمیکند. هنرمند گرسنگی هرچه بیشتر به دنبال کمال میرود، از درک افرادی که برای آنها به نمایش گذاشته شده است، بیشتر فاصله میگیرد. هنرمند همیشه از جامعه جدا خواهد شد زیرا خصوصیاتی که وی را به عنوان یک «هنرمند» متمایز میکند، ویژگیهایی است که هرگز درک نخواهد شد. در اینجا باز هم به نوعی میتوان به طرز تفکر صادق هدایت در بوف کور پی برد. راوی، نوشتن در خانه را برگزیده و ایران امروزی را لکاته مینامد. لکاتهای که دیگر ارزش چندانی ندارد.
مشکلی کوچک، مشکلی که هر لحظه کوچکتر میشد. مردم به غرابت این نکته که در چنین دوره و زمانهای موضوع توجه به هنرمند گرسنگی مطرح میشد عادت کردند و در پی این عادت حکم نهایی دربارهی او صادر شد. هنرمند گرسنگی اگر هم در تحمل گرسنگی جد و جهد به خرج میداد، که میداد، باز برایش راه نجاتی وجود نداشت. مردم بیاعتنا از کنار او میگذشتند. اگر میتوانی هنر گرسنگی کشیدن را برای کسی توضیح بده! فهماندن چنین چیزی به کسی که آن را حس نکرده است امکان ندارد.