رد خون روی جلد سه کتاب
برای مخاطبی که تاریخ حفظ کردن و درس جواب دادن به قصد گرفتن نمره، او را از مطالعهی آزاد تاریخ هم بیزار کرده، یکی از راههای علاقمندتر شدن به تاریخ و مطالعهی آن، خواندن رمانهای تاریخی است. رمانهای تاریخی، اگرچه نمیتوانند مثل یک آینهی جادویی، تمام تاریخ و اتفاقات مهم رخداده در بستر آن را به تصویر بکشند و در واقع مرجع و منبعی قابلاستناد محسوب شوند، اما میتوانند با استفاده از عناصری مثل ریختن حوادث در دل قصه و در نتیجه ایجاد حس همذاتپنداری، مخاطب را به خواندن علاقمندتر کنند. مسلماً یک آدم نسبتاً بیعلاقه به تاریخ که مجبور شده در دوران مدرسه، مثل یک ماشین کوکی تاریخ حفظ کند و درس پس بدهد تا کارنامهی درخشانی داشته باشد و دو سال بعد هم هیچچیز از آنچه توی مدرسه خوانده یادش نیاید، اگر این ماجراها را در قالب یک قصه بخواند، بیشتر با آن همراه خواهد شد و میل و اشتیاقش برای تحقیق دربارهی صحت و سقم اتفاقات رخ داده در رمان و شناختن آن دورهی تاریخی بهخصوص، بیشتر خواهد شد.
مهدی یزدانیخرم یکی از نویسندگان جوان معاصر است که ضمن مشهور و فعال بودن در حوزهی مطبوعات و نقد، رمانهایی نوشته/مینویسد که دقیقاً از همین درونمایهی تاریخی/سیاسی موردنظر برخوردارند. اینکه از ترکیب سیاسی-تاریخی آشناییزدایی کردم و ابتدا کلمهی «تاریخی» را نوشتم، به این خاطر است که موقع خواندن رمانهای یزدانیخرم، اگرچه به بزنگاههای مهم و حساس سیاسی اشاره میشود و سیاست در تاریخ معاصر نیز بخش زیادی از رمان را تشکیل میدهد، اما آنچه در ابتدا به چشم میآید، خواندن یک قصهی تاریخی، و همراه شدن با شخصیتهای آن است. او تا به حال چهار رمان چاپ کرده، که به غیر از «به گزارش ادارهی هواشناسی، فردا این خورشید لعنتی…»، سهتای بعدی را میتوان به شکل یک سهگانه در نظر گرفت و بررسی کرد. چرا؟ چون این سه رمان دغدغه، درونمایه و پرداخت نسبتاً مشابهی دارند و درواقع با مطالعهی هر سهی آنها، میتوان کلی رابطهی بینامتنی میانشان کشف کرد. این سه کتاب، لزوماً دنبالهی منطقی یکدیگر نیستند، اما مسئلهی بینامتنیت، وجود خردهداستانها و شخصیتهای مشابه، باعث میشود که نگاه کردن به آنها به شکل یک سهگانه، طبیعی به نظر برسد. کتاب اول «من منچستریونایتد را دوست دارم» نام دارد، دومی «سرخسفید» است و سومی هم «خونخورده»؛ اما چیدن آنها به ترتیب سال چاپ، دلیل بر این نمیشود که اگر آنها را به هر ترتیب دیگری بخوانید، چیز زیادی از دست میدهید. چرا؟ چون همانطور که نوشتم، کتابها هرکدام قصهی مجزای خود را دارند و یک رمان مستقل محسوب میشوند. حتی بدون ترتیب خواندن آنها نیز در انتها، باعث نمیشود لذت کشف روابط بینامتنی و رشتههای به هم پیوستهی این شبکهی عنکبوتی پشت کتابها، برایتان رو نشود. بههرحال و با هر ترتیبی در خواندن، مخاطب در انتها میتواند بگوید که از خواندن یک سهگانه برمیگردد.
در این یادداشت قصد دارم به معرفی سرخ سفید بپردازم. اما قبل از اینکه مشخصاً بروم سراغ این کتاب، میخواهم یک بار دیگر به اسم هر سه رمان ذکرشده در بالا توجه کنید و آنها را از نو بخوانید. چه عنصر مشترکی میتوان بین این سه اسم که با دقت و هوشمندی انتخاب شدهاند، پیدا کرد؟ لباس قرمز شیاطین سرخ منچستر یونایتد و رنگ سرخ ذکرشده در اسم دو رمان دیگر که علناً به کلمهی خون اشاره میکند، هر سه نشان میدهد که احتمالاً المان «خون» قرار است در این کتابها، خیلی پررنگ جاری باشد. و تاریخ هم که پر است از اتفاقاتی که با خون و خونریزی و بیرحمی گره خوردهاند. اگر در من منچستر یونایتد را دوست دارم، قرار است خون دانشجوی تاریخ عنصر جاری در کتاب باشد و در خونخورده، قرار است از خونی که محسن مفتاح به رویش قدم گذاشته و به خورد کفش و جورابهایش رفته است، وارد داستانهای زخمی کتاب شویم، در سرخ سفید هم قرار است با رد خونی سر و کار داشته باشیم که از سر و کله و بینی کیوکوشین کایی سی و ساله، میپاشد روی دوگی سفید رنگ او و حریفانش…
پانزده مبارزه، بینهایت خرده داستان
سرخ سفید که نخستین بار در سال ۱۳۹۴ با نشر چشمه منتشر شده، یک (درونمایه) پلات مختصر و کوتاه دارد که هوشمندی یزدانیخرم و استفادهی بهجای او از تکنیک آوردن داستان در دل داستان، باعث شده این ایدهی جالب صرفاً برای یک داستان کوتاه به هدر نرود و از دل آن، یک رمان ۲۶۶ صفحهای بیرون بیاید. و اما این پلات مختصر و جذاب چیست؟ ایدهی اصلی رمان، حول محور یک روز از زندگی یک کیوکوشینکای سی و سه ساله میگذرد؛ یک روز مهم برای او که در آن قرار است آزمون کمربند مشکیاش را بدهد و تمام همّ و غمش هم این است که هرجور شده، مبارزه را ببرد. در کتاب، عنوان میشود که کیوکوشین کا، برای ارتقاء کمربند قهوهایاش به مشکی، باید پانزده مبارزه ی یک دقیقهای را ببرد. اگر این پلات را ببریم در ادبیات کلاسیک، احتمالاً تمام آن روی ضربهی پایانبندیاش خواهد چرخید، اینکه بالاخره این مبارز از آزمونش سربلند بیرون میآید یا نه. اما وقتی این ایده را میآوریم توی ادبیات پستمدرن، نویسنده آنقدر داستان از دلش بیرون میکشد که در انتها، میبینیم برد و باخت و ضربهی پایانبندی باوجود اهمیت داشتن برایمان، تبدیل به نقطه اتکای داستان نمیشود. در این میان آنقدر شخصیت فرعی و بریدهی داستانی به میان میآید، که شاید خواننده به یکی از داستانکهای داخل متن، بیشتر از خود پلات اصلی وابسته شود و اهمیت دهد. اما چگونه؟
وابستگی ادبیات و سینما به یکدیگر و شباهتهای تکنیکی موجود میان این دو، در سرخ سفید خود را به خوبی نشان میدهند. درواقع در هر کدام از فصلهای کتاب، یک عنصر فرضاً بیاهمیت (مانند چرک خارجشده از دل یک جوش!) ناگهان نقش پلی را پیدا میکند که فضا را از دل باشگاه و صحنهی مبارزهی کیوکوشینکا، تغییر میدهد به لوکیشنی در زمستان ۱۳۵۸. این لوکیشن که اغلب حوالی همان باشگاه است، تهران قدیم را برای خواننده تداعی کرده و به تصویر میکشد. هنگام رخ دادن این تغییر لوکیشن و حرکت در زمان، گویی صحنهی موردتوصیف در رمان و درواقع آن پاراگراف خاص، ناگهان سوپراسلوموشن میشود و کش میآید؛ آنقدر کش میآید که فرصت کافی برای تعریف کردن یک بریدهی داستانی، فراهم میشود؛ و البته نیازی به تاکید نیست که در ادبیات پستمدرن، نگاه به زمان به شیوه ی رایج و خطی نیست و سرعت داستانی را نباید با ساعت دیواری توی خانهمان بسنجیم.
حالا با در نظر گرفتن اینکه هر بار عنصری در زمان حال، تبدیل میشود به پلی برای بازگشت به گذشته، میتوان توانایی نویسنده در استفاده از تکنیک داستان در داستان را تحسین کرد؛ و اینکه چطور یک پلات به ظاهر معمولی را اینقدر جذاب کرده است. داستانکهای مربوط به گذشته، معمولاً هنگام بازگشت به حال، به یک روح ختم میشوند. روحی که به دلایل خاص خودش، در سالن باشگاه ورزشی حضور دارد و مشغول تماشای مبارزهی کیوکوشینکا است. از روح یک دستفروش کتاب در سال ۵۸ بگیر، تا روح یک زالوچی، یک بازماندهی خاندان صفوی، یک مجسمهساز، یک کتکخور فیلمهای فارسی، و کلی آدم جذاب دیگر که هر کدام به طریقی، به سرنوشت و زندگی یکی از افراد حاضر در سالن، مربوط میشوند. مثلاً در یکی از بریدههای داستانی، هنگامی که با یکی از حریفهای کیوکوشینکا آشنا می شویم که چند مجسمهی برنزی صدام را آب کرده، ناگهان داستان پرت میشود به زندگی یک مجسمهساز در دوران پهلوی که مانده بعد از انقلاب چه بلایی قرار است سرش بیاید و زندگیاش به چه شکلی تغییر میکند. به این ترتیب، روش وصل کردن زمان حال به گذشته و برشهای داستانی مختلف، جذابیت خاص خودش را دارد؛ اما چفت و بست ساختاری رمان از این نظر، آنقدر قوی و همهچیز تمام نیست که خواننده با خودش بگوید اگر به یکی از این داستانهای در دل داستان دست بزنیم و حذف، جابهجا یا جایگزینش کنیم، کل ساختمان رمان فرومیریزد و دچار آسیب در مهندسی خودش میشود.
راوی را چهکار کنیم که مستقل بار بیاید؟
اما به هرحال تماشای زمستان سال ۵۸ از نگاه شخصیتهای مختلف، نکتهی جذابی است. این آدمها که هرکدام جهانبینی و زندگی و آرزوهای خودشان را دارند، هرکدام از یک دریچهی خاص به اوضاع کشور بعد از یک انقلاب تازه رخ داده نگاه میکنند. این شخصیتها، همگی به خوبی پردازش شدهاند و اصلاً بریدهی داستانی بیشتر از آنکه حاوی گره و اتفاق باشد، شامل توصیف آنهاست و انگار نویسنده یادداشتهایش در زمینهی شخصیتپردازی قبل از شروع رمان را عیناً به دل متن رمان آورده است. اما به هرحال هرکدامشان به تنهایی جذابند، و صدای ذهنی منحصر به خودشان را هم دارند. دانای کل تقریباً آنها را در ارائهی عقایدشان آزاد گذاشته است، اما برخی جملات که لحن نسبتاً مشابهی دارند و در بریدههای داستانی تکرار میشوند، این حس را به خواننده میدهند که «قضاوت» بر این شخصیتها سایه انداخته است و راوی/مولف، مرزی میانشان نیست. البته این برداشت ممکن است حسی و اشتباه باشد؛ اما در یک برخورد سلیقهای شاید اگر میزان گفتگوهای توی کتاب بیشتر بود و یا هر بریدهی داستانی، به شکل یک تکگویی یک نفره از زبان آن روح موردنظر بیان میشد و راوی اولشخص داشتیم، چنین تصوری (درست یا غلط) ایجاد نمیشد. این مسئله، در کتاب خونخورده نیز توجه من را جلب کرد. در این کتاب هم زاویهدید، تقریباً دانای کل بود و در ابتدای هر فصل، اندازهی یکی دو خط محدود، به اولشخص تغییر پیدا میکرد و مجدداً، این حس به خواننده دست میداد که ایجاد لحن و محور جایگزینی کلمات منحصر به هر شخصیت، باعث میشد مخاطب با آنها انس و نزدیکی بیشتری پیدا کند و درواقع، سلطهی دانای کل و شاید هم مولف، از روی شخصیتها برداشته شود و راوی، مستقل بار بیاید. در میان این سه کتاب، این مورد بسیار در خونخورده مشاهده میشود. من منچستر یونایتد را دوست دارم نسبتاً کمتر از این ویژگی برخوردار است، و سرخسفید هم از این نظر در جایگاهی بین این دو قرار میگیرد. البته نکتهی جذاب دربارهی سرخسفید این است که یک نیمه-پیچش داستانی در آن رخ میدهد که مربوط است به تغییر راوی، و لذت رسیدن به آن را فقط با خواندن کتاب میتوان احساس کردف نه تعریف کردنش.
در ادامهی مسئلهی شخصیتپردازی در رمان و حضور گذرا اما جذاب شخصیتهایی که در بالا به برخی از آنها اشاره شد، دو شخصیت در کتاب حضور دارند که پای ثابت رمانهای یزدانیخرم هستند: روح شاعر آزادیخواه و روح خبیث خالدار. این دو شخصیت که در دو کتاب دیگر، خردهداستانهای بیشتری را به خود اختصاص میدهند (جوری که در خونخورده، عملاً بخش عظیمی از روایت مربوط به شخصیت روح خبیث خالدار و سرنوشت اوست) هم حضور مستقلشان جذاب است و هم کشف تکههای زندگیشان در کتابهای دیگر نویسنده، مخاطب را جذب میکند. همچنین در هر رمان، تعدادی شخصیت وجود دارند که ممکن است در رمان بعدی یا قبلی، اشارهای به آنها شده باشد. مثلاً دانشجوی تاریخ مبتلا به سرطانی که با خونریزیاش، من منچستر یونایتد را دوست دارم شروع میشود، شخصیتی است که در بخش نزدیک به پایانبندی سرخ سفید حضور پیدا میکند. و یا منصور، عکاس توی کتاب خونخورده، در حد یکی دو خط در سرخسفید، حضور دارد و در خونخورده، بخش عظیمی از داستان متعلق به اوست. این بازیهای جذاب که درواقع، اسکلت به هم متصل سه رمان را تشکیل میدهند، نشاندهندهی نظم توی مغز نویسنده و پیریزی درست رمانهایش هستند.
سرخ سفید و انسان بیآیندهی امروز
کتاب از نظر فرمی، بسیار به خونخورده شبیه است اما خونخورده در فُرم ستارهای خود، دیوانهتر عمل میکند. اگر در خونخورده، مدام برمیگردیم به صحنهی شستن قبرها توسط محسن مفتاح (مرکز ستاره) و دوباره یک روایت دیگر تعریف میشود، در سرخ سفید هم مبارزهی کیوکوشین کای سی و سه ساله، مرکز ستاره است و داستانهای در دل آن، اضلاع متعدد این ستاره را تشکیل میدهند؛ ستارهای یخ زده در دل زمستان سال ۵۸.
از ویژگیهای جذاب دیگر کتاب، این است که شخصیتها از حالت تکبُعدی بیرون آمدهاند و به ویژه با نقشهای اجتماعیشان به مخاطب شناسانده میشوند. برای مثال، از خود شخصیت کیوکوشینکا، در جاهایی با نام کارمند دونپایهی ادارهی آمار یاد میشود و یا نویسندهی شکستخورده یا زردنویس سی و سه ساله. تمام اینها نشاندهندهی نگاه خاکستری ادبیات پست مدرن به انسان معاصر، و خارج کردن او از قالبهای از قبل ساخته است و اشاره بر اینکه انسان، موجودی تکبُعدی نیست. اینکه شخصیت اصلی، در زمینهی نویسندگی به بنبست خورده و حتی وقتی دست به دامن عامهپسندی و زردنویسی میشود هم پیشرفتی نمیکند. اینکه یک کارمند خیلی خیلی معمولی است و در ادارهی آمار، مجبور است خود هنرمندش را کاملاً به حاشیه بسپارد. اینکه اگر ورزش میکند، برای لذت بردن از مسیر آن نیست بلکه فقط میخواهد کمربندی بگیرد تا خودش را به خودش ثابت کند و حس کند یک جای زندگی، بالاخره در کوچهی او هم عروسی شده و دنیا به کامش بوده است. این تصویر خاکستری و غمگین از روشنفکر و انسان به بن بستخورده ی معاصر، احتمالاً برای اکثر خوانندگان کتاب، تصویری است آشنا:
«خداوندا؛ به کیوکوشین کای تنها و رهاشدهای که برای روزنامهها و مجلهها مقاله هم مینویسد و رمانهای عاشقانهاش باد کردهاند و دستهای قویای دارد و دیوانهی فیلمهای رزمی است و نامزدش ولش کرده و رفته، قدرت مبارزه بده… قدرت ضربه خوردن… آنقدر که خون دستهایش بماند روی دوگی آخرین حریفش و پس نیفتد از فرط خستگی… اصلاً گرفتن کمربند سیاه کاری ندارد… اینهمه بچهی هجدهساله مشکی میبندند و او در این سن انگار میخواهد تخم صدزرده بکند… خجالت میکشد… فقط باید انرژیاش را تقسیم کند بین پانزده نفر، پانزده نفری که فرق دارند با هم… پس دنیا زیاد هم سختگیر نیست و شاید کیوکوشینکا بتواند راحت ببرد مبارزه ها را و برود خانه و در تنهایی بعدِ اینهمه درد، به آینده فکر کند… به آینده؟…»
همچنین این مسئله را حتی در همان شخصیتهای فرعی و گذرا نیز میتوان مشاهده کرد. اکثر آن ها از طریق شغل و نقش اجتماعیشان در جامعه، معرفی میشوند و گره داستانی حول جایگاه آن فرد در اجتماع رقم میخورد.
رد پای عامدانهی مولف در رمان
مسئلهی جذاب بعدی، نحوهی نامگذاری برای فصلهای کتاب است. هر فصل معمولاً عنوانش شمارهی مبارزهای است که کیوکوشینکا در آستانهی انجام آن است و در زیرعنوان هر فصل، یکی از ضربات کیوکوشین که قرار است در آن فصل کارکردی داشته باشد، در حد دو یا سه خط برای مخاطب توضیح داده میشود. درواقع اگر بخواهیم در چرایی انتخاب کیوکوشین دقیق شویم، شاید بشود گفت علت اصلی این انتخاب برمیگردد به شخصیت خود مولف که در این رشته مقام هم آورده و صاحب کمربند است. همچنین خشونت موجود در این ورزش، و مسئلهی شخصیتپردازی کاراکتر اصلی که باید بتواند خشم خودش از این دنیا را سر یک چیزی خالی کند و انتقامش را به روش خودش بگیرد، از دلایل دیگر انتخاب این ورزش میتوانند باشد. طول رمان و تعداد داستانکهای روایتشده نیز با تعداد فصلهای رمان و مبارزهی آزمون مشکی این ورزش، همخوانی دارند و برای همین، شاید سخت بتوان گفت خب چرا کیوکوشین، و تکواندو یا هر ورزش دیگری نه. اما به هرحال اشاره به سال تولد، نوشتن، علاقمندی به تحقیق در زمینه ی مشروطه و ویژگیهای دیگری که تیتروار بیان میشود، نشان میدهند که یزدانیخرم عامدانه رگههایی از خودش را در شخصیت اصلی رمان جا گذاشته و این کاراکتر، به نوعی شاید ادای دین او به خودش و تلاشهایش باشد. اما بدون اطلاع دربارهی شخصیت خود مولف هم، میتوان کیوکوشین کای سی و سه سالهی توی کتاب را دوست داشت و با او همراه شد؛ هرچند که حضور یک شخصیت فرعی ممکن است از او پررنگتر و جذابتر به نظر برسد.
هر سه کتاب را بخوانیم یا نه؟
من در انتها خواندن سرخ سفید را هم مثل دو رمان دیگر یزدانیخرم، توصیه میکنم. اگرچه همانطور که در ابتدای این معرفی نوشتم، این رمانها مستقل از یکدیگر هستند و اگر فقط یکیشان را بخوانیم هم از چیزی محروم نمیشویم چون دنبالهی منطقی هم نیستند، اما باید به خاطر داشت برخی از خردهداستانها و شخصیتها، در دل رمان دیگری ممکن است پرداخته شوند و گره از آنها باز شود. برای همین شاید در سرخ سفید، صف مشروطهخواهان داخل تونل و یا روح شاعر و روح خبیث خیلی المانهای عقیمی به نظر بیایند، اما با خواندن رمانهای دیگر نویسنده، گره از تمام اینها باز میشود. پس اگر هیجان کشف کردن برای شما امری لذتبخش است، در کنار سرخ سفید، خواندن دو رمان دیگر این سهگانه را هم به شما توصیه میکنم. یک نگرانی را هم لازم میبینم در اینجا مطرح کنم؛ به نظر من جدا از این سهگانه که برای اتصال روایی و شباهت داشتن کتابهایش به هم دلیل منطقی وجود دارد، اگر نویسنده، در آثار آتی خود هم بخواهد همین سبک را پیش بگیرد و کتابهای بعدیاش هم همین تم، فُرم، و سبک روایی را داشته باشند، در این صورت شاید بشود او را بهترین کپیکار از روی دست خودش دانست. اما من بسیار امیدوارم که آقای یزدانیخرم، خوانندگان مشتاق آثار خوبش را با یک اثر جذاب و تازه و همینقدر خلاق، شگفتزده کند و از تکرار شدن در خودش، بپرهیزد.