ماجرای یک خانهی دوستداشتنی
از کدام معجزه حرف میزنی؟ معجزه چه کوفتیه تو زندگی ما؟ به دوروبرمون نگاه کن! به این بچه نگاه کن! سه سالش بود، بیبابا شد. منو نگاه کن! بیستوپنج سالم بود، بیوه شدم. خواهرم به این خوشگلی! یه محله خاطرخواهش بود. یه عطسه میکرد، همۀ تهرون بهش میگفتن عافیت باشه. حالا چی؟ مدام با خودش حرف میزنه و منتظره یه روز عشقش بیاد دنبالش. همهمون توی این چاردیواری گیر افتادیم. از دیوارش معجزه رد نمیشه.
اینها حرفهای مادر سهراب است، راوی خانۀ لهستانیها. مادر سهراب یکی از شخصیتهایی است که به تعبیر خودش در این خانه گیر افتادهاند… شخصیتهایی چندان واقعی که گویی آنها را دیدهایم یا آنکه در کنارشان زندگی کردهایم. همدم خانمی که همسر قاسمآقاست و از او کتک میخورد و بچههایشان فرشته و فریده و فریدون، مادربزرگی که بانوست، مادام لهستانی که فالهای قهوهاش مرهم زخمهای اهالی خانه است، ثروت خانمِ بیثروت، عزت خانم بیعزت، بهجت خانم دعوایی، مامانهمهای که هیچ وقت مادری نکرده، دلشاد خانم، خاله پری و حتی آقا جلال گیوهچی، مرد مردانۀ خانه، همگی چنان زندهاند و پیش چشم متصور میشوند که انگار همین لحظهای پیش کنارشان نشسته بودی و با آنها گپ میزدی.
قلم یک بازیگر
این همه آشنابودن شخصیتها و روایت یکدست و روان داستان را شاید بتوان مرهون هنرپیشهبودن نویسندهاش دانست. مرجان شیرمحمدی، پیشتر در سال ۱۳۸۴برای کتاب دیگرش، بعد از آن شب، برندۀ جایزۀ بنیاد گلشیری شده بود. او که از شاگردهای مکتب سمندریان است و تجربۀ هنرپیشگی دارد، بهنظر میرسد از تجربیاتش برای خلق فضایی تصویری و ملموس بهره برده؛ همسر بهروز افخمی است و دو فرزند دارد، یکی از او و دیگری از ازدواج پیشینش. او این کتاب را هم، بنا به تقدیمنامچهی کتاب به یار و یاورش، بهروز افخمی، تقدیم کرده است.
یک خانهی بهیادماندنی
ماجراهای داستان در یک خانه میگذرد، خانۀ لهستانیها. به نوعی شاید این خانه را بتوان اصلیترین شخصیت داستان دانست. خانهای قدیمی، از آن خانههای نوستالژیک که همه را یاد روزهای خوب، محلههای خوب و آدمهای خوب میاندازد. شخصیتهایی که هرچند فقیرند و در جنوب شهر روزگار میگذرانند، باصفا یا به قول خاله پری، لات هستند! خالهپری، خالۀ نیمهعاقل و نیمهدیوانۀ سهراب، عاشق جلال آقا گیوهچی از لاتهای معروف است. خاله پری، گویی سمبلی است از ما، از هر کداممان که توسری خورده و زور شنیدهایم و همیشه در آرزوی جلال آقایی بودهایم شاید که بیاید و کاری کند. جلال آقا که در داستان فقط اسمش را و وصف جوانمردیهایش را از زبان خاله میشنویم، مظهر مردانگی و ایستادگی در برابر زور است، داستان روی سبیل این لات آسمانجل میچرخد بدون آنکه حتی زنده باشد! باقی شخصیتها هم، خیر باشند یا شر، همگی بیشتر بهسوی خوبی میل دارند. قاسم آقا که زنش را میزند و دخترش را مجبور به ازدواج میکند، وقتی دیوانگی مصلحتی فریده را میبیند، محبت پدریاش به جوش میآید و نادم میشود.
بابام به من یک چیزهایی گفت که تا حالا نگفته بود. چون فکر میکرد خل شدهام، حرفهایی زد که حرف دلش بود و جگرم را سوزاند. با خودم گفتم کاش وقتی خیال میکردی من هوشیارم این حرفها را میزدی. دستم را گرفت توی دستش و گفت دختر نازم، دختر باهوشم، من را ببخش که اذیتت کردم. حق تو این نبود. زمانهی لاکردار مرا وادار کرد که به تو سخت بگیرم.
پدر، خود را قربانی زمانه و روزگار میداند و باقی شخصیتها هم هریک بهنوعی، بیآنکه بخواهند، در تنگنای ایام گرفتارند، هیچ کدام به دنبال رهایی نیستند، سهل است از هر نوع اقدامی گریزانند. مادر سهراب که به نظر میرسد به دنبال زندگی بیسر و صدا و بیدردسری است بیش از همه در پی یک زندگی عادی و به دور از هر حاشیهای است و بهنوعی از خواهر نیمهدیوانهاش گریزان. او، پری را دیوانه میداند هرچند که در پایان میتوان دید شاید تنها قهرمان داستان همین زن دیوانه است که گاه از پوستۀ خود بیرون میآید و لقمان وار حرفهای حکیمانه میزند و کارهایی میکند کارستان!
بیشترِ شخصیتهای داستان هستند و نیستند… گاهی نشانی از آنها در داستان میبینی و سایهای خاکستری از آنها میآید و محرکی میشود برای اقدامات بعدی. سهراب و فریدون که همشاگردیاند و سهراب، راوی داستان؛ خواهران فریدون، فریده و فرشته که اولی نقش پررنگی در داستان دارد و دومی تقریباً هیچکجا نیست؛ مادرشان که فقط مادر است و پدری تندخو که جنبههایی انسانی هم از خود نشان میدهد؛ بانو و مادام هم هستند و گاهی از میان صحنهها سر برمیآوردند و میتوانی چهرههای سختیکشیدهشان را ببینی و دلشاد خانم، همسر آقای مهرنگار صاحبخانه که چهرهای متفاوت از صاحبخانههای چنین خانهای به نمایش میگذارد. اینها پررنگترین شخصیتهای داستاناند و باقی به نوعی سیاهیلشگرهایی که هرازگاهی میآیند و میروند.
سفری در دنیای زنانه
خانۀ لهستانیها بیشتر بر شاخ زنان و دنیای زنانه میچرخد. هرچند راوی پسربچۀ کوچکی است که بزرگانه میاندیشد ولی آنان که بیشتر از زندگیهایشان میخوانیم، زنان این خانهاند. حتی نقش عمۀ نهچندان درستکار فریدون از مردانی مثل آقای مهرنگار یا آقای دیبایی بیشتر است، انگار که ذهن زنانۀ نویسنده تأثیرش را بر داستان گذاشته، هرچند شاید بتوان درونمایۀ اصلی داستان را مردی و مردانگی دانست و روابط لوتیگری. این زنانِ داستان، اما یکرویه و یکسان نیستند، از مادر سهراب تا خاله پری و مادام و بهجت خانم و مامان، همه با دنیاهای زنانهای روبهرو میشویم که هر کدام نوایی و گوشهای را مینوازند. غیبت پدر سهراب، محمد، پسرک را در این دنیاهای زنانه اسیر کرده است، مردی و مرام را هم از طریق همین زنان و از طریق روایتهای خالهپری از آقاجلال میشناسد و میبالد.
زبان مرجان شیرمحمدی در این داستان نه سخت و سنگین است و نه تُنُک و غیرادبی. جابهجا با استفاده از ضربالمثلها و واژگان عامیانه به شخصیتپردازیهایش یاری رسانده. زنانی مثل بانو و مامانهمه به معجزه معتقدند و مادر سهراب که در بیستوپنجسالگی بیوه شده و همهوقت کار کرده، تلخکامانه معتقد است فالش را خدا گرفته و چنین کسانی را چه احتیاجی به فالهای مادام. نامِ مادر کمتر در داستان میآید، گویی مادری بر همۀ شئون وجودش غلبه دارد. انگار که نهفقط با کارکردن و درآوردن خرجی خانه، که با مادربودن و از آن خود نبودن در این زندگیِ مقدرِ سرنوشت، مستحیل شده و نامش هم کمرنگ و کمرنگتر میشود. مادر سهراب هرچند که راضی به قضا و قدر نیست ولی با آن هم نمیجنگد. او زنیست نه از جنس مادرش بانو و نه از جنس پری، خواهر یاغی و بهلولوضعی که انگار همۀ داستان روایت میشود تا ما را به فکر وادارد که دیوانه اوست یا دیگرانی که سر در لاک خود فرو برده و با اولین طوفان، خانهای را که گویی زندهترین شخصیت داستان است تنها رها میکنند. پس کجاست مرام و مروت لاتهای خوب؟
خاله پری نقطهی ثقل داستان است. دیوانگیهای او وقایع را شکل میدهند… دیوانگیهایی که نوعی شوالیهگری است، برخاسته از ژرفای وجود زنی که گرد شهر با چراغ در پی رستم دستانی است به نام آقا جلال. آقا جلالی که درنهایت هم نمیفهمیم لات خوبی بود، که خاله دل در گروی مهرش داشت یا لات بدی که بنا به گفتۀ مادر اگر زندگی را میفهمید الان در کنار پری بود و بچههایی که نه هرگز داشتهاند و نه حالا دارند. خاله پری نه از ناظم مدرسه حساب میبَرد نه از خواستگار عاشقی که برایش تراشیدهاند و در زمانهای که خانههای قدیمی را میکوبند و هر مرام و مسلکی رنگ باخته و عاشقان را به جرم وفاداری دیوانه میپندارند؛ شاید که باید به دنبال خالهپریها گشت، دیوانگانی که نه تسلیم میشوند نه زیر بار زور میروند، نه هزاررنگی میآموزند و نه رسم مردم عاقل معاشاندیش! باشد که دیوانگیشان بیش باد!