اگر شما به سینما علاقه داشته باشید و صرفا به دید یک سرگرمی به آن نگاه نکنید، احتمالا یا عاشق سینمای کلاسیک هستید، یا سینمای مدرن. هرچند هرگز نمیشود بین این دو بخش از تاریخ سینما تفکیک دقیقی را قائل شد و مرزبندی مشخصی انجام داد، اما بعضی از آثار سینما هستند که به طور ویژه، ساخته شدهاند تا نقش یک نقطهی عطف را در این سِیر تغییرات ایفا کنند. در این مطلب قصد داری به سراغ فیلم سینمایی «ماتریکس» برویم؛ اثری که مثل همقطاران دیگرش در رستهی شاهکارهای مولف، بزرگ و جریانساز این مدیوم هنری قرار میگیرد. برادران واچسفکی با انتشار این فیلم اثبات کردند که میشود یک فیلمنامهی پیچیده و تودرتو با داستانی که به چندین مرجع گریز میزند را، به فیلمی تبدیل کرد که با بیش از دو دهه از اکران آن، هنوز هم علاقهمندان فلسفه و روانشناسی را به سمت سینما میکشاند.
ماتریکس داستان انسانی عادی را نشان میدهد که تنها تفاوتش با مردم بیرون و دنیای اطراف، در این است که هنوز رویا میبیند و امکان رویا دیدن را برای مردم اطرافش هم فراهم میکند؛ حتی شده با واسطهی داروی روانگردان! ماتریکس یکی از بهترین فیلمنامههای غیراقتباسی را دارد که تابهحال در سینما دیدهام؛ از داستان درست و روایت منطقی، تا خلاقیت در شخصیتپردازی و ارجاع به منابع مختلف برای پرداختن به ایدئولوژی و البته دوری از کلیشه تا اندازهی ممکن. شاید اگر امروز فیلمی ببینیم که دربارهی جنگ انسانها با روباتها و آزادی از دنیای تسخیرشده به دست آنها باشد، برایمان جذابیتی نداشته باشد. حتی میتوانیم فیلمی مثل inception را که از فیلمهای محبوب خودم هم هست، تا حد زیادی و از جهات متفاوتی مدیون ماتریکس بدانیم. ماتریکس اولین فیلمیست که توانست تا این اندازه واقعیت عینی را برای مخاطبان سینما، و البته به این شکل، به چالش بکشد و مفاهیم فلسفی و روانشناختی را در قالب ایدههای اساسی داستان بازتعریف کند. برادران واچفسکی -که حالا تغییر جنسیت دادهاند و باید آنها را خواهران واچفسکی صدا بزنیم!- هم در کارگردانی گل کاشتهاند و هم در فیلمنامه؛ اما از آنجایی که کمپانی برادران وارنر ساخت این فیلم را به عهده گرفته، از نظر کیفیت ساخت، فیلمبرداری، ادیت و غیره، تمام هزینهها و تخصص لازم برای اینکه ماتریکس هرچهبهتر از آب دربیاید، تامین بوده است. بنابراین تشویق اصلی را باید به فیلمنامهی فوقالعادهی این فیلن اختصاص بدهیم که بخش عمدهی بار ساختاری و معنایی اثر را به دوش میکشد.
یگانهی سهگانهباور
اولین چیزی که در فیلم ماتریکس توجهمان را جلب میکند، یک هکر ناشناس مثل خود نئو است که به او پیام میدهد و از او میخواهد که بیدار شود و دستورالعمل را پیاده کند؛ «خرگوش سفید را دنبال کن!». هر ناشناسی که توسط رباتها تحت تعقیب است و از اتاق ۳۰۳، از طریق تلفن فرار میکند؛ در سکانس بعد اتاق نئو را میبینیم که عدد ۱۰۱ روی در آن نوشته شده است. ابتدا صدای ترینیتی (سهگانگی یا همان تثلیث که در مسیحیت به «پدر، پسر و روحالقدس» اشاره دارد و آنها را ارکان این آیین میداند) را میشنویم که با سایفر درحال حرف زدن است؛ همان حرفهایی که در اواسط فیلم، وقتی سایفر چند نفر از اعضای گروه را میکشد، از پشت تلفن بین این دو نفر رد و بدل میشود.
خرگوش سفید اولین راهنمایی سازندگان فیلم برای بردن ذهن خوانندگان به این سمت است که با یک فیلم عادی طرف نیستند و قرار است با شگفتیهای زیادی، مثل همانهایی که آلیس با دنبال کردن خرگوش سفید و رفتن به سرزمین عجایب تجربه کرد، مواجه شوند. توماس اندرسون که اسم نئو را برای خودش انتخاب کرده، با دیدن پیامهای این شخص ناشناس، انگار از یک زندگی مجازی ملالآور و پوچ به یک دریچهی جذابیت و کنجکاوی برخورده است. نئو هنوز گیج است که یک نفر در میزند و از نئو مواد میخواهد. در اینجا نکتهی جذاب و مهمی هست که شاید به آن دقت نکرده باشید. او از داخل کتابخانه کتابی را برمیدارد که داخلش را خالی کرده و چیزهای غیرقانونی را داخل آن گذاشته است. این کتاب «سیمولاکرا و شبیهسازی» نام دارد اثری از روانشناس و فیلسوف معاصر فرانسوی «ژان بودریار». نئو صفحهای را باز میکند که عنوان «نیهیلیسم» بالای آن نوشته شده؛ و این به شکل هنرمندانهای با خالی بودن صفحهی بعدی کتاب مطابقت دارد! نئو از مشتریاش میپرسد تابهحال شده از خواب بیدار شود و مطمئن نباشد که بیدار شده یا هنوز خواب است؟! این یعنی نئو در پذیرش جهان بیرون مشکل دارد و هرچند قرص میفروشد، اما خودش حاضر به مصرف آن نیست. نئو هنوز رویا میبیند و این یعنی هنوز ذرهای امید در اعماق وجودش هست. از اینجا به بعد سفر انسانی و معنوی نئو آغاز میشود و از آنجایی که ایدههای نیچه در سراسر فیلم وجود دارد، فرض را بر این میگیریم که میخواهیم فرآیند تبدیل شدن نئو به ابرانسان را ببینیم.
عرفان دودویی
در تمام پلانهایی که در فضای ماتریکس هستیم، رنگ غالب صفحه سبز است. ماتریکس شاید برای ما کمی خیالی و دور از ذهن باشد، اما بخشی از رسالت فیلم در همین است که چگونه به ما ثابت میکند که واقعیت میتواند یک امر نسبی باشد. توماس اندرسون در دنیایی که هنوز برایش واقعیست از همهچیز بریده و فقط در جهانی که با اسم ناشناس نئو در تنهاییاش ساخته، میتواند به عنوان یک هکر زندگی کند. نئو شخصیت درونگرایی دارد که در عین حال شهودی زندگی میکند؛ برای همین هنوز هم به دنبال حقیقت زندگی میگردد و همین باعث میشود که تتوی خرگوش سفید روی شانهی یکی از مشتریها، مجابش میکند که به مهمانی برود. در آنجا ترینیتی نئو را مجاب میکند که برای پیدا کردن جواب سوالش با او به پیش مورفیوس برود: این سوال که ماتریکس چیست؟ نئو با مورفیوس ملاقات میکند و در اولین نقطهی عطف داستان و شخصیت نئو، او انتخاب میکند که قرص قرمز را بخورد و به دنیای ساختگی ماتریکس برنگردد. مورفیوس در این داستان نماد انسانیست که نقش مربی را ایفا میکند؛ یا همانطور که یکی از اعضای گروه او را خطاب میکند، یک «پدر». مورفیوس در افسانههای باستانی، خدای رویاهاست و در این داستان نیز با بیدار کردن نئو از خواب غفلت و راهنمایی او به سمت راه درست، نقش یک پدر را ایفا میکند. او عقیده دارد که پیشگویی اوراکل درست است و اینکه نئو، واقعاً برگزیده است. بنابراین شخصیت مورفیوس، براساس ایمانی که به حقیقت دارد، ساخته و پرداخته شده است.
قرص آبی رو انتخاب میکنی؛ داستان تموم میشه، توی تختت از خواب بیدار میشی و چیزی رو باور میکنی که دلت میخواد باور کنی. قرص قرمز رو انتخاب میکنی؛ توی سرزمین عجایب میمونی و بهت نشون میدهم که لونهی خرگوش چقدر عمیقه!
نئو پیش از وارد شدن به اتاق مورفیوس توسط نمودهای انسانی ماتریکس، یعنی مامور اسمیت و دو شخص دیگر، دستگیر میشود. بعد از این ماجرا دوباره به صحنهای کات میخورد که نئو از خواب میپرد؛ انگار تمام این ماجراها یک رویا بوده و او نمیتواند واقعیت را به درستی تشخیص بدهد.تنها چیزی که میداند این است که صدایی که از پشت تلفن با او قرار میگذارد، واقعیست. نئو با ترینیتی ملاقات میکند و دستگاه را از بدن نئو درمیآورد و او را پیش مورفیوس میبرد. اینجا نئو هنوز از اسمیت میترسد و جدا شدن از تنها واقعیتی تاحالا که تجربه کرده، برایش بیاندازه سخت است؛ تا اینکه مورفیوس او را به داخل یک شبیهسازی از ماتریکس میبرد و جواب تمام سوالاتش را نشانش میدهد.
اولین روزنه از بیرون پیله
به نظرم موفقیت یک فیلم در گِرو توانایی نویسنده و کارگردان در ارائهی یک خلق هنری منسجم است که از تار و پود ایدهها و کشفهای معنایی و سینمایی تشکیل شده باشد. شاید علاقهمندان به سینمای کلاسیک این ایراد را به سینمای مدرن بگیرند که چرا باید اینهمه مولفه در فیلم باشد که مخاطب را گیج کند؟ به نظرم نکته در اینجاست که اگر در ماتریکس مفهومی را میبینیم، چه مثل نیهیلیسم و شمارهی اتاقها و اسم زیردریایی مورفیوس در لفافه باشد، و چه در قالب دیالوگهای اسمیت صراحتاً بشریت را نقد کند، در نهایت بیکارکرد نمیماند. اگر میبینیم یک کارگردان بزرگ و اسطورهای مثل هیچکاک، میتواند فیلمهایی بسازد که تماماً، از فرم بیرونی پیرنگ گرفته تا ایدئولوژی و روایت، از یک الگو پیروی میکند، به این خاطر است که شاهکارهای اصلی او حاصل چندین دهه کارگردانی و خاک صحنه خوردن اوست.
در ضمن صرف هنرمند بودن هیچکاک، نمیتواند دلیل خوبی برای تقلید همه از او باشد؛ چرا که اگر قرار بود اینطور باشد زنجیرهی سینما تا این اندازه گسترده نمیشد. بنابراین میتوانیم ماتریکس را به عنوان اثری مدرن ببینیم، که با زمینهای آخرالزمانی به دل فلسفهای پستمدرن و پوچگرا میزند تا بازتعریفی از ماهیت و هویت انسان بکند؛ اما با تکیه و وفاداری به تفکراتی مثل مسیحیت و بوداییسم. ماتریکس را شاید نتوانیم پستمدرن بدانیم، اما لااقل میتواند فرزند خلف جریانی باشد که دنبال ظاهارسازی و پستمدرنبازی نیست و دغدغهاش یک خلق هنری جدید است که وابستگی به گذشتگان در آن تنیده شده است. ماتریکس در شخصیت نئو سِیر تغییرات افکار بشری را به تصویر میکشد؛ فردی که ابتدا پوچگراست، سپس به اگزیستانسیالیسم دعوت میشود و با پذیرش آن و پختگی در متن آن، به همان بازتعریف جدید میرسد؛ بازتعریفی که به واسطهی فلسفهی اشخاصی مثل سارتر و نیچه تنها زمانی اتفاق میافتد که شخص به اولین مرحلهای از آزادی برسد. طبق فلسفهی نیچه شخصیت انسان براساس سه مرحلهی اصلی میتواند از چنگ تعاریف خام آزاد شود و روح آزاد، مقدمهایست بر دستیابی به ابرانسان. پس تمام فلسفهی داستان بر محکومیت نئو است؛ محکومیت او به آزادی و انتخابی که بیشتر از هرکس دیگری برای خودش سرنوشتساز است. جایی که مرز باریک بین الهام و پیروی از تفکر مسیحی را در فیلم ماتریکس مشخص میکند، در همین پرداختن به منجی نهفته است. ماتریکس از مکاشفه، عشق، عرفان و سهگانهباوری میگوید، اما فراموش نمیکند که مخاطبش از ۲ هزار سال پیش نیامده؛ برای همین قبل و بعد هر مانیفستی، توضیحات منطقی را در فیلم آماده کرده و به قولی، مضمون و فرم را باهم پیش میبرد. دگردیسی نئو، تمام حرفیست که برادران واچسفکی برای گفتن دارند؛ دگردیسیای که اگر واقعاً یک بیداری باشد -و آنطور که مورفیوس میگوید برای آزادی ذهن، با تمام ترس و شک و بیاعتقادی بجنگد، همهی انسانها میتوانند در این مسیر تبدیل به یک نئو شوند. همانطور که در سکانس پایانی فیلم، منجی از مرگ برگشته به تمام انسانهای زندانی در ماتریکس میگوید:
میدونم که اون بیرونی. حالا میتونم حسّت کنم. میدونم که ترسیدی. تو از ما میترسی. تو از تغییر میترسی. من آینده رو نمیدونم. نیومدم اینجا تا بهت بگم ماجرا چجوری تموم میشه. اومدم اینجا تا بهت بگم چطور قراره شروع بشه. میخوام این تلفن رو قطع کنم، و به مردم چیزی رو نشون بدم که نمیخوای ببینن. میخوام یه دنیای بدون تو رو بهشون نشون بدم. یک دنیای بدون قانون یا کنترل، بدون حد و مرز.
صلّابهی بردگی
سه شخصیت اصلی فیلم، یعنی مورفیوس (پدر/الههی رویا)، نئو (پسر/منجی) و ترینیتی (روحالقدس/استعارهای از عشق) هستند. این سه نفر پایههای اصلی الهامی هستند که داستان از مسیحیت میگیرد و در موارد جزئی دیگر نیز به آنها اضافه میکند؛ مثل «نباکدنزار» که نام یکی از شخصیتها و پادشاهان تاریخی مسیحیت است که به سرنوشتی شبیه نئو دچار شد، یا سرزمین زایون که شهر موعود آنهاست و تلفظ انگلیسی همان «صهیون» است، یا شخصیت «سایفر/cypher» که در زبان رمزگذاری به معنای «صفر» است و میتوانیم neo را در نقطهی مقابل او همان one بدانیم. صفر و یک تمام چیزیست که بافت ساختاری فضای ماتریکس را میسازد. هنر فیلمنامهنویسی برادران واچسفکی در ترکیب اراده و سرنوشت و نمایش این دو در یک داستان نیز، از نکاتیست که بعد مضمونی فیلم را بسیار بالا میبرد. تمام راهی که برای شناخت و مکاشفات نئو وجود دارد، از طریق آزادی ذهن و باور به خود انجامپذیر است؛ بنابراین بسیار مهم است که انتخاب و جبر از یکدیگر شناخته شوند، هرچند تفکیک آنها ممکن نباشد. همانطور که مورفیوس میگوید، دربارهی پیشگوییهای اوراکل بحثی از درستی و غلط نیست. این جمله در متن داستان به خوبی گنجانده شده؛ جایی که هم انتخابهای نئو با اتفاقات و شرایط اطرافش همخوانی دارد، و هم در عین حال پیشگویی به وقوع میپیوندد و نئو به قهرمان داستان «تبدیل» میشود.
در سکانسی که نئو به پیش اوراکل میرود، یکی از بزرگترین درسهای فیلم را از کودک بودایی میگیرد: «قاشقی وجود نداره. اگه میخوای قاشق خم بشه، باید بتونی ذهنتو خم کنی». بعد اوراکل شکستن گلدان را پیشگویی میکند و میگوید «سوال اصلی اینجاست که اگه من دربارهی اون بهت خبر نمیدادم، آیا بازهم تو اون گلدون رو میشکستی؟!». پیشگو به نئو میگوید که «تو برگزیده نیستی. استعدادش رو داری، اما ارادهش رو هنوز نه. نمیدونم شاید منتظر چیزی هستی… شاید منتظر زندگی بعدیت!». این جمله به همراه بوسهی مسیحایی ترینیتی در دنیای واقعی، توجیه زنده شدن نئو در سکانس آخر در فضای ماتریکس است. نئو همهچیز را رها کرده و تنها ترس از مردن است که در او مانده؛ چیزی که باعث میشود بعد از یک انتخاب سخت دیگر و ماندن در ایستگاه مترو و مبارزه با اسمیت، بازهم به خودش ایمان کامل نداشته باشد و فرار کند. مرگ نئو درست در نقطهای مقابل مرگ سایفر قرار میگیرد. سایفر تصمیم میگیرد دنیایی غیرواقعی را در عمق غفلت و فراموشی انتخاب کند، اما این را نپذیرد که او برگزیده نیست و ترینیتی هرگز عاشقش نخواهد شد؛ خصوصاً اینکه شخصیت او به واسطهی علاقهای که به ترینیتی دارد، سمپاتیکتر خواهد بود و فرق بین او و نئو در ذهن مخاطب، صرفاً یک انتخاب است و نه بیشتر.
رستاخیز
آخرین سکانس فیلم جاییست که ابرانسان در قالب داستان و جهان سینمایی ماتریکس تعریف میشود. در سکانسی که نئو و ترینیتی برای نجات مورفیوس میروند -که یک اکشن بسیار جذاب و هنرمندانه و البته پرخرج را به فیلم اضافه کرده- و میخواهند با سیمهای آسانسور بالا بروند، نئو برای یک لحظه به خودش و به واقعیتی که میبیند شک میکند؛ و با خودش زمزمه میکند «قاشقی وجود نداره!» و بعد جسارتش را دوباره به دست میآورد. در ادامهی این سکانسپلان، یک صحنهی مشهور هم وجود دارد که نئو میتواند شبیه به مامورها اما در سطحی پایینتر، از گلولهها جاخالی بدهد و بعد ترینیتی نجاتش میدهد. در این مرحله دیگر مورفیوس، به عنوان انسانی در نقش معلم و خدا، وظیفهاش را انجام داده و هرچه جلوتر میرود، با وضوح بیشتری به نئو میگوید که باید به خودش ایمان داشته باشد. ترینیتی در این سکانس نئو را نجات میدهد، که پیشزمینهای برای آخرین نجات است. او میپرسد که چطور نئو توانست مثل آنها حرکت کند، و نئو میگوید «به اندازهی کافی سریع نبودم!». دو گلوله بدن نئو را خراش میدهد و این یعنی هنوز به طور کامل نتوانسته خودش را دربرابر واقعیتی که ماتریکس به او تحمیل میکند، ایمن کند. اما در زمانی که نئو میمیرد، اولاً یکبار دیگر میبینیم که پیشگویی درست بود؛ چون نئو تصمیم گرفت بهجای مورفیوس جانش را وسط بگذارد و طبق گفتهی اوراکل، یکی از آنها باید میمرد. اینجاست که فلسفهی وجودی ترینیتی معلوم میشود. در اولین شوک از برخورد نئو با واقعیت، مورفیوس در زیردریایی به او میگوید که اولین انسانی که آزادی را به آنها بخشید، کسی بود که توانست واقعیت را بشکند و حقیقت خودش را بسازد؛ کسی که حقیقت را به آنها هدیه کرد. پس حقیقت، به منزلهی مفهوم مطلقی که تغییرپذیری در طبیعتش نفهته و برای انسان غیرقابل فهم است، چیزی نیست که مد نظر فیلم ماتریکس است
اشاره کردیم که ماتریکس نه شخص نئو را، که تمام انسانها را منجی میداند؛ منجی دنیای خودشان که با گذر از واقعیت عینی، به حقیقت ذهنی مختص به خودشان میرسند و میتوانند زمینهساز آزادی دیگران هم بشوند. پس حقیقت توسط مورفیوس و همراهانش محافظت میشود تا به شخص درست برسد و انسان از مرحلهی روح آزاد، به ابرانسان برسد. دگردیسی نئو از انسان به روح آزاد تا آخرین سکانس فیلم طول میکشد و تنها زمانی که به واسطهی عشق دوباره به زندگی در ماتریکس برمیگردد، آن وقت است که دیگر بزرگترین مسئلهی بشری برایش حل شده. ماتریکس یک فضای ذهنیست و توجیه فیلمنامه برای شکستن آخرین قانونی که هیچکجا پذیرفتنی نیست، اینجا با اتکا به همین ایده توجیه میشود: به محض اینکه بفهمیم توانایی فهم و نفوذ در دنیای اطرافمان را داریم، مرگ هم برایمان چیزی جز یک تصور ذهنی نخواهد بود. منجی از مرگ برمیگردد و حالا نه تنها گلولهها را نگه میدارد، که اصلاً حرکت گلوله برایش معنای دیگری دارد. نئو به جایی میرسد که مورفیوس در جواب سوالش گفته بود «وقتی زمانش برسه، اصلاً نیازی به جاخالی دادن از گلولهها نخواهی داشت». حالا نئو در قامت یک موجود متعالی که تمام توهمها از جلوی چشمش کنار رفته و واقعیت باینری (دودویی) را میبیند، دیگر نیازی به تلاش برای مبارزه ندارد. او همهچیز را به شکل چیزی که واقعاً هست میبیند؛ سبز به رنگ آگاهی یک برنامهی کامپیوتری. نئو حالا میفهمد که باید برای شکست دادن اسمیت به درونش نفوذ کند و او را متلاشی کند. در همین سکانس مورفیوس را میبینیم؛ نمادی از ایمان و جستجوی حقیقت که حالا به کاملترین باور ممکن نسبت به نئو و برگزیده بودنش رسیده است. در سکانس پایانی صدای نئو را میشنویم که از طریق تلفن حرف میزند؛ یک مونولوگ این بار خطاب به خود ماتریکس. حالا میفهمیم چیزی که توماس اندرسون خوابش را میدید، با وقایعی که نئو رقم زد، چقدر متفاوت بودند.
نئو. دیر یا زود تو هم مثل من خواهی فهمید که تفاوتی بین شناختن راه و گام برداشتن در راه وجود داره!
فکر کردن درباره این فیلم آدمو از زندگی مایوس میکنه،یجورایی همه چی مفهوم خودش از دست میده،کاره خاصی از دستمون بر نمیاد بهتره زندگی عادیمون بکنیم?
درک میکنم که شاید سخت باشه پذیرشش، اینکه ذهن ما برنامه ریزی شده و همچنان داره میشه توسط رسانه، حکومت، مدرسه، ادیان؛ جامه و اذهان… و روح ما در بند ذهن برنامه ریزی شده اسیر شده، اگه بتونیم به عمق ذهنمون بریم میتونیم درکش کنیم و اینکار فقط با مدیتیشن صورت میگیره، حتما مدیتیشن رو شروع کن خودت متوجه خواهی شد دوست من. نترس چون اونا از ترس تو استفاده میکنن تا تورو توی سیستم نگه دارن.