چه کسی را می‌شناسید که به فلسفه و مباحث فلسفی علاقه‌مند باشد فریدریش نیچه و آثارش را نشناسد؟ جواب ساده و کوتاه است: هیچ‌کس. نیچه چنان سایه‌ای بر جهان فلسفه افکنده که نشناختنش ناممکن و غیر قابل قبول به حساب می‌آید و آثارش همیشه از علاقه‌مندان و منتقدان زیادی برخوردار بوده است.

نیچه و آثارش در ایران با همت و زحمت ستودنی داریوش آشوری، مترجم نامدار معاصر، بیش از پیش به مخاطب شناسانده و عرضه شد. آشوری چندین کتاب از نیچه را به فارسی بازگردانی کرده است نظیر: «چنین گفت زرتشت»، «فراسوی نیک و بد» و «غروب بت‌ها». ما هم قصد داریم تا در اینجا جملاتی از یکی از همین کتاب‌ها که غروب بت‌ها نام دارد را تقدیم شما کنیم اما پیش از آن نگاه کوتاهی داشته باشیم به زندگانی فریدریش نیچه، فیلسوف شهیر آلمانی. پس با ما همراه باشید.

آشنایی با فریدریش نیچه؛ نویسنده کتاب غروب بت‌ها

فریدریش ویلهلم نیچه به سال ۱۸۴۴ در آلمان که آن زمان پروس نامیده می‌شد دیده بر جهان گشود. نیچه یکی از نوابغ روزگار خودش بود، او توانست در سن ۲۴ ‌سالگی کرسی استادی دانشگاه بازل را به دست آورد و جوان‌ترین فردی شود که به این مقام رسیده است. فریدریش در یک خانواده‌ی مذهبی پرورش یافت، پدرش کشیش پروتستان بود و خود او هم خیال داشت شغل پدر را دنبال کند و به همین منظور به تحصیل در رشته‌ی الهیات پرداخت اما پس از یک ترم انصراف داد و این آغازی بود بر رهایی‌اش از قید و بند دین و مذهب.

نیچه به حوزه‌های مختلفی مانند موسیقی، جامعه‌شناسی و شعر علاقه‌مند بود و با آن‌ها آشنایی داشت اما آنچه که نیچه را نیچه کرد اندیشه‌ها و عقاید فلسفی او بود که در قلمروی فلسفه غوغایی به پا کرد. نیچه در یک دهه‌ی پایانی عمرش دچار فروپاشی ذهنی شد و معروف است این به خاطر مشاهده‌ی عینی صحنه‌ی شلاق‌خوردن اسبی توسط یک کالسکه‌چی بود که تاثیر عمیقی روی او گذاشت و سرانجام هم منجر به مرگش در سال ۱۹۰۰ و هنگامی که هنوز جوان بود شد و زندگانی پر فراز و نشیبش را به پایان رساند.

جملاتی برگزیده از کتاب غروب بت‌ها

خود را سرزنده نگاه‌داشتن در گیر و داد یک کار دلگیر و بی‌اندازه پرمسئولیت، کم هنری نیست: و البته چه چیزی ضروری‌تر از سرزندگی؟ کاری که شادمانی در آن دست اندر کار نباشد هرگز درست از آب در نمی‌آید.

***

دلاورترین کسان هم در میان ما کمتر دل آن چیزی را دارد که به راستی می‌داند…

***

«برای تنها زیستن یا حیوان می‌باید بود یا خدا» این گفته‌ی ارسطوست و مورد سوم را از قلم انداخته است: هر دو می‌باید بود، یعنی فیلسوف…

***

آدمی با زیستن طبیعت وحشی خویش بهتر از همه از [درد] ناطبیعیت‌اش، از عقلانیت‌اش، بهبود می‌یابد.

***

بله؟ بشر یکی از خطاهای خداست؟ یا خدا همانا یکی از خطاهای بشر؟

***

از کرده‌های خویش هیچ هراسان مباش و بی‌سرپرست‌شان مگذار! پشیمانی کار پسندیده‌ای نیست.

***

بله؟ در جست و جویی؟ دلت می‌خواهد خود را ده برابر و صد برابر کنی؟ به دنبال پیروان‌ای؟ پس به دنبال صفرها بگرد.

***

خود را جایی درگیر کن که فضیلت دروغین به کار نیاید؟ چنان جایی که آدمی در آن همچون بندباز بر روی بند، یا می‌افتد یا سر پا می‌ماند یا راه به بیرون می‌برد.

***

من به همه‌ی سیستم‌سازان بدگمان‌ام و از ایشان روی‌گردان. خواست سیستم‌سازی خلاف درست‌کرداری‌ست.

***

کرم زیر پا رفته زیرکی به خرج می‌دهد و دور خود حلقه می‌زند تا مبادا دوباره زیر پا برود: به زبان اخلاق: این یعنی فروتنی.

***

چه شود اگر که من حقدار بمانم یا نمانم! من هم‌اکنون چه حق‌ها که ندارم! آن‌که امروز از همه بهتر بخندد تا آخر می‌خندد.

***

سقراط از نظر تبار از پست‌ترین مردمان بود: سقراط از فرومایگان بود. می‌دانیم و هنوز می‌بینیم که چه زشت بوده است. و اما زشتی که به خودی خود زننده است نزد یونانیان مایه‌ی نغی بود. آیا سقراط هرگز یونانی بود؟ زشتی چه بسا نمودی‌ست بسنده از بالیدن نارسا بر اثر آمیزش نژادها.

***

آدمی هنگامی به جدل روی می‌آورد که سلاح دیگر نداشته باشد. آدمی می‌داند که دست‌زدن به جدل شک‌بر‌انگیز است. زیرا چندان باورپذیر نیست. اثر هیچ‌چیزی را به آیانی اثری که یک جدل‌گر می‌گذارد نمی‌توان زدود.

***

سقراط می‌خواست بمیرد این آتن نبود که جام شوکران را به او داد؛ او خود بود. او آتن را به دادن جام شوکران واداشت. او زیر لب با خود گفت: «سقراط طبیب نیست: اینجا مرگ طبیب است و بس…. سقراط خود جز بیمار دیرینه‌ای نبوده است…»

***

دیگر خصلت ویژه‌ی فیلسوفان که خطر آن کمتر از دیگر خصلت‌ها نیست آن است که واپسین و نخستین را به جای یکدیگر می‌نشانند؛ یعنی آن را که آخر سر می‌آید و ای کاش که هرگز نمی‌آمد! آن بالاترین مفهوم‌ها یعنی کلی‌ترین و تهی‌ترین مفهوم‌ها، آن ته‌بخار دیگ جوش واقعیت را به نام سرآغاز در سرآغاز می‌‎نشانند. این نیز چیزی جز نموداری از شیوه‌ی حرمت‌گذاری ایشان نیست.

***

می‌خواهم یک اصل را فرمول‌بندی کنم. هرگونه طبیعت‌گرایی اخلاقی یعنی هر اخلاق سالم زیر فرمان یک غریزه‌ی حیاتی‌ست و در آن فرمانی از فرمان‌های زندگی از راه قاعده‌ای خاص از «بایست» و «نه‌بایست» به جای آورده می‌شود و بدین‌سان راه‌بندی از راه‌بندها و ستیزه‌ای از ستیزها از سر راه زندگی برداشته می‌شود. اما اخلاق طبیعت‌ستیز یعنی کم و بیش هرگونه اخلاقی که تا کنون آموزانده‌اند و ارج نهاده‌اند و اندرز گفته‌اند، به‌عکس درست رویاروی غریزه‌های حیاتی می‌ایستد و گاه پنهانی و گاه با صدای بلند و گستاخانه این غریزه‌ها را محکوم می‌کند و هنگامی که می‌گوید «خدا در دل می‌نگرد» به فرودست‌ترین و فرادست‌ترین خواهش‌های زندگی نه می‌گوید و خدا را دشمن زندگی می‌انگارد…. قدیسی که خاطر خدا از وی خرسند است یک اخته‌ی آرمانی‌ست… آنجا که «ملکوت خدا» آغاز می‌شود، زندگی پایان می‌گیرد…

***

خطایی خطرناک‌تر از نشاندن پی‌آمد به جای علت نیست. من این را ویرانی راستین عقل می‌نامم. باری، این خطا از جمله دیرینه‌ترین و هم تازه‌ترین عادت‌های بشریت است تا به جایی که در میان ما تقدس یافته و نام دین و اخلاق به خود گرفته است. هر گزاره‌ای که دین و اخلاق فرمول‌بندی می‌کنند این خطا را در بر دارد. کشیشان و قانون‌گذاران اخلاق پایه‌گذاران این ویرانی عقل‌اند.

***

اگر جوانی دچار رنگ‌پریدگی و بی‌رمقی زودرس باشد، دوستان‌اش گناه را به گردن این یا آن بیماری می‌اندازند. اما من می‌گویم: همین که او بیمار شده است، همین که نمی‌تواند از پس بیماری بر‌آید خود پی‌آمد یک زندگانی نیروباخته است و فرسودگی ارثی.

***

کیست که درباره‌ی آن‌چه روح آلمانی می‌توانست باشد اندیشیده باشد و دچار اندوه نشده باشد! باری، این ملت هزار سال است که خود را به دست خویش در دام حماقت انداخته است: الکل و مسیحیت، این دو ماده‌ی مخدر بزرگ اروپایی را هیچ‌جا بدتر از این و فساد‌آورتر از به کار نزده‌اند. به تازگی سر کله‌ی سومین هم پیدا شد است که تنها با آن می‌توان بیخ هرگونه چالاکی عالی و بی‌باکانه‌ی ذهن را زد: موسیقی، موسیقی خفقان‌‌گرفته‌ی خفقان‌آور آلمانی‌مان.

***

هنگامی که از خود سخن به میان می‌آوریم دیگر ارزیابی چندان درستی از خود نداریم. تجربه‌های کنونی ما هیچ اهل پرچانگی نیستند اگر بخواهند نیز باز از آن سخن نمی‌توانند گفت زیرا واژه کم می‌آورند. درباره‌ی چیزی واژه‌ی کافی داریم که آن را دیگر از سر گذرانده باشیم. گفتاری نیست که ذره‌ای خوارشماری در آن نباشد. زبان را گویی برای چیزهای میانه، نیمه‌کاره و بازگفتنی ساخته‌اند و بس.

دسته بندی شده در:

برچسب ها: