برای مطالعهی بخش اول این مقاله به مطلب «سرنوشت غریبانهی کارل مارکس-قسمت اول» در مجلهی کتابچی سر بزنید.
خانوادهی آقای مارکس
کارل مارکس زمانی که ۱۸ ساله بود، با جنی ون وستفالن ۲۲ ساله که او نیز اهل تریر بود، نامزد کرد. اسپربر معتقد است که داستانی که در خصوص ازدواجش گفته شده، افسانه است. اما گفته میشود که جنی بهطور باورنکردنی زیبا بوده و همیشه به کارل وفادار مانده است. مارکس شعرهای عاشقانهی پرشوری را برای جنی مینوشت. این نامزدی هفت سال طول کشید، که در این زمان مارکس تحصیلاتش را تمام کرد و آنها همدیگر را به ندرت میدیدند. روابط آنها عمدتاً از طریق نامهنگاری بود. (اسپربر معتقد است که آنها رابطهی جنسی پیش از ازدواج داشتهاند، که من امیدوارم همینگونه بوده باشد). جنی در نامهاش، از کارل به عنوان یک گراز وحشی کوچولو یاد میکرد.
یک نقطهی ضعف و مشکل احتمالی در شرح زندگی خصوصی آنها، فرزندی بود که خدمتکارشان، هلن دموث آن را به دنیا آورد. کودکی که از نظر مادر جنی، هدیهای برای خانواده مارکس بود و با خانوادهی آنها بزرگ شد (تقریباً تمامی زنان در قرن نوزدهم در بریتانیا که میتوانستند خدمتکاری بگیرند، همین کار را انجام دادند. حتی خانم بیتس، در کتاب «اما» اثر جین آستین، که بهواسطهی صدقه و کمک همسایگان خوبش زندگی میکرد، خدمتکار داشت). فرزند هلن، که فردریک نام داشت و او را فِردی صدا میزدند، در سال ۱۸۵۱ م. به دنیا آمد و توسط پدرخوانده و مادرخوانده بزرگ شد. دختران مارکس هم بعد از مرگ مارکس او را ندیدند.
فردریک انگلس ادعا داشت که پدر آن بچه بوده است. این موضوع تاحدودی هم نامعقول به نظر نمیرسید. انگلس ازدواج نکرده بود و به زنان طبقهی کارگر تمایلاتی داشت. معشوقهی دیرینهاش، ماری برنز، هم در یک کارخانه در منچستر کار می کرد. اما ۴۴ سال بعد، انگلس در بستر مرگش قصد داشت که بگوید مارکس پدر واقعی فردی بوده است. این گفته، اطلاعاتی بود که در محافل کمونیستی شناخته شده بود، اما تا سال ۱۹۶۲ انتشار عمومی نیافت. اسپربر و استدمان جونز و همینطور نویسندهی بیوگرافی انگلیسیزبان، دیوید مک لیلان، هر سه این روایت را می پذیرند. اگرچه یکی از نویسندگان بیوگرافی انگلس، به نام ترل کراور، فکر میکند که شواهد قطعی و مسلم نیستند. دموث با خانواده باقی ماند و پس از مرگ مارکس، برای انگلس کار کرد. و ازدواج خانوادهی مارکس، نجات یافت.
مارکسیسم یا سوسیالیسم؟
مایهی همدردی و ترحم برای مارکس است که باعث میشود اسپربر و استدمن جونز اصرار داشته باشند که مارکس را در همان زمینهی قرن نوزدهم بخوانیم، چرا که آنها امید دارند که بین او و تفسیر آثار او پس از مرگش، مانند کارل کائوتسکی که معرّف آلمانیزبان اوست، و گرگوری پلخانوف که معرف روسی زبان اوست و حتی تاثیرگذارترین فرد، یعنی انگلس فاصله بگذارند. این موضوع عمدتاً مدیون آن دسته از نویسندگانیست که مردم را به این سمت سوق دادند که مارکسیسم را با نام علمی سوسیالیسم خطاب کنند؛ واژهای که چیزهای ترسناکی را راجع به کمونیسم قرن بیستم جمعبندی کرده بود. ایدهای بود که بر اساس آن نوع بشر را میتوان منطبق با یک فرضیهای که خودش را به شکل قانون تاریخی ارائه کرده بود، دوباره مهندسی کرد. توتالیتاریسم، واژهای بود که قرن بیستم برای آن ایجاد کرد.
بنابراین، تا سال ۱۹۳۹، وقتی ایزیا برلین، فیلسوف بریتانیایی، پرخوانندهترین اثر خود به نام «کارل مرکس، زندگی او و محیط اطرافش» را منتشر کرد و گرچه مورد تحسین واقع نشد، اما مارکس را در میان بزرگترین بنیانگذاران سلطهجوی ایمانهای جدید، براندازان و مبدعان بیرحم توصیف کرد که دنیا را برحسب یک اصل تنها و شفاف تفسیر میکند و تمام جدالهایی که با آن به چالش برمیخیزد را تقبیح و تخریب میکند. ایمان او، از آن ایمانهای بیحد و حصری بود که به تمام سوالات پاسخ میداد و تمام مشکلات را حل میکرد. این موضوع تبدیل به جنگ سرد مارکس شد. این درست است که مارکس بهشدت به نظریات و اصول خود وابسته بود، چیزی که مناسب هموطنانش در قرن نوزدهم نبود، و اینکه بعد از تجربیات رژیمهایی که به نام او شکل گرفته بودند، امروزه هم اینگونه نبوده و مناسب نیست. بنابراین انحراف و خطا به نظر میرسد که بگوییم فلسفهی مارکس مختص آزادی انسان است. اما در واقع اینگونه بود. مارکس یک متفکر روشنفکر بود. او دنیایی را میخواست که عقلانی و شفاف باشد و اینکه در آن نوع بشر، از کنترل نیروهای بیرونی و خارجی، رها و آزاد شده باشد.
این ماهیت هگلیسم مارکس بود. هگل بیان داشت که تاریخ، پیشرفت بشریت به سمت آزادی حقیقیست؛ که منظور او خودبرتری و خودادراکیست که دنیا را بدون توهم میبیند؛ توهمی که خود ما آن را خلق کردهایم. نمونهی بحثبرانگیز هگلیان جوان در این مورد، خدای مسیحیت بود. (این همان چیزی است که فوئرباخ درباره آن نوشت) .ما خدا را خلق کردیم و سپس وانمود کردیم که خداوند ما را خلق کرده است. ما مفهوم خود را مطرح کردیم و آن را به چیزی در خارج و بیرون تبدیل کردیم که فرمانهای او (که آن را هم ما ساختهایم) را هم سعی میکنیم که درک کرده و از آن اطاعت کنیم. ما به سرنوشت و داستان خودمان، التماس و تضرّع میکنیم. مفاهیمی نظیر خدا، خطا و اشتباه نیستند. تاریخ، منطقیست. ما دنیا را بنا به دلایل خودمان میسازیم. ما خدایی را ساختیم، زیرا خدا مشکلات خاص ما را حل کرده است. اما زمانی که یک مفهوم مانع پیشرفت ما به خودبرتری میشود، باید مورد انتقاد قرار گرفته، از آن گذشته و رها شود. در غیر این صورت، همانند افراد و مردمی که در دولتهای اسلامی امروز هستند، ما به ابزاری برای ابزار خودمان تبدیل میشویم.
چیزی که باعث میشود دور انداختن این ابزارهایی که عینیت یافته اند، مشکل شود، تداوم ایدئولوژیهایی است که آنها را توجیه میکنند، و باعث میشوند ابداعات بشری مانند یک چیز عادی به نظر بیایند. وظیفهی فلسفه ابطال ایدئولوژی است. مارکس یک فیلسوف بود. زیر عنوان کتاب سرمایه، عبارت نقد اقتصاد سیاسی نقش بسته است. بنا بود که این کتاب تکمیلنشده، نقد مفاهیم اقتصادی باشد که روابط اجتماعی در اقتصاد بازار را طبیعی و ناگزیر جلوه دهد، به همان ترتیبی که مفاهیمی مانند زنجیرهی بزرگ بشری و حق الهی شاهان، زمانی روابط اجتماعی فئودالیسم را به نظر طبیعی و ناگزیر جلوه میدادند.
دلیل اینکه کتاب کاپیتال بیشتر به یک اثر اقتصادی شبیه شد تا کار فلسفی، دلیلی که این کتاب با جداول و چارتها پر شده تا قیاسها، در رسالهی یازدهم فوئر باخ آمده است؛ مبنی بر اینکه هدف فلسفه، درک شرایط برای تغییر دادن آنهاست. مارکس دوست داشت بگوید که زمانی که هگل میخواند، متوجه شد که فلسفه روی سرش ایستاده است. بنابراین آن را چرخاند و روی پاهایش قرار داد. زندگی، انجام دادن است نه فکر کردن. دیگر کافی است که اربابان صندلیهای راحت خودمان باشیم. مارکس فکر میکرد که سرمایهداری صنعتی به یک دلیل خوب ساخته شده است و آن هم بالا بردن تولید اقتصادی است، چیزی که مانیفیست کمونیست آن را میپسندد. اما بهای آن سیستمی است که در آن، یک طبقه بشری، مالکان سرمایه (در واژگان مارکسیسم، بورژوازی)، طبقه دیگر که کارگران هستند (پرولتاریا) را استثمار میکند.
سرمایهداران این کار را به خاطر اینکه حریص یا ظالم هستند، انجام نمیدهند (با اینکه یک نفر میتواند رفتار آنها را همانگونه که مارکس تقریبا همواره انجام میداد، توصیف کند). آنها این کار را انجام میدهند چون رقابت اینگونه میطلبد. سیستم اینگونه کار میکند. سرمایهداری صنعتی یک غول فرانکنشتاینی است که سازندهی خود را تهدید میکند؛ در واقع سیستمی است که ما آن را برای اهداف خودمان میسازیم و حالا او ما را کنترل میکند. مارکس یک انسانگرا بود. او معتقد بود که ما بشری هستیم که دنیای اطراف خودمان را تغییر میدهیم تا اشیایی را که نفعش به همه میرسد، تولید کنیم. این ماهیت ما به عنوان یک مخلوق است. سیستمی که این اقدام را به «کار» تبدیل میکند یا به عبارت دیگر، میخرد و به دیگران میافزاید، سیستمیست که مانع درک کامل ما از بشریت میشود. سرنوشت سرمایهداری خود تخریبی است. درست همانند تمام سیستمهای اقتصادی پیشین که خودشان تخریب شدهاند. انقلاب طبقهی کارگر به مرحلهی پایانی تاریخ منجر خواهد شد، یعنی کمونیسم که مارکس مینویسد:
راهحلی است برای معمای تاریخ و خودش را به عنوان این راهحل میداند.
بیخدایی
مارکس شدیداً به پیدا کردن تاییدیههای تجربی برای تئوریاش، متعهد بود. این معنی همان عبارتی است که فلسفه را روی پاهایش قرار داده است و بههمین خاطر بود که او تمام آن ساعات را به تنهایی در موزهی بریتانیا میگذراند و گزارشهای مربوط به شرایط کارخانه، دادههای تولید صنعتی و آمارهای مربوط به تجارت بینالملل را مطالعه میکرد. این یک تلاش قهرمانانه بود تا نشان دهد که واقعیت با تئوری همسو است. تعجبی ندارد که او نتوانست کتابش را به پایان برساند. مارکس درباره اینکه کسبوکار یک زندگی در جامعه کمونیستی چگونه میتواند باشد، گفتههای کمی را بر زبان آورد و این برای رژیمهایی که سعی میکردند تا کمونیسم را در عمل پیاده کنند، مشکل خیلی جدی به بار آورد. او برای این مبهم بودن، دلایلی داشت. او فکر میکرد که مفاهیم، ارزشها و اعتقادات ما همگی از شرایط زمانه برمیخیزد که این بدان معناست که دانستن آنچه در طرف دیگر تغییرات تاریخی نهفته است، بسیار سخت است. در تئوری، بعد از انقلاب هر چیزی در دسترس خواهد بود، که تا بهحال رویای افراطیگرایان چپی بوده است.
مارکس دربارهی اینکه یک جامعه کمونیستی چه میتواند نباشد، کاملا شفاف بود. در این جامعه، هیچ نظام طبقاتی، هیچ مالکیت خصوصی، هیچ حقوق فردی (که مارکس فکر میکرد برای حمایت از حقوق مالکان برنامه ریزی شده) و هیچ دولتی (که او آن را کمیتهای برای مدیریت امور رایج و کل بورژوازی مینامید) وجود ندارد. دولت به شکل یک حزب، ثابت شد که یکی از مفاهیم بورژوازی است که رژیمهای کمونیستی قرن بیستم متوجه شدند که غیر ممکن است بر آن برتری پیدا کنند. کمونیسم یک دین نیست. کمونیسم حقیقتا همانطور که ضد کمونیستها پیش از این میگفتند، بیخداییست. اما حزب به طوری عمل میکند که به گفته فوئرباخ، خدا در مسیحیت عمل میکند، یعنی به عنوان یک قدرت خارجی کینهتوز و مرموز.
اما مارکس هیچ راهنمایی و راهکاری نداد که یک جامعه چگونه میتواند بدون مالکیت یا طبقه یا دولت عمل کند. یک نمونهی خوب این مسئله، نقد او از تقسیم کار است. در سال ۱۷۷۶، آدام اسمیت در فصل اول کتاب «ثروت ملل» بیان کرد که تقسیم کار، یعنی همان تخصصگرایی، کلید رشد اقتصادی است. مورد مطالعهی اسمیت، کارخانه سنجاقسازی بود. اسمیت استدلال میکند که به جای آنکه یک کارگر یک سنجاق در روز بسازد، یک کارخانه سنجاقسازی میتواند کار را بین ۱۸ بخش فعال و مجزا تقسیم کند، که از کشیدن سیم شروع میشود و با بستهبندی پایان مییابد، و تولید یک کارخانه را با هزاران تولید افزایش میدهد. برای ما، به نظر میرسد این موضوع یک راه مشخص و موثر برای سازماندهی کار، از خطوط مونتاژ خودرو گرفته تا تولید دانش در دانشگاهها به حساب بیاید. اما مارکس تقسیم کار را یکی از شرارتهای زندگی مدرن میدانست. (و همچنین هگل). این امر باعث میشود تا کارگران به دندانههای ماشین تبدیل شوند و آنها را از هر ارتباطی با محصول کار خودشان محروم کند. همانطور که مارکس در این باره، در یک جامعهی کمونیستی میگوید:
عمل خود انسان به یک قدرت بیگانه و مخالف او تبدیل میشود که به جای آنکه او عمل خود را کنترل کند، بردهی کار میشود. هیچکس دارای یک حوزه فعالیت انحصاری نیست، اما هر یک از افراد میتواند در هر شاخه که بخواهد، به موفقیت برسد. برای او این امکانپذیر خواهد بود که صبح شکار کند، بعد از ظهر ماهیگیری کند، در عصر گاو پرورش دهد، و بعد از شام انتقاد کند… بدون آنکه یک شکارچی، ماهیگیر، گلهدار یا فردی منتقد باشد.
سرنوشت سرمایهداری
غالباً این مطلب به عنوان یک متن خیالی نقل میشود، اما این موضوع در قلب اندیشهی مارکس قرار دارد. بشر طبیعتاً خلاق و اجتماعی است. سیستمی که با آنها به شکل واحدهای مکانیکی برخورد میکند، غیرانسانی است. اما سوال این است که چگونه یک جامعه میتواند بدون تقسیم کار، کالاهای کافی برای زنده ماندن تولید کند؟ هیچکسی نمیخواهد گاو پرورش دهد (یا آغل را تمیز کند)، هرکسی میخواهد منتقد باشد (باور کنید!). همانطور که مارکس بیان داشت، سرمایهداری با تمام شرارتهایش، فراوانی نعمت را خلق کرده بود. به نظر میآید که مارکس تصور کرده بود که تمامی مشخصههای روش سرمایهداری را میتوان دور انداخت و فراوانی نعمت بهطور معجزهآسایی پایدار خواهد ماند.
در سال ۱۹۸۰، فیلسوفی به نام پیتر سینگر کتاب کوچکی دربارهی مارکس منتشر کرد که در آن، پیشبینیهای مارکس را فهرست کرده بود. شکاف درآمدی بین کارگران و مالکان افزایش مییابد، تولیدکنندگان مستقل مجبور میشوند به ردهی پرولتاریا سقوط کنند، دستمزدها در سطح لازم برای امرار معاش باقی میماند، نرخ سود پایین می آید، سرمایهداری فرو میپاشد، و در کشورهای پیشرفته انقلابهایی رخ میدهد. سینگر فکر میکرد که اکثر این پیشبینیها مشخصاً اشتباه باشند، که به سختی میتوان باور کرد که چطور کسانی که با مارکس همسو هستند، هنوز از آن دفاع میکنند. در سال ۲۰۱۶ هم کوچک انگاری این موضوع سخت تر شده است.
توماس پیکتی در کتاب پر فروش خود، به نام «سرمایه در قرن بیست و یکم» که در سال ۲۰۱۳ منتشر شد، دربارهی مارکس میگوید:
امروزه اقتصاددانان به خوبی از نمونهی او الهام میگیرند.
این کتاب برای بسیاری از خوانندگان قرن بیست و یکم همان کاری را انجام داد که مارکس امیدوار بود کتاب «سرمایه»ی او برای قرن نوزدهم انجام دهد. این کتاب با استفاده از دادهها و اطلاعات به ما نشان میدهد که ماهیت واقعی روابط اجتماعی به ما فشار وارد میآورد، تا نسبت به مفاهیمی که برای ما به نظر بدیهی و طبیعی میآیند، تجدیدنظر کنیم. یکی از این مفاهیم بازار است؛ که به عنوان یک ساز و کار خود بهینه سازی تصور میشود که دخالت در آن اشتباه است. اما در واقع اگر به خودش واگذار شود، دائماً نابرابریها را افزایش میدهد. مفهوم دیگر که خیلی به این بحث مرتبط است، شایستهسالاریست که غالباً به عنوان تضمینکنندهی جنبش اجتماعی تصور میشود، اما آنطور که پیکتی بیان میکند، اساساً برای این به کار میرود که برندگان اقتصاد احساس فضیلت کنند.
پیکتی میگوید که پس از سال ۱۹۴۵، برای ۳۰ سال نرخ بالای رشد در کشورهای پیشرفته، همراه با افزایش درآمدهایی بود که تمامی طبقات جامعه از آن بهره میبردند. بهنظر میرسید که نابرابری شدید سرمایه، چیزی مربوط به گذشته باشد (که به همین خاطر، مردم در سال ۱۹۸۰ بهطور کاملاً منطقی پیشبینیهای مارکس را اشتباه تلقی میکردند). حالا مشخص میشود که آن ۳۰ سال چیز غیرعادی و غیرمتعارف بود. رکود و دو جنگ جهانی به طور موثر صاحبان سرمایه را از بین برد، اما سی سال بعد از سال ۱۹۴۵، نظم اقتصادی را دوباره راه اندازی کرد.
او اشاره میکند:
همین سطح بسیار بالای سرمایهی خصوصی که از دهههای ۱۹۸۰ تا ۱۹۹۰ در کشورهای ثروتمند اروپایی و ژاپن حاصل شده است، بهطور مستقیم منطق مارکسی را منعکس میکند.
مارکس درست میگفت که هیچ چیز طبیعی و برابری سیاسی و اجتماعی در مورد اقتصاد مدرن وجود ندارد که به خودشان واگذار شود. همانطور که پیکیتی بیان میکند:
در اینجا هیچ فرآیند طبیعی و خودبهخودی وجود ندارد که بخواهد مانع نیروهای بیثبات و غیر برابرطلبی از غالب شدن دائمی شود.
تحلیل آماری
تمایل سیستم به افزایش نابرابری یقیناً در قرن مارکس حقیقت داشت. تا سال ۱۹۰۰، یکدرصد از جمعیت ثروتمند بریتانیا و فرانسه، مالک بیش از ۵۰ درصد از ثروت ملت خود بودند. ۱۰ درصد بالای این جمعیت، ۹۰ درصد ثروت را در اختیار داشتند. طبق گزارش فدرال رزرو، در آمریکا ۱۰ درصد بالای جمعیت، مالک ۷۲ درصد از ثروت هستند و ۵۰ درصد پایین جمعیت، مالک ۲ درصد از ثروت هستند. حدود ۱۰ درصد از درآمد ملی به ۲۴۷ هزار نفر جمعیت بالای بزرگسال اختصاص دارد (که در واقع یکهزارم جمعیت بزرگسال امریکا را تشکیل میدهد).
این مشکلی نیست که به کشورهای ثروتمند محدود شود. علاوهبر این، ثروت جهانی بهطور نابرابر، یا به نسبت یکسان، یا نسبت بدتر، توزیع شده است. پیکتی انقلاب جهانی طبقهی کارگر را پیشبینی نمیکند. او فقط اشاره میکند که این سطح از نابرابری «ناپایدار» است. او میتواند زمانی را پیشبینی کند که بخش عمدهای از کرهی زمین به دست میلیاردرها میافتد. مارکس در خصوص اینکه دستمزد کارگران، در همان حالتی که درآمد مالکان سرمایه رو به افزایش است، میل به رکود دارد، اشتباه نمیکرد. در ۶۰ سال اول قرن نوزدهم، دورهای که او شروع به نوشتن کتاب «سرمایه» کرد، دستمزد کارگران در بریتانیا و فرانسه به نزدیکی سطح معیشتی رسیده بود. اکنون خیلی سخت است که بتوانیم میزان بیچارگی در اقتصاد صنعتی قرن نوزدهم را ارزیابی کنیم. در یک دوره در سال ۱۸۶۲، متوسط کار در هفته در کارخانهای در شهر منچستر ۸۴ ساعت بود.
به نظر میآید که رکود در دستمزدها برگشته است. بعد از سال ۱۹۴۵، دستمزدها همزمان با افزایش درآمدهای ملی افزایش یافت، اما درآمد پایینترین حقوقبگیر در سال ۱۹۶۹ به اوج خود رسید؛ زمانی که حداقل دستمزد ساعتی در آمریکا ۱.۶۰ دلار بود. این دستمزد امروزه معادل ۱۰.۴۹ دلار است، در حالی که حداقل دستمزد ملی ۷.۲۵ دلار است. و همانطور که قدرت دستمزد شاغلان بخش خدمات کاهش مییابد، ساعات کار هفتگی افزایش مییابد. چراکه مردم مجبور میشوند که بیش از یک شغل داشته باشند. گفتمانهای زمان ما، زمان برنی سندرز و دونالد ترامپ، برگزیت و ناآرامیهای معروف در اروپا، به ظاهر عامل مارکسیستی دارند. پیشنهادات سندرز برای کاهش نابرابر، دقیقاً از گفتههای پیکتی آمده است، یعنی ثروت مالیاتی و دسترسی بیشتر مردم به دانش. از آنجایی که ترامپ شخصیتهای مستبد را تحسین میکند، ممکن است از دانستن اینکه مارکس از تجارت آزاد، با تئوری «بدتر شدن مسائل» حمایت میکند، خوشحال بود. این تئوری بر این اساس بود که تجارت آزاد دستمزدها را کاهش میدهد و فقر و بیچارگی طبقهی کارگری را افزایش میدهد و سریعاً به انقلاب منجر میشود. در عباراتی که این روزها استفاده شده و شنیده میشود، از چپگرایان، از راستگرایان، در مطبوعات، «سیستم دستکاری شده است تا به نخبگان نفع برساند.» اما مارکس آنها را «طبقه حاکم» می نامید.
مارکس برای درک این حباب آشفتگی در اقتصادهای توسعه یافته چقدر مفید است؟ فکر میکنم، ما هنوز از شرح جمعیت دقیق رایدهندگان برگزیت، و حامیان ترامپ و سندرز آگاه نیستیم، اینکه آیا آنها افرادی هستند که به طور کلی از تجارت آزاد و مهاجرت صدمه دیدهاند یا اینکه به دلایل دیگری با وضعیت موجود مخالف هستند. اینکه همهی آنها اساساً جزو مورد اول هستند، ممکن است مشخص شود که باور تسلی بخشی نسبت به وضعیت بهتر دارند، کسانی که میتوانند به راحتی درک کنند که چرا مردمی که از آسیب اقتصاد رنج دیده اند، نسبت به مورد دوم که از نظر مالی چیزی برای شکایت نداشتند و فقط می خواستند شرایط موجود را به هر وسیله منهدم کنند، عصبانی هستند.
ملّیگرایی
اما در سردرگمی سیاسی، ممکن است احساس کنیم که شاهد شرایطی هستیم که در کشورهایی نظیر انگلیس و آمریکا از ۱۹۴۵ تاکنون ندیدهایم. مردم به این بحث میپردازند که مارکس ماهیت واقعی رابطهی اجتماعی را چه چیزی نامیده باشد. انگار زمین سیاسی به آتش کشیده شده است. و در حالی که سیاست محدودیتهای قدیمی خود را اعمال میکند، با تمام زشتیهایی که شاهد آن هستیم، ممکن است بتوانیم به درک روشنی از آن روابط به دست آوریم. آنها ممکن است کاملاً اقتصادی نباشند. موضوع اصلی کتاب استدمن جونز این است که مارکس و انگلس در خصوص وسواس نسبت به طبقات جامعه، قدرت سایر اشکال هویتی را نادیده میگیرند. یکی از اینها، ملیگرایی است. از نظر مارکس و انگلس، جنبش طبقهی کارگری بینالمللی بود. اما امروزه به نظر میرسد که برای مثال، در میان رایدهندگان برگزیت، چیزی شبیه بازگشت به ملیگرایی و در آمریکا، چیزی شبیه به یک موج بومیگرایی باشد.
بهعلاوه، استدمن جونز بیان میکند که مارکس و انگلس در این مورد کوتاهی کردند که هدف آشفتگی طبقهی کارگری در قرن نوزدهم، مالکیت و تصاحب ابزار تولید نبود؛ بلکه شمول سیاسی، و اجازهی رایدهی نیز بود. وقتی به این مهم دست یافتند، ناآرامیها کاهش یافت. البته رایدادن، دیگر آزمون مشارکت و شمول سیاسی نیست. آنچه که در دموکراسیهای ثروتمند اتفاق میافتد، ممکن است به اندازهی جنگ بین دارندگان و فقیران، یا جنگ بین نفوذ اجتماعی و جاماندگان از آن نباشد. هیچکسی نیست که در فقر زندگی کند و آن زندگی را با یک زندگی بهتر مبادله نکند؛ اما چیزی که بیشتر مردم احتمالاً آن را میخواهند، زندگی آنها و ثروتمندان است. آنها ترس از دست دادن بیشتر خواستههای خود برای یک زندگی متفاوت را دارند، اگرچه احتمالاً می خواهند فرزندانشان، اگر تمایل داشته باشند، یک زندگی متفاوت را مدیریت کنند.
از ویژگیهای جامعهی مدرن که ترس و تهدید آن امید را تشدید میکند، توزیع ثروت است که ممکن است مهمترین ویژگی نباشد. پول برای مردم مهم است، اما جایگاه و مقام اهمیت بیشتری دارد. دقیقاً به این خاطر که جایگاه و مقام چیزی است که نمیتوانید آن را بخرید. جایگاه و مقام مربوط به هویت است، و به همان میزان به درآمد مربوط میشود. اما متاسفانه جایگاه و مقام، یک بازی در مجموعهی صفر است. مبارزه بر سر جایگاه و مقام، از نظر اجتماعی تفرقهانگیز است، و آنها میتوانند شبیه به جنگ طبقاتی باشند. رایان در کتاب خود درمورد مارکس، مشاهداتی را بیان میکند که ممکن است از خود مارکس باشد. او میگوید:
جمهوری مدرن، تلاش دارد که برابری سیاسی را در دنیای اقتصادی نابرابر که قادر به حل آن نیست، اعمال کند.
این موضوع یک مشکل نسبتاً جدید است، چرا که ظهور سرمایهداری مدرن با ظهور دموکراسیهای مدرن همزمان شده است، و باعث شده تا نابرابری ثروت با برابری سیاسی ناسازگار باشد. اما توزیع ناعادلانهی ابزار تولید، موضوع جدیدی نیست. یکی از نکات برجستهای که پیکتی به آن می پردازد، این است که «در تمام اجتماعات شناختهشده و در تمام دورانها، نیمهی پایینی جمعیت ثروتمند عملاً هیچ چیزی نداشته اند» و ده درصد بالایی، «هر آنچه که بوده را داشته اند.»
این مسئله احتمالاً درمورد جوامع قبیلهای مصداق نداشته باشد و به نظر نمیرسد که دربارهی اولین ایالتهای دموکراتیک، نظیر بریکلس آتن نیز درست باشد (حداقل برای شهروندان). اما نابرابری مدت زیادی است که با ما بوده است. سرمایهداری صنعتی آن را در قرن نوزدهم معکوس نکرد و سرمایهداری مالی آن را در قرن بیستویکم نیز معکوس نکرد. تنها چیزی که میتواند آن را معکوس کند، اقدام سیاسی با هدف تغییر سیستمهایی است که بهنظر بسیاری از مردم، تنها راه سادهای میآید که باید انجام گیرد. ما مقررات اجتماعی خود را ایجاد کرده ایم. میتوانیم آنها را در زمانی که بر علیه ما کار میکنند، تغییر دهیم. اگر این کار را انجام دهیم، هیچ خدایی وجود ندارد که با خشم خود، ما را از بین ببرد.
منبع: newyorker.com
پیشنهاد میکنیم در مطلب «جامعهشناسی مارکس و سرمایهی کمونیسم» بیشتر دربارهی نظریات کارل مارکس در وبلاگ کتابچی مطالعه نمایید.