رمان مشهور سمفونی مردگان، اثر عباس معروفی، یکی از برترین داستان‌های روزگار ما را روایت می‌کند. داستانی که در عین برخورداری از مضامین عاشقانه، می‌تواند فلسفی هم باشد، ارجاعات سیاسی را برای‌مان زنده کند و نقدی جدی در حوزه‌ی اجتماعی را ایراد کند. البته پیش‌تر درباره‌ی این کتاب در مطالب زیادی بحث کرده‌ایم؛ درواقع کتاب را در مطلب «در سمفونی مردگان، تاریک فکر کن!» به طور کامل معرفی کرده‌ایم؛ در مطلب «نقد تحلیلی سمفونی مردگان و نشانه‌شناسی آن» که در آینده در مجله کتابچی منتشر خواهد شد به صورتی جزئی‌تر وارد مفاهیم داستانی خواهیم شد.

در مطلب «جریان سیال ذهن؛ رود خروشان انتزاع»، سبک فرم روایی آن را معرفی کرده‌ایم و در مطلب «مقایسه‌ی تطبیقی رمان‌های سمفونی مردگان و خشم و هیاهو» هم با اتکا به گونه‌ی ادبیات تطبیقی، نقدی مقایسه‌ای را انجام داده‌ایم. پس به نوعی صحبت کردن تحلیلی از زوایای این اثر، کاری عبث به نظر می‌رسد و شاید بهتر باشد تا در این مطلب، بخش‌های جذاب سمفونی مردگان را با هم بازخوانی کرده و لذت ببریم. در این بازخوانی، سعی کرده‌ایم تا از هر چهار موومان (کنایه از فصول) این رمان، قسمت‌های جالبی را برای شما انتخاب کنیم. مزیتی که نوع مرور حاضر دارد این است که عملا به صورت غیرمستقیم، خلاصه‌ای از سمفونی مردگان هم به مثابه بزنگاه‌ها و نقاط مهم داستان، برای‌مان روایت می‌شود.

موومانِ یکم از سمفونی مردگان؛ بخش اول

حالا که قوای جوانیم تحلیل رفته، تحمل خیلی چیزها را ندارم. تا در خانه را باز می‌کنم، همه‌ی آن آدم‌های زنده با همهمه و شلوغی‌شان پا به فرار می‌گذارند. سکوت وحشتناک دم در بغلم می‌کند، از پله‌ها بالا می‌برد و روی تخت چوبی زهوار دررفته لای لحاف چرک‌مرده می‌خواباند. و تا بیایم گرم شوم، نصف‌شب شده؛ با آن همه خستگی و خیال. بعد از ظهرها که از مغازه برمی‌گشتم سری هم به اتاق مادر می‌زدم. دیگر نفس‌های آخر را می‌کشید. پوست و استخوان. دماغش را می‌گرفتی کارش تمام بود. اتاقش، همان سه‌دری سابق در طبقه‌ی پایین، بوی سیر و ماندگی می‌داد. بوی نفس مسلول. مزه‌اش همیشه در استکان و نعلبکی بود و همراه چای به گلو می‌رفت. کنار بستر مادر نشستم. سعی کردم چشم به چشمش نیندازم. گفتم: «سلام، مادر.» دستش را در دست‌هام گرفتم و بی‌هیچ احساسی نوازشش کردم. چشم‌های مادر از قعر فرورفتگی‌ها، در سقف مانده بود، مثل لانه‌ی چلچله‌ها در تنه‌ی درختان پیر. گفت: «آیدین… آیدین من کجاست؟»

صداش مثل تحکّم پدر سرد و خشک بود. به نظرم آمد که دیوارها ترک برمی‌داشتند و ترک‌ها تا سقف ادامه می‌یافتند. نقطه‌ی اول هم از زمان بچگی گذاشته شده بود. بعد از مرگ آیدا زندگی ما مثل بهمن بزرگی از برف در سراشیبی دره‌ی مرگ فرو می‌غلتید، و هیچ‌کس نمی‌توانست یا نمی‌خواست جلوش را بگیرد. انگار تقدیر این بود که از همان بچگی این برادر تخس زبان‌نفهم را روی کولم بگیرم و بخواهم از گردنه‌ای ببرم بالا. اما آن‌قدر خود را بی‌نیاز جلوه می‌داد که نه من، حتی پدر هم از دستش عاجز شده بود. ماشین آهنی‌ام را انگولک می‌کرد، دل و روده‌اش را بیرون می‌کشید، از دیوار راست بالا می‌رفت، همه را به ریشخند می‌گرفت. و من نمی‌توانستم به پدر بفهمانم، به مادر بفهمانم که آخر چرا جلوش را نمی‌گیرید؟ آن‌وقت مجبور می‌شدم سرم را به دیوار بکوبم.

سمفونی مردگان

سمفونی مردگان

نویسنده : عباس معروفی
ناشر : ققنوس
قیمت : ۲۵۲,۰۰۰۲۸۰,۰۰۰ تومان

موومان دوم

آیدا تای آیدین بود. بی‌هیچ کم‌وکاست. خوش‌خنده و شیطان و پر سر و صدا. کافی بود سر پدر یا مادر را دور ببیند تا خانه را روی سرش بگذارد، برادرها را انگشت‌به‌دهان وامی‌گذاشت و آن‌ها را مطیع خود می‌ساخت. علاوه بر این‌ها، بیش از حد زیبا بود و این خود باعث می‌شد که پدر هر به ایامی نگران او باشد. می‌خواست که آیدا دختری سنگین، متین، گنگ و حتی عقب‌مانده باشد اما برعکس او با ملوسی‌ها و گاه با گریه‌ها و حتی با اداهایی که در صورتش پدید می‌آورد، هرآن‌چه را که می‌خواست به‌دست می‌آورد. پدر که مدام سرگرم حجره و کسب‌و‌کارش بود ناگاه متوجه تحوّلی در خانه می‌شد؛ بچه‌ها به خصوص آیدا، رشدشان خیلی سریع بود. زود بزرگ می‌شدند. همچنان که خود او هر سال یک سال به عمرش اضافه می‌شد. اما آیدا سریع‌تر قد می‌کشید و زیبا می‌شد.

یوسف هر روز روی ایوان محو تماشای چتربازها می‌شد و ساعت‌ها آن‌جا می‌ماند. نه تشنه‌اش می‌شد، نه نان می‌خواست، و نه جایی می‌رفت. شبانه‌روز روی ایوان بود. روزی تصمیم گرفت خودش پرواز کند. این کار به راحتی عملی می‌شد. به اتاق پدر رفت. چتر سیاه و بزرگ پدر را برداشت، با چند تکّه طناب خود را به چتر متصل کرد، بر لبه‌ی بام ایستاد و پرواز کرد! بعد دور و بر خانه‌ی جابر اورخانی غوغایی شد که مادر نمی‌توانست باور کند. جمعیت تا آن سوی کارخانه‌ی پنکه‌سازی لرد موج می‌زد… همه‌ی واقعه به همین شکل بود که مادر سال‌های سال به بچه‌هاش می‌گفت برادر بزرگشان پرواز کرده که به این روز افتاده. چیزی شده بین آدم و حیوان. مرده و زنده. یک تکه گوشت. یک جانور که مدام می‌بلعد. بچه‌ها به راحتی باور می‌کردند مگر آیدین که هروقت به آن برادر گنگ فکر می‌کرد به خوبی درمی‌یافت تمامی آن جنگ و حمله برای خانواده‌ی آن‌ها فقط به خاطر تغییر ماهیت یوسف به وجود آمده است.

موومان سوم

آدمی شده بود که حال و آینده‌اش را رها کرده بود و به گذشته‌ها چسبیده بود. دل‌مرده شده بود. تنهایی را بیش‌تر از همه‌چیز دوست داشت. همیشه بین برخورد و گریز، گریز را انتخاب می‌کرد و من اوایل خیال می‌کردم فقط از من می‌گریزد. اگر نمی‌آمد، فکر می‌کردم آیا حقم بوده، دارم تنبیه می‌شوم؟ چرا بی‌اعتنایی می‌کند؟ داشتم کم‌کم اعتماد به نفس خودم را از دست می‌دادم، حس می‌کردم دیگر از دایره‌ی چرخان دنیا پرتاب شده‌ام. به خودم می‌گفتم: «سورملینا مرد.» اما بعدها دانستم که ذاتاً این جور است. و می‌دانستم که دوستم دارد. در رفتارش می‌دیدم، و یا سعی می‌کردم از حرکاتش چیزی پیدا کنم که بفهمم دوستم دارد. از آن سر شهر به خاطر من می‌آمد، ساعت‌ها روبرویم می‌نشست و حرف می‌زد… عصرها به حجره‌شان می‌رفتم، و این کار برای من هم عادت شده بود. می‌بایست می‌رفتم می‌آوردمش. گفتم: «شبی که به تو خبر دادند سورملینا مُرد، تا صبح عشقبازی کن…» خندید. گفت با کی؟ گفتم با هرکس که خواستی.

گاه آن‌چنان محو و کمرنگ بودم که انگار دارد از لای مه نگاهم می‌کند. گفتم: «هنوز مست شب گذشته‌ام. تو عجب شرابی هستی.» خیلی دلم می‌خواست بدانم که چه احساسی دارد. وقتی مرا بوسید و دیگر چشم‌هایش را نبست تا تاثیر بوسه را در صورتم نگاه کند. بدجنسی کرده بود. اگر از من می‌پرسید خودم می‌گفتم چه احساسی دارم… روز قبل گفته بود: «خانم سورملینا، اجازه می‌دهید شما را دوست داشته باشم؟» گفتم: «اختیار دارید.» و توی دلم گفتم: «دوست داشتن که اجازه [گرفتن] نمی‌خواهد!»

من اخلاق عجیبی دارم. اگر در خیابان ببینم کسی شلوارش را خوب نمی‌تواند بالا بکشد، دلم می‌خواهد بروم و شلوارش را بالا بکشم. اگر در خانه‌ی کسی باز مانده باشد، می‌بندمش. صبح‌ها همه‌ی آدم‌های خانه را بیدار می‌کنم، صبحانه‌شان را می‌دهم و راهشان می‌اندازم که بروند سر کارشان…

موومان چهارم

گفتم آقاداداش این کریستف کلمب ما هنوز نمرده؟ گفت چطور مگر؟ گفتم می‌رود سرزمین کشف می‌کند اما چرا نمی‌آید این‌جا را کشف کند؟ بعد من می‌رفتم داد می‌زدم آقای کریستف کلمب چرا نمی‌آیید ما را کشف کنید؟ گریس دم‌کلفت. گریس دم‌کلفت. آدم یاد ماموت‌ها می‌افتد. اما من که آدم نیستم. برای همین یاد ماموت‌ها نمی‌افتم. یاد دای‌ناسور! می‌افتم. بعدش هم یاد دایی ناصر خودم که از نسل زبان بسته‌هاست. داداش ناصرم مظلوم است. افتاده است توی آن شهر غریب. می‌خواهی دخترش را برات بگیرم. نه، مادر. به جدت اگر دروغ بگویم آقاداداش. نره‌غول، خجالت بکش. خوب می‌کشم. تا می‌بینمش این دست و پام شروع می‌کند به لرزیدن.

داشت نفس آخر را می‌کشید. چه خرخری می‌کرد. من نفهمیدم چه جوری نفس‌های اول را کشیده بود. شهر لوط شده. اگر من نخست‌وزیر بشوم همه‌ی وزرا را می‌گذارم زن. بعد می‌روم مسکو پناهنده می‌شوم. چون دیگر مملکت از دست رفته…

تو سورملینا هستی؟ پس سلامت کو؟ درخت چنار به آن قشنگی را بریدند و جاش کله‌خر گذاشتند. من هم عجب آدم خری هستم. نمی‌روم قهوه‌خانه‌ی شورآبی دو تا چایی بخورم. یک روزنامه هم برای زوّار بخوانم. یکی این طرف، یکی آن طرف. نره‌غول این‌جا چه می‌کنی؟ نه آقاداداش نمی‌خواهم جوری بشود که دیگر مرا نبخشی. حبسی دارد. می‌فهمی که؟ شش ماه توی زیرزمین. پنجره‌هاش را هم گل می‌گیرد. خوب، می‌روم دریای شوره‌زار. هم سیاحت، هم تجارت…

سورمه توی رختخواب دراز کشید و گفت به من دست بزن. من ترسیدم بهش دست بزنم. معصیت دارد. جوراب‌هاش را درآورد. مچ پاهاش پیوند خورده است. گفت پرتقال زده‌ام به نارنج. شاید بگیرد، شاید نگیرد. پدرم زده است. من فهمیدم که جذام دارد. گفت به من دست بزن. من ترسیدم. گفت با من بخواب. من خیلی ترسیدم. می‌خواستم بزنم زیر گریه. گفت بیا به من دست بزن. گفتم نه.

موومان یکم از سمفونی مردگان؛ بخش دوم

به آسمان نگاه کرد. هیچ نشانی از روشنایی نیافت. هر آن‌چه در کودکی از آن می‌ترسید به سراغش آمده بود. تابوتی را بر دوش چهار سفیدپوش رنگ‌پریده‌ی مات می‌دید که بی‌آزار فقط پیش می‌آمدند و انگار درجا می‌زدند. نگاهشان از عمق کاسه‌ی چشم، بی‌احساس به او دوخته شده بود. دست‌هاش را به چهارچوب گرفت و خود را نگه داشت. تنها جیغ کشیدن آسوده‌اش می‌کرد اما صدا بیرون نمی‌آمد. کاش می‌توانست تا قیام قیامت جیغ بکشد. ممتد و بی‌وقفه…

سرما داشت کلکش را می‌کند. نه از آن سرمایی که دندان‌های آدم ضرب بگیرند و نه از آن‌ها که انگشتان دست فریاد کنند، سرمایی که سیاه می‌کرد. پوست کبود می‌شد، دور ناخن خون می‌افتاد، استخوان تیر می‌کشید و قلب آدم درد می‌گرفت. از اصطبل بیرون زد. صدای گرگ‌ها راحتش نمی‌گذاشت و شب بی آن‌که کوچک‌ترین حرکتی بکند، یخ زده بود. به رسم عادت دست در جیب جلیقه کرد که ساعتش را در بیاورد، اما نبود. همه‌ی جیب‌ها را گشت. جیب‌های شلوار، جلو، عقب، جیب کت، جیب جلیقه، اما نبود. یادش آمد که موقع خوابیدن در آخور لمسش کرده بود. اما حالا از بن زنجیر کنده شده بود. آن پیرمرد، آن که می‌گفت برادرکش کی بود؟ پیرمرد هاف‌هافو. سر چرخاند. پشت سر، روبه‌رو، نه. هیچ اثری نبود. حتی رد پا. هر که بود ساعت را برده بود. از خودش پرسید: «حالا چه موقع شب است؟» زیر لب گفت: «نصفه‌های شب.»

دسته بندی شده در: