به نظر شما بهترین فیلم تاریخ سینما چیست؟! این سوالیست که هر فیلمبازی از فیلمبازهای دیگر میپرسد! اما واقعاً نیازی هست که بهترین و بدترین تعیین کنیم؟ و مهمتر از آن اینکه اصلاً میتوانیم؟ بهنظرم هر فیلمی را باید در ژانر، سبک و موضوعی که به آن میپردازیم نقد کنیم و سر جای خودش قرار دهیم. در این مطلب نقد و بررسی فیلمی را میخوانید که در آستانهی ۵۰ ساله شدنش، هنوز در بسیاری از محافل سینمایی و در نگاه بعضی کارگردانهای بزرگ، عنوان بهترین و تاثیرگذارترین فیلم تاریخ سینمای جهان را یدک میکشد. پدرخوانده را از هر طرف که نگاه کنیم یک شاهکار تمامعیار است؛ از رویصحنه تا پشتصحنه. از نگاه سینماگر سیوسه سالهای که در سومین فیلمش تمام سینمای جهان را تکان داد، یا از بازیگری که بعد از اجراهای فوقالعادهای که قبلتر داشت، دوباره اساتید این مدیوم را انگشتبهدهان گذاشت.
بهنظرم آل پاچینو یکی از کاندیداهای همیشگی برای بهترین بازیگر تاریخ سینماست، اما حقیقتاً هیچکدام از ما نمیتوانیم پدرخوانده را بدون مارلون براندو حتی تصور کنیم. اصلاً شاکلهی اصلی فیلم روی کاریزمای دون کورلئونه سوار است و براندو با ایفای این نقش اثبات کرد که میشود ادا در نیاورد، بلکه واقعاً تبدیل به کارکتر شد! برای همین است که میگویم فیلم را از هر طرف که نگاه کنیم حرف ندارد؛ پدرخوانده دقیقاً از همهنظر چیزی بود که سینمای جهان انتظارش را میکشید. چه از نظر سبک و تکنیک که کلاس کارگردانی تازهای را ارائه میکند، چه از حیث ژانر و موضوع که درستترین پیوند را با سیاست و جامعه و فلسفه دارد، چه از منظر بازیگری که تقابل هیولاهاست!
مافیای همیشهبیدار
صحبت دربارهی نکات فنّی و بداعتهای فرمی و تکنیکی پدرخوانده، نیاز به پیشزمینهای مفصّل از تئوریهای سینمای کلاسیک دارد و فیلمهای جریانسازی که پیش از این به خلق سبک، و در ساحت بالاتر به آفرینش ژانر دست زدند. پدرخوانده ژانر مافیایی را در بستر جنایی معرّفی کرد؛ و درام که پهنهای گستردهتر از همه دارد. این ابداع چیزی بود که شرایط سیاسی و اجتماعی زمانهی آمریکا اقتضا میکرد. مافیای ایتالیایی پرغروری که برخلاف -تقریباً تمامِ- آثار سینمایی قبلی، به نژاد و وطنپرستی و رنگ پوست ارتباطی ندارد و بر خود آمریکا چیره شده است. اما پیرنگ همیشه هویتی مستقل از دنیای بیرونش داشته و اینجاست که فُرم برای تحلیل یک فیلم کافیست؛ البته اگر در تعامل با مضمون پرداختهشده بررسی شود، وگرنه یک اثر هنری لنگ خواهد زد.
این فیلم ماجرای مردی را روایت میکند که به عمق بیرحمی و بیعدالتی دنیا دست پیدا کرده و حالا از مغز استخوان نیاز به بقا را حس میکند. سرنوشت دون کورلئونه و چگونگی استحالهی او از یک شخص منفعل به یک گنگستر همهچیزتمام، در قسمت دوم نمایش داده میشود. اما بهشخصه فکر میکنم این سِیر تغییرات، در همین قسمت اول و در قالب شخصیت مایکل، بهمراتب نتیجهی بهتری را حاصل میکند. مایکل (با بازی آل پاچینو) جوانیست ساکت اما باهوش که بهعنوان یک قهرمان جنگی شناخته میشود؛ استعارهای از ارزشهای بیرونی که اجتماع برای یک شخص تعیین میکند. طبق فلسفهی فیلم، مایکل در این داستان با تمام انسانهای دیگر هیج فرقی ندارد. کاپولا فقط شرایط ایدهآل برای یک کارکتر را طراحی کرده تا نشان دهد که در صورت وجود تمام امکانات، همیشه بهترین تصمیم درستترین نیست.
پدرخوانده از همان سکانس ابتدایی جسارت بالای خودش را رو میکند، اما هیچوقت نمیکوبد. اغراق بیمورد جزوی از برنامهی این سینماگر نیست؛ میتوانیم مدتزمان طولانی فیلم و سِیر کُند، اما نه خستهکنندهی فیلم را، شاهدی بر همین مدّعا بگیریم. کاپولا رئالیسم را برای دریچهی دوربین انتخاب کرده و تا انتها نیز به بهترین شکل بر این واقعنگری پایبند میماند. داستانی که در آن هیچچیز به بهترین شکل پیش نمیرود، چون شخصیتها میدانند که این تصمیمگیرنده بودنشان هم، دربرابر فشار دائمی و بلاانقطاع جنگ زندگی، ساختگیست. ویتو کورلئونه شخصیتی متعادل، آرام، منطقی دارد و دو چیز بیشتر از همه مخاطب را مجذوب او میکند؛ اول تواضع نسبیاش نسبت به افراد دیگر در عین حال که خودش را در تصمیمگیری محق میداند، دوم علاقهی وافرش به خانواده که بنا بر بینشی که نسبت به تنهایی دارد، به مسئولیت تبدیل شده است. آزادی در این فیلم با سرکشی برابر است، نیاز به جاودانگی و توارث پررنگترین خط قرمز است و اخلاق، فقط سایهایست که کسی در فیلم به دنبالش خواهیم گشت.
پالت دراماتیزه
کاپولا شخصیت منطقی خودش را فقط در کارکترها نشان نمیدهد. به نحوهی کارگردانی که نگاه میکنیم میبینیم کارگردان هیچ تلاشی در جلب توجه ظاهری نکرده و همهچیز را در جزئیات مخفی کرده است. نحوهی نورپردازی، پالتی که با رنگهای داخل کادر میگیرد، دکوپاژ سنگینی که مثل دون کورلئونه در همهچیز تأمل میکند، و پرتقالهایی که موتیف اصلی فیلم هستند. فکر نمیکنم کاپولا مُبدع مفهوم موتیف در سینما بوده باشد، اما قطعاً بخش بزرگی از این مفهوم در همین پرتقالها نهفته است! در سینمای مدرن امروزی، مخصوصاً در آثار سینماگران فُرمگرایی مثل تارانتینو، به شکل جدیدتر و مهمتری با مفهوم موتیف آشنا میشویم. تارانتینو از خون، انفجار و گلوله برای خلق طنز استفاده میکند و این، یعنی موتیف به دقیقترین شکل ممکن.
این عناصر دور جهان سینمایی او میچرخند و هرجایی که نیاز باشد، وارد قصه میشوند تا به بیننده یادآوری کنند که با کی طرف است! در پدرخوانده نیز پرتقالها آژیر خطر هستند. در سکانس ترور شدن دون کورلئونه، او برای خرید پرتقال رفته و بعد از تیر خوردنش، روی زمین پخش میشوند. در سکانسی که او برای پیشنهاد صلح جلسه برگزار کرده، در تمام پلانها پرتقالهای روی میز توی کادر است. در سکانس فوقالعادهی مرگ پدرخوانده نیز، او پوست پرتقال را برای بازی با نوهاش، میبُرد و در دهان میگذارد؛ و بچه میترسد! بسیاری از سکانسهای پدرخوانده را میتوانیم با رنگ و روغن روی بوم پیاده کنیم و یک اثر چشمنواز خواهیم داشت. کاپولا از روانشناسی رنگها و ترکیب آنها به نحوی استفاده کرده که ما را به یاد نقاشیها کلاسیک میاندازد؛ بیشتر کادر را تیرگی تشکیل میدهد و حتی رنگهای شاد هم، زنده و شاداب نیستند.
دیانای پرتقالهای خونی
مارلون براندو بازی عجیبی را در پدرخوانده ایفا میکند. انگار بعد از چند دهه بازیگری و البته مهمتر از آن، زیست به شیوهی منحصربهفرد خودش، به نتیجهی خاصی رسیده؛ فلسفهای که در ویدیوهای متعددی از مصاحبههای او نیز میبینیم. براندو در پاسخ به این سوال که چطور بازیگر بزرگی شد، همیشه پاسخ میداد تمام زندگی برایش بازیگریست و باید دربرابر همه نقش بازی کرد. شاید همین نحوهی اظهار نظر هم یک ژست باشد؛ اما فکر میکنم هر اندازه هم که به این باور رسیده، عامل اعتماد به نفس او همین است. به نظرم بازیگری به تمام حرکات بدن مرتبط است، اما همهی این فن و تکنیکها به چشمها ختم میشود.
بازیهای فوقالعادهی خود آل پاچینو را که نگاه میکنیم، نیازی به بازیهای جوکرگونه و فریاد و خشم نیست. هرچه آل پاچینو تمام اینها را بینقص پیاده میکند؛ اما چیزی که یک اجرای واقعاً خوب را میسازد، و نه فقط سکانسهای طلایی را، در چشمها آل پاچینو است؛ مخصوصاً در فیلم «بوی خوش زن» که نقش یک نابینا را بازی میکند! براندو نیز در نقش پدرخوانده نه فشاری به خودش میآورد، نه بهجز در یک سکانس فریادی میکشد، و نه حالت آنچنان عجیبوغریبی به چهرهاش میگیرد که بازیگرهای خوب دیگر نتوانند انجامش دهند؛ این چشمهاست که اعتماد به نفس واقعی از آن ساطع میشود.
پدرخوانده روایتی از یک آغاز و پایان است. از گرفتن و باختن قدرت. از پدری که درحال غروب است و پسری که ناخواسته به قلّهی قدرت میرسد. واقعنگری کاپولا باعث شده انسانها فقط عاملان قدرت نشان داده شوند؛ نه قدرتمندان واقعی. پوستر فیلم که دست یک خیمهشبباز را نشان میدهد، به خوبی بیانگر نگاه پایهای نویسنده است. فراموش نکنیم که نویسندهی اصلی این داستان ماندگار ماریو پوزو است، هرچند بدون نبوغ سینمایی کاپولا رمان پدرخوانده الان بسیار پایینتر از چیزی بود که هست. دون کورلئونه میخواهد که پسر بزرگش به قدرت برسد، دخترش خوشبخت شود و البته، اخلاق شخصی خودش را هم حفظ کند و سراغ مواد مخدر نرود. او تقاضای باندهای دیگر را برای ورود به کار مواد رد میکند، چون میداند در آینده بخشی از عرصهی قدرتش را که نیروهای پلیس است، از دست خواهد داد. اخلاق برای دون کورلئونه در چیزی خلاصه میشود که آیندهی خودش را تحت تاثیر قرار خواهد داد. میتوانیم بگوییم او نگران آسیب رسیدن به دیگران نیست و دلش برای خودش میسوزد؛ اما معیار قضاوت، تصمیمها و انتخابهاییست که در عمل میافتد.
به این ترتیب هرچه در سنین بالاتری پدرخوانده را ببینیم، با شخصیت تنها و مغرور و خطرناک دون کورلئونه همذاتپنداری بیشتری برقرار خواهیم کرد. چون بیشتر به این پی میبریم که ما فانتزی ما هم به زندگی مشابهی با او ختم میشود. پیشبینیناپذیری اتفاقات آینده و تقابل همیشگی انسان به این حقیقت، محور اصلی داستان پدرخوانده است. در ابتدا مایکل پتانسیل جنگ را دارد، اما هنوز ترجیح میدهد که عواطفش را حفظ کند و به باورهایش پشتپا نزند. دگردیسی مایکل اتفاقیست که شخصیت دون کورلئونه را برایمان توجیه میکند.
پدرخوانده افق
پدر و پسر نمایندهای از وضعیت گذشته و آیندهی انساناند؛ چه فرد، چه جامعه، چه کل تاریخ بشریت. کاپولا در ابتدای فیلم دستبوسی ویتو را نمایش میدهد، و در انتها دستبوسی مایکل را؛ و این یعنی نمایش بینظیر تکرار همیشگی وقایع و تاریخ. تکراری که فقط زمانی میتوانیم آن را ببینیم که امید را از همهچیز کنده باشیم، برای جنگیدن زندگی کنیم و با زندگی کردن هر لحظه، با تنهاییمان خو بگیریم.
چرازمانیکه توی رستوران مایکل اون دوتارو میکشه میادبیرون ومن منتظربودم ببینم راننده اونا چیکارمیکنه!!!!! اصلا راننده نبود!چه بلایی سرش اومده!!!!!