روسیه سرزمین پهناوری است که در دو قاره‌ی آسیا و اروپا قرار گرفته و به همین‌جهت آن را اورآسیایی می‌خوانند. ادبیات روسیه نیز مانند خاک سرزمینش پهناور و گسترده است و نویسندگان و شاعران نامدار و بزرگی در آن جای گرفته‌اند. افراد بسیاری از سراسر جهان با داستان‌هایی که نویسندگان روس نوشته‌اند و شعرهایی که شاعران روس سروده‌اند آشنایی دارند و شاید یکی از طرفداران جدی و وفادار این داستان‌ها و شعرها به‌شمار بیایند. یکی از نویسندگانی که آوازه‌ی شهرتش در وادی کتاب‌خوانان پیچیده است “فیدور داستایوفسکی” نام دارد. داستایوفسکی طرفدار کم ندارد و کتاب‌هایش بارها در ایران و جهان ترجمه و منتشر شده است. ما در این‌جا قصد داریم به سراغ یکی از کتاب‌های این نویسنده‌ی نامدار روس به نام «شب‌های روشن» برویم و خلاصه‌ای از آن را به شما تقدیم کنیم. اما پیش از هر چیز بهتر است کمی با فیودور داستایوفسکی آشنا شویم. پس با ما همراه باشید.

آشنایی با فیودور داستایوفسکی، نویسنده‌ی شب‌های روشن

فیودور میخائیلوویچ داستایوفسکی به سال ۱۸۲۱ در نزدیکی‌های مسکو چشم به جهان گشود. او پس از پایان تحصیلات متوسطه به پترزبورگ رفت و در دانشگاه نظامی به تحصیل پرداخت و در سال ۱۸۴۳ با درجه‌ی افسری فارغ‌التحصیل شد. فیودور زمانی که مشغول تحصیل در دانشگاه بود به ادبیات علاقه‌مند شد (به خصوص سبک گوگول را می‌پسندید) و کم‌کم مسیر خودش را که همان نویسندگی باشد پیدا کرد. داستایوفسکی فعالیت سیاسی هم داشت و به خاطر شرکت در محفل ادبی اجتماعی یکی از دوستانش که رنگ و بوی سیاسی داشت در سال ۱۸۴۹ با هجوم ماموران رژیم تزاری به منزلش دستگیر شد و ماه‌ها تحت بازجویی قرار گرفت. درنهایت برای او و چند نفر دیگر حکم اعدام صادر کردند اما هنگامی که جوخه‌ی آتش آماده‌ی اجرای حکم بود فرمان عفو محکومین از طرف تزار نیکلای اول رسید و با لغو حکم اعدام داستایوفسکی به اردوگاه‌های کار اجباری فرستاده شد و چهار سال از عمرش را در آن اردوگاه‌های جان‌فرسا سپری کرد. سرانجام سال ۱۸۶۰ فرا رسید و داستایوفسکی پس از پشت سر گذاشتن محکومیتش توانست رهایی یابد و دو سال بعد از آن به خاطر بیماری صرعی که در دوران زندان گریبان‌گیرش شده بود برای معالجه به مسافرت رفت و شهرهای اروپایی زیادی را برای اولین‌بار از نزدیک دید و به نوعی می‌توان گفت تور اروپاگردی برای خودش دست و پا کرده بود. او پس از اتمام سفر شرح چیزهایی را که دیده و تجربه کرده بود را در مجله‌ی زمان که خودش سردبیری‌اش را برعهده داشت چاپ کرد.

فیودور داستایوفسکی در سال ۱۸۸۱ بر اثر خون‌ریزی ریوی جان سپرد.

خلاصه‌‌ای مختصر از کتاب شب‌های روشن

جوان ۲۶ساله‌ای بی‌کس و تنها در شهر پترزبورگ زندگی می‌کند. او به‌شدت رویاپرداز است و در دنیای خیال غوطه می‌خورد. جوان از صبح تا شب در خیابان‌ها پرسه می‌زند و از آن‌جایی که دوست و آشنایی ندارد تا با آن‌ها سر صحبت را باز کند با ساختمان‌های شهر در ذهن خود طرح رفاقت ریخته و به سخنانی که برای آن‌ها ساخته گوش می‌دهد و حتی از غم و اندوه‌شان ناراحت می‌شود. برای مثال یکی از ساختمان‌ها می‌گوید که قرار است مرا فردا به رنگ زرد در بیاورند که کار وحشیانه‌ای به‌شمار می‌رود و همین حرف باعث می‌شود که جوان غرق در اندوه گردد و نتواند پس از رنگ‌آمیزی به دیدن دوستش که همان ساختمان باشد برود. در یکی از شب‌ها که جوان تنهای ما درحال رفتن به خانه‌اش که در نقطه‌ی دورافتاده‌ای از شهر قرار داشت، بود در کنار آبراهه‌ای به دخترکی برخورد می‌کند که به‌آرامی مشغول گریه‌کردن بود. اما چرا؟ این سوالی بود که برای جوان هم پیش آمد و به همین دلیل جلو رفت تا چیزی به دخترک بگوید اما جمله‌ی مناسبی پیدا نکرد و در نهایت وقتی که دخترک متوجه حضور جوان شد ترسید و از پیش او رفت اما هنوز چندقدمی برنداشته بود که مرد مستی نزدیکش شد و او را مورد آزار و اذیت قرار داد. در همین لحظه جوان که شاهد این صحنه بود برای نجات دخترک شتافت و توانست او را برهاند. این اتفاق باب گفت‌و‌گو را میان جوان و دخترک باز می‌کند که چهار شب به درازا می‌انجامد. جوان از این‌که توانسته هم‌صحبتی پیدا کند که از قضا دختر هم است در پوست خود نمی‌گنجد و این موضوع را نیز با دخترک درمیان می‌گذارد و می‌گوید که تا این لحظه با هیچ خانومی دوست نبوده و از این‌که این سعادت امشب نصیبش شده تا با او آشنا شود خوش‌حال است. دو شخصیت اصلی داستان چندقدمی را با هم راه می‌روند و گفت‌و‌گو می‌کنند و برای ملاقات مجدد در فردای آن شب قرار می‌گذارند. فردا که می‌رسد جوان به درخواست دخترک داستان زندگی‌اش را تعریف می‌کند که اصل مطلب داستان این است که زندگی‌اش را بیهوده سپری کرده و غصه‌دار و ناامید بوده و با خیال و رویا سرگرم است. دخترک هم در مقابل داستان زندگی خودش را بازگو می‌‌نماید و می‌گوید که پدر و مادرش را در کودکی از دست داده و تنها با مادربزرگ نابینایش زندگی می‌کند و برایش کتاب می‌خواند. دخترک که اسمش ناستنکا است و ۱۷سال سن دارد همچنین بیان می‌دارد که چگونه عاشق مستاجر میانسال‌شان می‌شود و قصد می‌کند با او ازدواج کند اما مستاجر مجبور بوده به مسکو برود ولی در عین حال به ناستنکا قول داده که پس از بازگشتش تا ابد با او بماند. دخترک می‌گوید که معشوقش سه روز است که به شهر بازگشته اما هنوز سراغی از او نگرفته است. یعنی امکان دارد که مستاجر دخترک را فراموش کرده باشد و دیگر پیدایش نشود؟ این سوالی است که در ادامه‌ی کتاب شب‌های روشن پاسخش را دریافت خواهیم کرد.

جملاتی از کتاب شب‌های روشن

پهلویش نشستم. با بیانی خالی از شوخی و پرتکلف طوری که گفتی از روی کتاب می‌خوانم شروع کردم: ناستنکا، نمی‌دانم می‌دانید یا نه در پترزبورگ جاهای خیلی عجیبی هست. مثل این‌که خورشیدی که جاهای دیگر بر مردم این شهر می‌تابد به این کنج و کنارها کاری ندارد. در این سوراخ‌ها خورشید دیگری می‌تابد که با خورشید آسمان فرق دارد و مخصوص این‌جور جاها ساخته‌شده! آن هم با نور دیگری که خاص آن‌هاست. در این‌جاها ناستنکای عزیز من مثل این است که زندگی جور دیگری است و با آن‌که در اطراف ما می‌جوشد از زمین تا آسمان فرق دارد. انگار این زندگی مال اقلیم بسیار‌بسیار دور و ناشناخته‌ای است و با عصر بسیار جدی ما کاری ندارد. این زندگی مخلوطی است از یک چیز بسیار زیبا و خیال‌انگیز که از یک آتش آرمانی درخشان است با یک چیزی که افسوس، ناستنکا، اگر نگویم فوق‌العاده پست و پلید است دست‌کم از ظرافت شاعرانه دور است و به قدری مبتذل که نمی‌دانید.

***

در این بیغوله‌ها آدم‌های خیلی عجیبی زندگی می‌کنند. این‌ها خیال‌پردازاند، بله خیال‌پرداز. اگر این کلمه برایتان کافی نباشد و تعریف دقیق‌تری بخواهید می‌گویم که این‌ها آدم نیستند بلکه موجوداتی هستند میان آدم و حیوان. این‌ها اغلب اوقات در جایی، در گوشه‌ای، کنج و کنار پنهانی می‌خزند انگاری می‌خواهند خود را از روشنایی روز هم پنهان کنند. وقتی به این کنج دنجشان رسیدند همان‌جا می‌چسبند مثل یک حلزون.

***

چرا ما همه با هم مثل برادر نیستیم؟ چرا حتی بهترین آدم‌ها همیشه چیزی را پنهان می‌کنند؟ چرا حرف چیزهایی که در دل دارند با هم نمی‌زنند؟ جایی که می‌دانند که حرف‌هاشان با باد هوا هدر نمی‌رود چرا چیزهایی را که در دل دارند بر زبان نمی‌آورند؟ چرا ظاهر همه طوری است که انگاری تلخ‌اندیش‌تر از آنند که به‌راستی هستند طوری که انگاری می‌ترسند اگر آنچه در دل دارند به‌صراحت بگویند احساسات خود را لگدمال کرده باشند؟

 

دسته بندی شده در: