افغانستان کشوری در همسایگی ایران است و پیوندهای فرهنگی مشترکی با ما دارد. این کشور سالیانی‌ سال است که زخم‌های کهنه‌ای بر پیکر آسیب‌پذیرش دارد و از مشکلات و سختی‌های فراوانی رنج می‌برد. رویدادهای سیاسی و اجتماعی افغانستان در دهه‌های اخیر داستانی پر آب چشم و حکایت تلخی است که گویا پایانی برای آن نیست. این همسایه‌ی شرقی از سال ۱۹۷۳ و پس از سقوط نظام سلطنتی وارد گردونه‌ی حوادث بی‌شمار و پایان‌ناپذیر شد. از کودتای خونین ۱۹۷۸/۱۳۵۷ به‌رهبری کمونیست‌ها و سپس حمله‌ی اتحاد جماهیر شوروی در ۱۹۸۰/۱۳۵۸ گرفته تا برآمدن طالبان و هجوم ایالات متحده آمریکا در سال ۲۰۰۱/۱۳۸۰ این کشور دائما دچار بحران و نزاع‌های خونین بوده و در این سال‌ها هرگز به‌طور ملموس و کاملی روی آرامش به‌خود ندیده است. یکی از قربانیان اصلی بحران افغانستان در این سال‌های اشک و خون به‌ویژه در دوران طالبان زنان بوده‌اند و هستند. طابان چه در سال ۱۹۹۶/۱۳۷۵ که برای نخستین‌بار به‌قدرت رسیدند و چه در سال ۲۰۲۱/۱۴۰۰ که دوباره بر مسند قدرت تکیه زدند محکم‌ترین سیلی ارتجاع را بر گوش زنان بی‌گناه افغانستان نواختند و آن‌ها را از کار و تحصیل محروم کردند. ظلمی که بر زنان افغانستان در طی سال‌های متمادی روا داشته‌ شده است یکی از نویسندگان شناخته‌شده‌ی این کشور را بر‌آن داشت تا داستانی درباره‌ی آن بنویسد و این ظلم را روایت کند. این نویسنده خالد حسینی است که در نزد ایرانیان نیز نامی آشنا به‌شمار می‌آید و کتابش هزار خورشید تابان نام دارد. ما در این‌جا می‌خواهیم تا خلاصه‌ای از این کتاب را به شما تقدیم کنیم اما پیش از آن کمی با خالد حسینی آشنا شویم. پس با ما همراه باشید.

آشنایی با خالد حسینی نویسنده‌ی کتاب هزار خورشید تابان

خالد حسینی نویسنده و پزشک افغانستانی است که در سال ۱۹۶۵/۱۳۴۴ چشم به‌جهان گشود. پدر او در وزارت‌ خارجه‌ی افغانستان خدمت می‌کرد و به‌عنوان دیپلمات در فرانسه مشغول به‌کار بود که با کودتای کمونیست‌ها در کشورش از کار برکنار گشت و به‌عنوان پناهنده‌ی سیاسی به‌همراه خانواده‌اش عازم آمریکا شد. حسینی در آمریکا در رشته‌ی پزشکی فارغ‌التحصیل شد و به داستان‌نوسی به زبان انگلیسی روی آورد. دو اثر مهم او که به زبان فارسی هم ترجمه‌ شده است بادبادک‌‌باز و هزار خورشید تابان نام دارند و هر دو از کتاب‌های شناخته‌شده‌ای در جهان ادبیات محسوب می‌شوند.

خلاصه‌ای کوتاه از کتاب هزار خورشید تابان

مریم دختری از شهر هرات افغانستان است که با مادرش زندگی می‌کند. آن‌ها در کلبه‌ای در نزدیکی هرات ساکن هستند و مریم مادرش را ننه خطاب می‌کند. این دختر هراتی که کودکی بیش نیست حاصل رابطه‌ی نامشروع جلیل که یکی از افراد بانفوذ هرات به‌شمار می‌رود و صاحب سینمای بزرگی نیز هست با مادر مریم که به‌عنوان خدمتکار در خانه‌ی جلیل کار می‌کرد محسوب می‌شد. جلیل برای آن‌که گره از رسوایی خود باز کند و پرده‌ای بر شرمندگی خود بکشد مادر مریم را به خارج از شهر می‌فرستد و در روستایی نزدیک هرات کلبه‌ای برای او می‌سازد تا در آن‌جا زندگی کند و چشم خانواده‌ی جلیل هم از او دور باشد. ننه می‌گفت که پدر مریم اهمیتی به او و فرزندش نمی‌داد و روزی که مریم به‌دنیا آمد به‌جای آوردن قابله و پزشک مشغول اسب‌سواری بود. ادعایی که جلیل آن را رد می‌کند و می‌گوید که به‌محض مطلع‌شدن از تولد فرزندش باشتاب به‌نزد ننه می‌رود و مریم را در آغوش خود می‌گیرد. مریم در زمان کودکی بیشتر ادعای جلیل را باور می‌کرد تا مادرش را و این به‌خاطر آن بود که نمی‌توانست بپذیرد جلیل که هر چندوقت یک‌بار به آن‌ها سر می‌زد و با او گرم بازی و شوخی می‌شد چنین پدر بی‌مروتی باشد که ننه می‌گوید. مریم در روستا‌یشان در نزد شخصی به‌نام ملا فیض‌الله خواندن و نوشتن را می‌آموزد اما زمانی‌که می‌خواهد به مدرسه‌ای در هرات برود با مخالفت سرسختانه‌ی مادرش رو‌به‌رو می‌شود زیرا که ننه معتقد بود در مدرسه چیزی به بچه نمی‌آموزند و سودی برایش ندارد. بر همین اساس به مریم گفت که فکر مدرسه را فراموش کند و مریم هم با ناراحتی قید آن را زد. روزها گذشت تا این‌که مریم برای هدیه‌ی تولدش از جلیل خواست تا او را همراه با خواهران و برادران ناتنی‌اش به سینمایی که مالک آن است ببرد. جلیل این درخواست مریم را با اصرار زیاد او پذیرفت و به دخترش قول داد تا فردای آن روز به دنبلش بیاید و با هم به سینما بروند. اما آن فردایی که می‌توانست برای مریم روز خوبی باشد اتفاقی افتاد که جلیل را از چشم او انداخت. پس از آن‌که ننه از دنیا می‌رود مریم مجبور می‌شود به‌خانه‌ی جلیل برود و در آن‌جا بود که زندگی چهره‌ی بی‌رحم خودش را به او نشان داد. خانواده‌ی جلیل تصمیم گرفتند تا مریم را در پانزده‌سالگی به مردی که سال‌ها از او بزرگ‌تر بود بدهند و فریادها و گریه‌های مریم هم نتوانست خللی در تصمیم آن‌ها ایجاد کند؛ اسم شوهر مریم رشید بود و در کابل مغازه‌ی کفش‌فروشی داشت. رفتار رشید با مریم در روزهای اول ازدواجشان تا حدودی خوب بود و مریم کمتر از اتاقش خارج می‌شد اما پس از گذشت چند روز رشید به او فهماند که باید در خانه‌ی شوهرش کار کند و آن‌جا را با هتل اشتباه نگیرد. مریم هم آشپزی و گردگیری را در خانه‌ی شوهرش آغاز می‌کند و در ابتدا با عشق و علاقه این کار را انجام می‌دهد اما سپس با بروز اتفاق تلخی رابطه‌ی میان رشید و مریم شکرآب می‌شود. از آن روز رشید شروع به خرده‌گرفتن و غرزدن می‌کند و بارها مریم را مورد شماتت قرار می‌دهد. روزها می‌آیند و می‌روند و شخصیت جدیدی به‌نام لیلا به داستان افزوده می‌شود. دختری که به یکی از نقش‌های مهم کتاب تبدیل می‌شود و در ادامه با حوادثی که برایش رخ می‌دهد مجبور می‌شود تا با رشید ازدواج کند و هووی مریم شود. لیلا در اغاز عزیزدردانه‌ی رشید محسوب می‌شود اما سپس از چشم او می‌افتد و مقامی هم‌رتبه‌ی مریم پیدا می‌کند.

همان‌طور که می‌بینید کتاب داستان دردناکی دارد و ظلم و اجحافی را روایت می‌کند که در افغانستان بر زنان رفته است و می‌رود. در خلال داستان ما شاهد رویداهای سیاسی سرنوشت‌ساز و مهمی در افغانستان هستیم که نقش اساسی در رقم‌زدن وضعیت امروز این کشور ایفا کرده‌اند.

جملاتی از کتاب هزار خورشید تابان

ملا فیض‌الله وقت راه‌رفتن تسبیح در دست می‌چرخاند و با صدای لرزانش داستان‌هایی از آن‌چه در جوانی دیده بود حکایت می‌کرد. مثلا می‌گفت زمانی در ایران در طاق‌های ضربی سی‌و‌سه پل اصفهان مار دو سر دیده. یا کنار مسجد کبود مزار هندوانه‌ای را بریده و دیده تخم‌های نصفش به‌صورت الله ردیف‌شده است و نصف دیگر به‌صورت اکبر.

***

ملا فیض‌الله پیش مریم اعتراف کرد که گاهی خودش هم معنای کلمات قرآن را نمی‌فهمد اما گفت که از صدای مسحورکننده‌ی کلمات عربی هنگام غلتیدن از روی زبان خوشش می‌آید. گفت که به او آرامش می‌بخشد و به قلبش راحتی می‌دمد.

***

دل مردها نانجیب است. نانجیب، مریم. مثل رحم مادر نیستو ازش خون نمی‌ریزد. بزرگ نمی‌شود که برایت جا باز کند. تنها من دوستت دارم. توی این دنیا تنها من را داری. مریم من که بروم دیگر هیچی نداری. هیچی نیستی.

***

ناشنیده‌گرفتن این‌جور حرف‌زدن، تحمل سرزنش‌ها، تمسخر، توهین‌ها، طوری از کنارش ردشدن که انگار چیزی جز گربه‌ای خانگی نیست، برای مریم آسان نبود. اما پس از چهار سال ازدواج مریم به‌روشنی می‌دانست وقتی زنی بترسد، چه‌طور می‌تواند مدارا کند و مریم می‌ترسید. خلق و خوی متغیرش، دمدمی مزاجی‌اش، اصرارش در کشاندن هر گفت‌گوی پیش‌پا‌افتاده‌ای به رویارویی و درگیری گاه کار را به مشت و لگد و سیلی‌زدن می‌کشاند و البته بعضی وقت‌ها می‌کوشید با عذرخواهی ناخوشایندی جبرانش کند و گاهی هم نه، همه‌ی این حالات سبب ترس او می‌شد.

دسته بندی شده در: