مردم معمولا نسبت به «فلسفه» هراس دارند. اکثر آنها تصور میکنند که فلسفه میتواند فکرشان را درگیر کند و هر چیزی را زیر سوال ببرد. چون آنها از بچگی جملهی فلسفی «اول مرغ وجود داشت یا تخممرغ» را میشنوند و بعد از سردرگمیهای فراوان، از آن فرار میکنند.
اما فلسفه آنقدر که تصور میکنید ترسناک نیست. کتاب «بار هستی» نوشتهی میلان کوندرا، با زیرکانهترین شکل ممکن خاصیت درمانی فلسفه را نشان میدهد. اما قبل از هر چیز، میلان کوندرا کیست و در چه شرایطی به چنین نویسندهی بزرگی تبدیل شده است؟
چند کلامی راجع به میلان کوندرا
میلان کوندرا در سال ۱۹۲۹ در چکسلواکی به دنیا آمد. کشوری که این روزها آن را با «پراگ» تاریخیاش میشناسیم. اگرچه او از سال ۱۹۷۵ به فرانسه تبعید شد، ولی نقطهی شروع رمان «بار هستی» در پراگ است و مسائل مربوط به این کشور را بیان میکند. از آنجا که کوندرا معمولا حکومت کمونیستی را در کتابها و رمانهایش زیر سوال میبرد، جای تعجبی هم ندارد که حکومت چک، از انتشار کتابهایش خودداری کرده باشد. اگرچه او بارها به خاطر نبوغش در نویسندگی و انتشار آثار بحثبرانگیز، نامزد دریافت جایزهی نوبل ادبیات شده است.
بار هستی، همهی ویژگیها را باهم دارد
بار هستی یک کتاب فلسفی است. که در آن ماجرایی عاشقانه را روایت میکند و با همان ماجرای عاشقانه، سعی در درمان تردیدهای ذهنی مخاطب دارد. ماجرای عاشقانهای که در این کتاب روایت میشود، فقط در رمانهای عاشقانهی ویکتوریایی رخ نمیدهد، بلکه در زندگی تک تک ما ممکن است اتفاق بیفتد. نویسندهی کتاب ابتدا فلسفهی سبک و سنگین بودن روزگار را بیان میکند و سپس مفهوم آن را در داستان، روشن میکند.
داستان راجع به جراح ماهری به نام توما (یا همان توماس) است. که به ازدواج و رابطهی طولانی مدت با یک زن اعتقادی ندارد. او حتی نمیتواند برای تمام طول شب، یک زن را تحمل کند و تمایل دارد تنها بخوابد، صدای مسواک زدنش را کسی نشنود و هنگام نوشیدن قهوه، مزاحمش نشود.
اما پس از دیدن ترزا، همه چیز تغییر میکند. او نسبت به ترزا احساس متفاوتی دارد. ترزا برای او، به جای اینکه شبیه زنی کامل باشد، شبیه دختربچهای است که در آب رها شده و از فرط ضعف، به کمک او نیاز دارد. این دختربچه آنقدر ضعیف است که شبها بدون او نمیتواند بخوابد.
توما نسبت به دختری که تازه با او آشنا شده بود، دلبستگی شدیدی حس میکرد. این دختر به نظرش کودکی میمانست که او را در درون سبدی نهاده و بر آب رودخانه رهایش کرده باشند. و سبد را در کنار تخت خود، از آب گرفته باشد.
توما از همان ابتدا احساس میکرد که این دختر را میتواند به راحتی کنترل کند. دختری که برای او بود و میتواند به خواب او تسلط کامل داشته باشد. به عنوان مخاطب در ابتدای داستان شما با توما هم عقیده خواهید بود. چون شخصیت ترزا آنقدر وابسته و ضعیف به تصویر کشیده شده که شبها برای خوابیدن، دست توما را در آغوش میکشد. اما رفته رفته متوجه خواهید شد که ترزا با باقی دخترها تفاوت بزرگی دارد:
زمانی که توما میخواست-بدون بیدار کردن او- از تختخواب دور شود، میبایست با تردستی عمل کند. ابتدا انگشت-مشت یا مچ دست- خود را از دست او بیرون میآورد که همیشه با این کار ترزا نیمهبیدار میشد، زیرا حتی در خواب نیز مواظب او بود.
رفتار و وابستگیهای ترزا و دلبستگی عجیب و غریب توما به او، میتواند ما را به یاد رمان «دلبند» تونی موریسون بیندازد. چه بسا قبل از آنکه شک به یقین تبدیل شود. خود توما هنگام تماشای ترزا، به یاد فرزندش میفتد که در گذشته او را رها کرده و حالا ترزا برایش حکم یک بچه را دارد. بچهای که وابستگیهای بچگانه دارد و میتواند او را تصاحب کند.
وابستگی ترسناک اما هوشمندانه
ترزا با وابستگی مریض گونه، به هیچعنوان نمیخواست که توما از او دور شود. از سرکار رفتن گرفته تا رابطه با سایر زنها و بیوفاییهای پیاپی. او همیشه از اینکه توسط توما رها شود، هراس دارد. رویاهای ترسناک مختلفی میبیند که بخشی از آنها از خاطرات ترسناک دوران بچگی منشاء میگیرد. در ابتدا شما از بیوفاییهای توما ناراحت میشوید. ولی بعد از مدتی، وقتی که ترزا او را در آلمان ترک میکند، تازه متوجه وابستگی عمیق و ترسناکی میشوید که توما نسبت به ترزا احساس میکند.
توما مجبور میشود خانه و شغلی که به تازگی در آلمان پیدا کرده رها کند و به پراگ برگردد. اما هیچ وقت از تصمیمی که گرفته مطمئن نیست. او برای برگشتن به سمت ترزا تردید دارد. ولی نمیتواند در مقابل این تردید چارهای بیابد. چراکه انسان فقط یک بار زندگی میکند و فرصتی برای تمرین کردن یا تردید کردن ندارد.
توما خود را سخت سرزنش میکرد. اما سرانجام دریافت که شک و تردید امری کاملا طبیعی است: آدمی هرگز از آنچه باید بخواهد، آگاهی ندارد، زیرا زندگی یک بار بیش نیست و نمیتوان آن را با زندگیهای گذشته مقایسه کرد و یا در آینده تصحیح نمود.
توما به آغوش ترزا بازمیگردد. کار، زندگی، آزادی و آیندهی خودش را رها میکند تا دوباره بتواند در کنار ترزای معصوم زندگی کند. اما وقتی که ترزا را میبیند، مجددا آن قاطعیت جای خود را به تردید میدهد. تردیدی که نسبت به ترزا، عشق و احساس او شکل میگیرد:
توما ماجراهای عشقشان را مرور کرد:
هفت سال پیش «اتفاقا» یک مورد سخت تورم نخاع در بیمارستان شهری که ترزا در آن زندگی میکرد، پیش آمد. رئیس بخش بیمارستان به فوریت برای مشاوره به آنجا خوانده شد. اما رئیس بخش «اتفاقا» از بیماری سیاتیک رنج میبرد و توما را به جای خود فرستاد. او «اتفاقا» به هتلی رفت که ترزا در آن کار میکرد. قبل از حرکت «اتفاقا» چند دقیقه برای نوشیدن آبجو فرصت داشت. ترزا «اتفاقا» وقت کارش بود و «اتفاقا» مسئول میز او بود. بنابراین یک رشته «اتفاق» ششگانه لازم بود که او را بسوی ترزا بکشاند، گویی اگر به حال خود گذاشته شده بود، به هیچجا نمیرفت.
ترزا برای درمان ضعف خود، ناجوانمردانه رفتار میکند
اگرچه توما عشق خود نسبت به ترزا را تصادفی میداند و از این بابت ناراحت و پریشان خاطر است؛ ترزا هوشمندانهتر فکر میکند. ترزا تمام اتفاقات و تصادفهایی که باعث شده، او توما را ببیند را گرامی میدارد و به خوبی درک میکند که اگر هنگام پخش موسیقی بتهوون از رادیو، به جای توما یک قصاب را دیده بود، توجه زیادی به او نشان نمیداد. اما توما یک جنتلمن واقعی بود و با کتابی که در دست داشت، ترزا را مجذوب خود کرده بود.
پس ترزا که بیش از هر دانشجویی کتاب خوانده و بیش از هر دختری، در زندگی سرد و گرم چشیده، با کتاب آناکارنینای تولستوی، وارد خانهی توما میشود و او را به نحوی فریب میدهد. برای اینکه به او نشان دهد زن وابستهای نیست، میتواند روابط نامشروع داشته باشد و میتواند برای توما، جذاب و فریبنده باشد. اما برخلاف چیزی که با آن کتاب ادعا میکرد، یک رابطهی عاشقانه شکل میگیرد که هر دو در آن در عذاب هستند. زیرا توما قوی و ترزا، بسیار ضعیف است.
ترزا از فرط ضعیف بودن، به ضعیفترها علاقهی بیشتری نشان میدهد. همانطور که توما از ابتدای داستان نسبت به ترزا «همدردی» میکند، ترزا نیز نسبت به «دوبچگ» یکی از شخصیتهای سیاسی کتاب، همدرد و مجذوب است.
این ضعف هم مثل سرگیجه او را مجذوب میکرد. او مجذوب بود زیرا خویشتن را ضعیف احساس میکرد. دوباره آتش حسادت در وجودش زبانه کشید و دستهایش به لرزه افتاد. توما متوجه این حال شد. و کار همیشگی را کرد: دستهایش را گرفت تا با فشار انگشتان او را آرام سازد، اما ترزا از دست او گریخت.
-میخواهی برایت چه کار بکنم؟
-دلم میخواهد که پیر باشی. ده سال بیشتر، بیست سال بیشتر داشته باشی.
منظور ترزا این بود: دلم میخواهد که ضعیف باشی، که به اندازهی من ضعیف باشی.
اما ترزا، این ضعف را نمیپذیرد. او در پراگ خود را دلبسته و در آلمان، خود را تمام و کمال وابستهی توما میداند. پس دیگر تحمل نمیکند. و ترجیح میدهد این طناب وابستگی را با ترک کردن توما ببرد:
وقتی فرد قوی آنقدر ضعیف میشود که به فرد ضعیف بیحرمتی میکند، فرد ضعیف باید براستی خود را قوی بداند و او را ترک کند.
دختر قصه ضعف خود را مثل ویروس منتقل میکند
ترزا بارها توما را ترک میکند. چون نمیپذیرد که فقط در خانه به انتظار او بنشیند. و بیوفاییهایش را تحمل کند. نمیتواند محبت بیکران او را تحمل کند. او پایش میشکند. ولی وقتی زمین میخورد، ترجیح میدهد به جای اینکه دستش را بگیرند، به او بگویند:«بلند شو».
او عشق توما را باور نمیکند. این داستان تا جایی ادامه پیدا میکند که توما تمام زندگی خود را برای به دست آوردن ترزا میبازد. دیگر نمیتواند حتی در شهر زندگی کند و دیگر نمیتواند با آن دستان لرزان جراحی کند.
اگر خود نویسنده، در جای جای مختلف کتاب فلسفهی رفتارهای ترزا و توما را توضیح نمیداد، شاید هیچوقت متوجه حقیقت تلخی که در این رابطه وجود دارد نمیشدیم. اما نویسنده مخاطب را مثل ترزا، ضعیف میپندارد. پس بابت هر حرکت جزئی توضیحاتی میدهد و فلسفهی تمام نمادها را بیان میکند.
ترزا که در بچگی مثل یک کالای کوچک به مادرش تعلق دارد، حالا به سگ دورگهی خود، کارنین علاقهی زیادی نشان میدهد. چون او نیز مثل بچگی ترزا ضعیف است. او دوست دارد که توما پیر شود. مثل او ضعیف شود تا بتواند مجذوبش گردد و بالاخره به آرزویش میرسد:
در واقع می دانست که توما مسلما باز میگردد و به او میپیوندد. با این حرکت او را به دنبال خود خوانده بود و مثل اجنه که دهاتیها را به مرداب میکشانند و میگذارند همانجا فرو روند و خفه شوند، توما را بیش از پیش رو به زوال کشانده بود. او از یک لحظه که توما دستخوش تشنجات شکمدرد بود، استفاده کرد و از او قول گرفت که بروند و در روستا زندگی کنند! چقدر حیله و مکر به کار برده بود! هر بار برای ارزیابی و اطمینان از عشق او، توما را در بوتهی آزمایش محک زده بود و او را به دنبال خود به اینجا کشانده بود:
حالا او را میدید که پیر و خسته شده است و با انگشتان نیمه ناقص خود دیگر هرگز نخواهد توانست چاقوی جراحی را به دست بگیرد.
شاید تصور کنید با خواندن این رمان ممکن است نسبت به روابط عاشقانهی خود تردید پیدا کنید. ولی نویسنده، از همان ابتدای داستان این فلسفه را مرتبا تکرار میکند که زندگی، چیزی جز تردید نیست. چون فقط یک بار میتوانیم آن را تجربه کنیم و فرصتی برای تمرین کردن نداریم!
به جرات میتوان گفت که خواندن این رمان به تمام نوجوانها، جوانها و میانسالها توصیه میشود. چون این رمان نوشته شده تا چشم شما را نسبت به تمام حقایقی که با آنها درگیر هستید، باز کند. رمان بار هستی، شما را از تمام تردیدها، پریشانیها، پشیمانیها و وابستگیهای ذهنی نجات میدهد.
ممنون عالی بود
من نمی دونم شما از روی کدوم ترجمه در باره کتاب صحبت می کنید ولی در ترجمه ای که من خوندم، توما و ترزا به زوریخ برای زندگی رفتند که در سوئیس است و توما نه به خاطر دل درد و ضعف دست بلکه از طرف دولت از بیمارستان اخراج می شود.