جدایی در تمامی فرهنگها و در اغلب موضوعات، تلخ، ناراحتکننده و گزنده است. به زندگی خودمان رجوع کنیم؛ قطعاً ما هم طعم جدایی را چشیدهایم و تا مدتها غم آن بر زندگی ما سایه افکنده و روند جاری فعالیتهای کاری، شخصی و خانوادگیمان را تحتالشعاع قرار داده است. آنهایی که از لحاظ روحی و شرایط ذهنی قویتر هستند، زودتر به غم جدایی و هر آنچه که با خود آورده است پیروز میشوند، عدهای با ترکشهایی از آن پس از مدتی به زندگی باز میگردند و البته دیرتر از گروه اول. عدهای هم هستند که هیچوقت نمیتوانند به آن کسی که در گذشته بودند تبدیل شوند و همهی مناسبات زندگیشان دگرگون میشود. گفتیم جدایی تلخ است و درد جدایی آنجایی دو چندان میشود که بین مادر و فرزندی اتفاق افتاده باشد؛ موضوعی مستند که دستمایهی یییون لی نویسندهی چینی-آمریکایی کتاب «آنجا که دیگر دلیلی نیست» برای خلق اثری تلخ، دراماتیک و قطعا باورپذیر درآمده است. «آنجا که دیگر دلیلی نیست» با ترجمهی آرزو احمی به کوشش انتشارات برج روانهی بازار نشر ایران شده است. کتاب غرق در واقعیت است و سند آن خود نویسنده است. لی در فراق درگذشت فرزند خود بر اثر خودکشی به ادبیات پناه میآورد و اثری میآفریند تا یاد او را زنده نگه دارد و میتوان گفت این کار را به درستی انجام میدهد.
آنجا که دیگر دلیلی نیست در بستر عدم
اگر کلیشهها زندگی آدم را نجات بدهند چه؟ اگر درستش این باشد که با کلیشهها زندگی کنی چه؟ جایی فردا و جایی دیروز… امروز هرگز، مگر در کلیشهآباد.
مادر، فرزند خود -نیکلای محبوبش- را در جایی که هیچجا نیست، در فضایی وهمی و خیالی بازآفرینی میکند؛ برای نویسندهای که در عمر حرفهای خود خالق شخصیتهای مختلفی بوده است تجسم بخشیدن به خاطره یا بهتر است بگوییم مجموعه خاطراتی از پسر از دسترفتهاش کار مشکلی نیست؛ البته ما نمیدانیم دلیل نویسنده برای حذف عنصر مکان و زمان در کتابی که یادگاری برای فرزندش است، چیست؟ دلیلش نمیتواند این باشد که در بیزمانی و بیمکانی به دنبال جاودانگی است؟ مختصاتی که دست هیچکس به آن نرسد، جایی که در آن مرگ را نفوذی نیست. مادری که خود را به هر دری میزند و به خود هر زحمتی را میدهد تا بتواند مکالمهای خیالی را با فرزندش داشته باشد. مادری که آنچه ما در خلال متون دریافت میکنیم حاکی از توجه کم او نسبت به روابطش با فرزندش است و الان قصد جبران کرده است ولی گاهی دیر میشود.
مدتها پیش چند کلمه را از فرهنگ لغتم حذف کرده بودم: هرگز، همیشه، تا ابد، کلماتی که روزی را با روز دیگر و لحظهای را با لحظهی دیگر همسنگ میگیرد.
مادری که هجوم افکار و بارش خاطرهها امانش را بریدهاند. هر کاری را برای احیای یاد فرزندش میکند. از خانهای که ساکن آنجا بودند به جایی میروند که نیکلای آنجا را دوست داشته، کارهای را میکند که مورد علاقهی او بوده و موسیقیای را گوش میدهد که باب طبع او بوده است. شیوهی روایی اثر اول شخص است؛ به این شیوه که در خلال گفتوگوهایی که با فرزندش دارد خردهاطلاعاتی هم به خوانندگان ارائه میکند: پسری که در شانزده سالگی خودکشی کرده است، بینوایان ویکتور هوگو را سه بار خوانده، از نمایشنامههای شکسپیر آگاه است و کودکیاش با کتابهای تنتن و مجموعه کتاب بچههای چلمن گذشته است. پسری که آگاه بوده است، موسیقی میدانسته، شیرینی میپخته و کارهای مختلف زیادی را به خوبی انجام میداده ولی یک روزی تصمیم میگیرد تا به زندگیاش خاتمه دهد و خانوادهاش را با خاطرات خود تنها بگذارد.
همهی پدر و مادرها ضد و نقیض حرف میزنند؛ گفتم گمان کنم بهترینهایشان بله. من از بهترینهایشان نیستم. چرا نیستی؟ تو مادر خوبی هستی. با خودم فکر کردم آن قدر خوب نبودم که بمانی…
و فراقی که هرگز عادی نمیشود!
هیچوقت از پاک کردن و دوباره نوشتن، دوباره پاک کردن و چندباره نوشتن نترسیدم؛ آن حملهی برقآسایی که از نقطهی خاصی از کتاب به سراغ آدم میآید گاهی ایجاب میکند که برای ساختن حس و حالی واقعیتر از فضای کتاب، پاک کنم و دوباره بنویسم. حقیقتا تا صفحهی ۶۰ کتاب را خوانده بودم و چیزی در حدود ۶۰۰-۵۰۰ کلمه برای آن نوشته بودم تا آن که حملهی برقآسا شکل گرفت؛ آنجایی که عبارت بالا را خواندم و به خودم گفتم ارزش این مادر رنجدیده بیشتر از اینها است، معمولی نه باید بهترین خودت باشی، از قید نوشتهی قبلیام گذشتم. قصه، قصهی جدایی است پس من هم باید از چیزی جدا میشدم. خاطرم است در جایی از کارلوس فوئنتس خوانده بودم که :
اولش رنج میکشی، یه خرده بیشتر یا یه خرده کمتر. بعد، جداییها برات عادی میشن. زندگی همینه. دیگه هی جدایی پشت جدایی. زندگی جمع شدن نیست. جدا شدنه.
جملهی زیبایی است. اینطور نیست؟ و انصافاً به تقریب خوبی با خودش حقیقت را به همراه دارد ولی در کتاب «آنجا که دیگر دلیلی نیست» با مادری روبهرو هستیم که قادر به فراموش کردن نیست، به جداییها نمیتواند عادت کند و نمیتواند و مدام نمیتواند. یادم میآید دوستی داشتم که عزیزی را از دست داده بود و وقتی از او پرسیدم چه چیزی بیش از همه ناراحتی از دست دادن را تشدید میکند گفته بود «تمامی اولین بارها بعد از رفتن.» منظورش را نفهمیدم و او مثال زد: وقتی برای اولین بار پس از مرگ عزیزت میخوابی و بیدار میشوی، فکر میکنی همهچیز عادی است ولی به خودت میآیی و یادت میآید که او دیگر نیست. میخواهی میز شام را بچینی و بنابر عادت برای او هم بشقاب را میگذاری و تمامی اینها. اینها طاقتفرساست. این خاطره زمانی یادم آمد که مادر-نویسنده در اولین عید پس از مرگ فرزندش در یاد و خاطرات او غرق میشود چون هر ساله در روز عید نیکلای کیک درست میکرد و این بار خبری از کیک نبود چون نیکلای نبود و خود مادر برای ادای احترام به او باید کیک را درست میکرد.
مردگان از مزایای رفتن برخوردارند، آنهایی که ماندهاند به چیزی نیاز دارند که به آن بچسبند.
از این دست کتابهای که محوریت اصلی آنها «مرگ» است کم نخواندهام؛ مرگ ایوان ایلیچ، تدفین پارتی، سایه سنگین خانم الف و… و هر بار یکی از نتایجی که بعد از به پایان رسیدن کتاب میگیرم در کتاب قبلی مشترک بوده است؛ قرار نیست هر چیزی تا ابد دوام داشته باشد. آغازیست، سرانجامی نیز وجود دارد. زندگی است مرگ هم است. فقط نکتهی ناراحتکننده آن جایی است که گاهی مسیری که در کنار عزیزانت آغازش میکنی را آنها زودتر طی میکنند و به خط پایان میرسند و ما میمانیم و هر دستآویزی که با کمک آن خاطرات آنها را زندگی کنیم. ولی کم و بیش بیشترمان بر این عقیدهایم که یک روزی دوباره کنار یکدیگر جمع میشویم و همدیگر را ملاقات میکنیم که البته شاید این عقیده محلی از اعراب نداشته باشد و صرفاً انسانها آن را برای تسلی خاطرشان ساختهاند. نمیدانم… آنها میروند، ما میمانیم و خاطراتی که روحمان را میخراشد…