ادبیات امریکا چند دههای میشود که در میان عاشقان کتاب و رمان جایگاه مهمی پیدا کرده است. نویسندگان امریکایی شناختهشده هستند و آثارشان بارها در ایران تجدید چاپ شده است. ارنست همینگوی یکی از این نویسندگان بهشمار میآید. آثار همینگوی در ایران دوستداران زیادی دارد و مخاطب ایرانی با سبک نوشتههای او بهخوبی آشناست. یکی از مهمترین کتابهای همینگوی که برای او جایزهی نوبل را بهارمغان آورد، پیرمرد و دریا نام دارد. ما در اینجا میخواهیم تا جملاتی از این کتاب مهم در حوزهی ادبیات داستانی را تقدیم شما نماییم اما پیش از آن بهتر است کمی با ارنست همینگوی آشنا شویم. پس با ما همراه باشید.
آشنایی با ارنست همینگوی، نویسندهی کتاب پیرمرد و دریا
ارنست همینگوی نویسندهی برجستهی اهل امریکا است که در سال ۱۸۹۹ چشم به جهان گشود. پدر او پزشک و مادرش آموزگار پیانو بود. ارنست در جنگجهانی اول داوطلب شد تا به جبهههای جنگ برود اما بهخاطر مشکل بیناییاش موفق به این کار نشد و بهجای آن توانست بهعنوان رانندهی آمبولانس صلیب سرخ در جبههی ایتالیا خدمت کند. همینگوی پس از بازگشت از جنگ دوباره بهسراغ حرفهی خبرنگاری که پیش از جنگ آن را آغاز کرده بود رفت و در کنارش به داستاننویسی نیز پرداخت. پس از نوشتن چند داستان نسبتا کوتاه او توانست در نزد عموم شناخته شود و طرفداران زیادی را بهسوی خود جلب کند و سرانجام هم به جایزهی نوبل دست یابد. ارنست همینگوی در سال ۱۹۶۱ با اسلحهی شکاریاش دست به خودکشی زد و جان باخت.
برخی از آثار ارنست همینگوی: زنگها برای که بهصدا در میآیند، برفهای کلیمانجارو، وداع با اسلحه، داشتن یا نداشتن، و پیرمرد و دریا.
جملاتی برگزیده از کتاب پیرمرد و دریا
پیرمردی بود که تنها در قایقی در گلفاستریم ماهی میگرفت و حالا هشتاد و چهار روز میشد که هیچ ماهی نگرفتهبود. در چهل روز اول پسربچهای با او بود. اما چون چهل روز گذشت و ماهی نگرفتند پدر و مادر پسر گفتند که دیگر محرز و مسلم است که پیرمرد «سالائو» است، که بدترین شکل بداقبالی است، و پسر بهفرمان آنها با قایق دیگری رفت که در همان هفتهی اول سه ماهی خوب گرفت. پسر غصه میخورد چون میدید پیرمرد هر روز با قایق خالی برمیگردد و همیشه میرفت چنبر ریسمان یا بنتوک و نیزه و بادبان پیچیده به دگل را برای پیرمرد بهدوش میکشید. بادبان با تکههای گونی آرد وصله خوردهبود و پیچیده، انگار که پرچم شکست دائم بود.
***
کسی چیزی از این پیرمرد نمیدزدید ولی بهتر بود که بادبان و ریسمانهای کلفت را بهخانه ببرند، چون که شبنم خرابشان میکرد. هر چند میدانست که از مردم بندر کسی چیزهای او را نمیدزدد باز با خودش میگفت با گذاشتن بنتوک و نیزه در قایق بیجهت هیچدلی را وسوسه نباید کرد.
***
وقتی که پسر برگشت پیرمرد روی صندلی خوابش برده بود و آفتاب غروب کرده بود. پسر پتوی سربازی کهنه را از روی تختخواب برداشت و آن را پشت صندلی و روی شانههای پیرمرد کشید. شانههای غریبی داشت، هنوز زور داشتند گرچه خیلی پیر بودند؛ گردنش هم پر زور بود، وقتی که پیرمرد در خواب بود و سرش پایین افتاده بود شیارهایش چندان نمایان نبود. پیراهنش آنقدر وصله خورده بود که مانند بادبان قایق و وصلهها از تابش آفتاب بهرنگهای پریدهی گوناگون درآمده بودند. اما سر پیرمرد خیلی پیر بود و با چشمهای بسته اثری از زندگی در چهرهاش نبود.
***
چیزی نگذشت که به خواب رفت و خواب آفریقا را دید، زمانی که پسربچه بود، و ساحلهای دراز و طلایی را، و ساحلهای سفید، چنان سفید که چشم را میزد، و پرتگاههای بلند. و کوههای بزرگ قهوهای. اکنون هرشب در ساحل زندگی میکرد و در خوابهایش غرش امواج را میشنید و قایقهای بومی را میدید که در میان امواج پبش میآمدند. بوی قیر و چوب بلوط عرشهی کشتی را در خواب میشنید و بوی آفریقا را که با نسیم صبحدم از خشکی میآمد.
***
پیرمرد آهسته قهوهاش را نوشید. این خوراک تمام روزش بود و میدانست که باید آن را بنوشد. مدتها بود که حوصلهی غذاخوردن نداشت و توشهای با خودش نمیبرد. یک قمقمه آب زیر پاشنهی قایق داشت و این برای تمام روزش بس بود.
***
از ماهیهای پرنده خیلی خوشش میآمد چون که در دریا بهترین دوستانش اینها بودند. برای پرندگان دلش میسوخت مخصوصا ترنهای تیرهرنگ کوچک و ظریف که مدام در پرواز و در جستوجو بودند و چیزی پیدا نمیکردند و پیرمرد اندیشید که مرغها زندگیشان از ما سختتر است، غیر از مرغهای غارتگر و مرغهای پرزور. مرغهای به این ظرافت و نازکی مثل پرستوی دریایی را چرا ساختهاند، آن هم وقتی که دریا اینقدر بیرحم میشود؟ دریا مهربان است و خیلی زیباست. اما خیلی هم بیرحم میشود، و آن هم ناگهان، و این مرغهایی که میپرند و خودشان را بهآب میزنند و صید میکنند، با آن صداهای کوچک و غمگین، جثهی نحیفشان تاب دریا را ندارند.
***
همیشه در اندیشهاش دریا را «لامار» مینامید و این نامی است که در زبان اسپانیایی کسانی که دریا را دوست میدارند به دریا میدهند. گاه دوستداران دریا بهدریا دشنام هم میدهند اما دشنام را چنان میدهند که انگار دریا زن است. برخی از ماهیگیران جوان، آنهایی که ریسمانهایشان گوی شناور دارد و از پول کلان روزهای رونق بازار جگر بمبک، قایق موتوری خریدهاند دریا را «المار» مینامند که مذکر است. از دریا همچون یک حریف یا مکان یا حتی دشمن نام میبرند. ولی پیرمرد همیشه در اندیشهاش دریا را همچون زن میانگاشت، یا همچون چیزی که مهر و قهر میورزند، و هرگاه کار زشت یا وحشیانهای از او سرمیزند از آن رو است که اختیارش با خودش نیست. میپنداشت که مهتاب دریا را میگیرد، چنانکه زنان را میگیرد.
***
پیرمرد با خود گفت که در تمام عمرم آفتاب اول صبح چشمم را زده است. ولی چشمهای من پرسو است. غروب میتوانم راست توی خورشید نگاه کنم و چشمم سیاهی نرود. غروب زور خورشید بیشتر است. اما صبح چشم آدم را میزند.
***
حباب نورانی عروس دریا زیباست. ولی این فریبکارترین موجود دریاست و پیرمرد خوش داشت ببیند که لاکپشتهای بزرگ دریایی آن را میخورند. لاکپشت عروس را میدید، از روبهرو به آن نزدیک میشد و عروس را با رشته و دنباله میبلعید. پیرمرد خوش داشت ببیند که لاکپشتها آنها را میخورند و خوش داشت پیش از توفان در ساحل روی آنها پا بگذارد و صدای ترکیدنشان را زیر کف زمخت پاهایش بشنود.
***
روزهایی که او و پسر با هم ماهی میگرفتند معمولا فقط وقتی با هم حرف میزدند که لازم میشد. شبها و ساعتهایی هم که توفانگیر میشدند با هم حرف میزدند. در دریا بیهوده حرفنزدن درشمار فضائل است و پیرمرد همیشه چنین باور داشت و این رسم را رعایت میکرد. اما اکنون اندیشههایش بارها بهصدای بلند میگفت، چون کسی نبود که از شنیدنشان ناراحت شود.
***
با خود گفت این ماهی، ماهی بزرگی است، باید حرفم را حالیش کنم. نباید بگذارم بهزور خودش پی ببرد یا بداند که اگر خودش را خلاص کرد چه کارها از دستش بر میآید. اگر من جای او بودم حالا تمام زورم را بهکار میبردم و آنقدر میرفتم تا یک چیزی پاره شود. اما خدا را شکر که اینها به اندازهی ما که میکشیمشان عقل ندارند هرچند از ما نجیبتر و تواناترند.
***
با خود گفت مغزم روشن است. خیلی روشن. بهروشنی این ستارهها که برادران مناند. اما باید بخوابم. ستارهها هم میخوابند ماه و خورشید هم میخوابند حتی دریا هم بعضی روزها میخوابد. روزهایی که جریانی نیست و آب آرام و صاف است.
***
با خود گفت نومیدی احمقانه است. از این گذشته به عقیدهی من گناه هم هست. فکر گناه را نکن. حالا بدون گناه هم بهاندازهی کافی دردسر داری. از این گذشته من از گناه سر در نمیآورم.