اگرچه نویسندهی انگلیسی «جوجو مویز» برای داشتن یک زندگی آرامتر و نوشتن رمانهای خود، از این دنیای پرتنش خبرهای سخت خداحافظی کرده است، اما همان احساس وقتشناسی را در پرفروش ترین اثر خود بروز میدهد.
مویز در رمان متحولکنندهی خود در سال ۲۰۱۲، به نام «من پیش از تو»، یک ماجرای عاشقانه بین یک فرد فلج چهار اندام و پرستارش را به رشتهی تحریر در آورد، که ارزش ضعف کردن را دارد. او همچنین به مسئلهی حق مردن اشاره داشت. رمان او با نام “کشتی نوعروسان”، زندگی را در یک دورهی تاریخی به جریان انداخت، چرا که داستان او گروهی از زنان جوان را دنبال میکند که به انگلستان سفر میکنند تا مردانی که در طی جنگ جهانی دوم، ازدواج غیابی داشتند را ملاقات کنند.
جدیدترین و دوازدهمین رمان او، «دختری که رهایش کردی» (که خلاصهاش با عنوان دربارهی کتاب دختری که رهایش کردی در مجلهی کتابچی برای مطالعه فراهم است) نام دارد. مویز با کنار هم گذاشتن علاقهی پیچیده و خطرناک سوفی فرانسوی و فرمانده آلمانی در جنگ جهانی اول، با داستان امروزی یک زن جوان برای کنار آمدن با مرگ شوهر معمار معروفش، تصمیم میگیرد تا مسائل مربوط به غرامات جنگی، خطوط دشمن و اختلاف طبقاتی را به طور کامل، در بستهی یک انسان شاد مطرح کند.
او در طی مصاحبهای با سایت Goodreads، در مورد تکمیل آثار خود با سه فرزند و در مورد اینکه چقدر امیدوار است که کتابهایش به مردم یادآوری کند که بدون حسرت زندگی کنند، صحبت میکند. همچنین او از سختیهایی که در هنگام جستجو برای موانعی به منظور دور نگه داشتن عاشقان مشتاق با آن مواجه شده، حرف میزند. عشق بینسیارهای ممکن است موضوع بعدی او باشد!
جوجو مویز و آغاز داستاننویسی
سایت Goodreads: شما حرفه خود را به عنوان یک روزنامهنگار شروع کردید و سپس بعد از ده سال نوشتن برای ایندیپندنت، به نوشتن داستان روی آوردید. چه چیزی باعث شد که شما این تصمیم را بگیرید؟
جوجو مویز: همیشه میخواستم یک کتاب بنویسم، اما بعد از آن که اولین فرزندم به دنیا آمد این اتفاق افتاد. من یک گزارشگر خبری بودم و فهمیدم که نمیتوانستم هم این شغل را داشته باشم و هم یک بچه کوچک نیز داشته باشم. من واقعاً نوشتههای هیجانانگیزی در مورد ایرلند شمالی و مرگ پرنسس دایانا را نوشته بودم. قبلاً با گذرنامه در کیف دستی ام سفر میکردم. اما ناگهان متوجه شدم که دیگر هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. بنابراین شروع به نوشتن یک رمان در حین ساعت کاری خود کردم. حالا به عقب نگاه میکنم و نمیتوانم تصور کنم که چگونه انرژی برای انجام این کار را در کنار روزنامه نگاری داشتم. در آن زمان من جوانتر بودم.
سایت Goodreads: پس شما یک فرزند تازه متولد شده داشتید، کار روزنامه نگاری را انجام میدادید و همزمان در حال نوشتن یک رمان بودید؟
جوجو مویز: به عقب که نگاه میکنم، فکر میکنم که این کار دیوانگی است، اما من شوهر بسیار فهمیدهای دارم. سه کتاب، پشت سر هم نوشتم، که هر کدام از آنها رد شدند. کتاب چهارم، کتاب آخرم بود چرا که در آن زمان من فرزند دومم را باردار بودم و فکر میکردم “دیگر نمیتوانم این کار را ادامه دهم.” سه فصل از کتاب چهارم خود را نوشتم و یک مزایده برگزار شد و شش ناشر پیشنهاد همکاری دادند.
دختری که رهایش کردی، از ایده تا اجرا
سایت Goodreads: بنابراین در جدیدترین اثر خود، “دختری که رهایش کردی”، چرا تصمیم گرفتید که در رمان خود، داستان جنگ جهانی اول را در کنار داستان امروزی قرار دهید؟
جوجو مویز: احساس میکردم که کتابهای افتضاح زیادی در مورد جنگ جهانی دوم خوانده ام و مطمئن نبودم که بتوانم چیز تازهای را به آن اضافه کنم. من چند مستند دربارهی زندگی مردم عادی در جنگ جهانی اول دیدم. یکی از چیزهایی که کشف کردم این بود که متوجه نشده بودم اشغال فرانسه توسط آلمانیها چقدر گسترده بوده است. این حقیقت برای من تکان دهنده و به نوعی هولناک بود. این امر باعث شد که بخواهم در مورد آن دوران بنویسم. برای مثال، در مورد سطح وسواس و علاقه نسبت به غذا و این واقعیت که آلمانیها میتوانند به خانهی شما بیایند و هرچیزی را بخواهند، بنویسم. نمیتوانستم تصور کنم که نوشتن آن به چه صورت خواهد بود.
سایت Goodreads: آیا جمعآوری اطلاعات در مورد این دوره زمانی، به دلیل اینکه دیگر بازماندگان آن وجود ندارند، دشوار بود؟
جوجو مویز: بله، بسیار دشوار بود. معمولاً وقتی تحقیق میکنم، تا جایی که ممکن است به سراغ منابع اولیه و اصلی میروم. من یک کتاب به نام “کشتی نوعروسان” نوشتم و برای نوشتن آن به سراغ یک ناو هواپیمابر رفتم و چند وقت بر روی آن بودم. وقتی در مورد اسبها در رمان “رقصنده با اسب” مینوشتم، به فرانسه رفتم و به دانشکده ملی سوارکاری (Le Cadre Noir)، که یک آکادمی قدیمی سوارکاری است نگاهی انداختم.
گذشته از این کتاب و چیزهایی آرشیو شدهی دیگر، چیزی که من متوجه شدم این بود که به خاطر ماهیت گستردهی بمبگذاریها در جنگ جهانی اول، اطلاعات زیادی دربارهی زندگی در فرانسهی تحت اشغال، در واقع از بین رفته بود. بخشهای عظیمی از فرانسه کاملاً نابود شده بودند. تعدادی آرشیو عکس شگفتانگیز پیدا کردم که عالی بودند. اینترنت کارها را بسیار آسانتر میکند، زیرا مردم در اکثر اوقات آرشیو و اطلاعات خود را آپلود میکنند. من خیلی به آنها متکی بودم. سپس تحقیقاتی در فرانسه انجام دادم و گردشی در موزههای مربوط به جنگ جهانی اول در شمال این کشور نیز داشتم.
سایت Goodreads: در رمان “دختری که رهایش کردی”، سوفی، شخصیت زن فرانسوی علاقهای نسبت به فرمانده آلمانی پیدا میکند که اکنون شهرش را اشغال کرده است. چرا هدف و ایدهی ایجاد یک چنین پویایی خطرناکی (جذب شدن و علاقه به یک دشمن) برای شما به عنوان یک نویسنده جالب است؟ مسائل و روابط عاشقی هرگز از بین نرفته و خشک نمیشود.
جوجو مویز: برای من، این مسئله همیشه یک داستان واقعاً جالب را میسازد. من تنش بین چیزی که باید اتفاق بیفتد و چیزی که اتفاق میافتد را دوست دارم. چیزی که همیشه مرا در هنگام نوشتن داستان علاقمند میکند، کارهای نادرست یک فرد به دلایل درست و منطقی میباشد. من دوست دارم با بحران و معمایی روبرو شوم که بتوانم خود را درون آن قرار دهم. چیزی که سوفی با آن مواجه میشود، این است که اگر کار اشتباهی را با این مرد انجام دهد، ممکن است زندگی همسر خود را به دست آورد و او را نجات دهد. گرفتن این تصمیم بسیار سخت است، مخصوصاً اگر به قیمت همسر شما تمام شود. اگر بتوانید بحران یا معمایی را مطرح کنید که خواننده بتواند خود را در درون آن پیدا کند، بنابراین مهم نیست که در چه دورهای رمان را مینویسید، زیرا میتوانید خواننده را با خود همراه کنید.
سایت Goodreads: فرمانده آلمانی یکی از شخصیتهای برجسته و درخشان این کتاب است. چه چیزی او را یک شخصیت حقیقی برای شما میسازد؟
جوجو مویز: بحث در مورد او، فقط بحث در مورد کنترل است. فکر میکنم در دنیای دیگر، او و سوفی دوست یکدیگر خواهند بود. به نظرم، سوفی نسبتاً از او خوشش میآمد. اما این فرمانده آلمانی در یک موقعیت غیرممکن قرار دارد که از یک سو، مدت زیادی است که از همسرش جدا شده و یک روح همبستگی را پیدا کرده است. از سوی دیگر، همانطور که برای اکثر مردم موقعیت پیچیدهای است، شما با فرماندهی مواجه هستید که اگر خارج از قواعد و قوانین او عمل کنید، به فرد دیگر تیراندازی خواهد کرد.
چیزی که من میخواستم، فردی بود که شما نتوانید اطلاعات و شناخت زیادی در مورد او کسب کنید. بیشتر مردم شبیه به آن هستند. همهی ما خوب، بد یا قابل پیشبینی نیستیم. من میخواستم تنش در پرسشی در مورد اینکه رابطهی آنها چگونه خواهد بود، مطرح شود. آن احساسی که نشان میدهد شما در حال کار خطرناکی هستید و مطمئن نیستید که آیا آن فرد، قرار است آدم خوبی باشد یا آدم بدی باشد. درنهایت فکر میکنم که او ترکیبی از هر دو است.
درونمایه و شخصیتها
سایت Goodreads: در رمان قبلی و همچنین در همین رمان، به نظر میرسد شما نسبت به اختلاف طبقاتی و کنار هم قرار دادن آنها راحت هستید. بسیاری از شخصیتهای شما کاملاً از دنیای متفاوتی آورده شده اند. لیو همسرسابق یک معمار مشهور است، سوفی پیشخدمت است و ویل از قشر طبقهی بالای جامعه است و لوئیس در خانه زندگی کرده و از پدرومادرش حمایت میکند. آیا اینها مورد علاقهی شما هستند؟ چرا اینگونه فکر میکنید؟
جوجو مویز: بله فکر میکنم همینگونه است. در انگلستان همیشه با این موضوع مواجه هستیم. فقط وقتی که به کشور دیگری، شاید همانند آمریکا یا استرالیا میروید، متوجه میشوید که چقدر از نظر طبقاتی، در انگلیس کلهشق و کوتهفکر هستیم و چقدر سریع در مورد مسائل پیشافتاده مثل کفش یک نفر یا محل تحصیل یک نفر قضاوت میکنیم. به اندازه کافی خندهدار است، اینکه کتابی که من نوشتن آن را تمام کردم، در مورد مردی است که به همراه نظافتچی خود به سفر میرود، که در آن من به نوعی با ایدههای آن بازی میکنم.
فکر میکنم دیگر بحث طبقه اجتماعی مطرح نباشد، بلکه بحث فرصت و پول به عنوان عامل اصلی جداکنندهی افراد باشد. مسئلهای که در این لحظه مرا آزار میدهد، این مفهوم است که شما میتوانید با استعداد، هوشمند، سرگرمکننده، مهربان و تمام صفتهای خوب را دارا باشید و هنوز به خاطر راهی که جامعه میپیماید، موفق نشوید. حس میکنم علاقه دارم تا مردمی که معمولاً در کنار هم نیستند را در کنار هم قرار دهم، تا ببینند چه اتفاقی میافتد. همانطور که قبلاً گفتم، تمام داستانهای خوب در تنش و فشار، رشد و شکوفا میشوند و من فکر میکنم در هر صورت، شما میتوانید تنش و فشار جدید را معرفی کرده و به سرگرمکنندگی داستان بیفزایید.
سایت Goodreads: به نظر میرسد که این ویژگی دیگر در کار شماست، افزودن تنش و فشار در بسیاری از سطوح…
جوجو مویز: من این کار را زودتر از اینها انجام دادم، اما نکته جالب در مورد داستان عاشقانه، چیزی نیست که آنها را کنار هم نگه میدارد، بلکه چیزی است که آنها را از هم جدا میکند. اگر به داستانهای عاشقانهی بزرگ مانند “غرور و تعصب” نگاه کنید، شدیداً نیاز دارید که الیزابت بنت و آقای دارسی به هم برسند. اما آنها به هم نمیرسد، البته تا پایان و قسمتهای آخر کتاب اینگونه نیست. آنها در کنار هم شروع به حرکت میکنند و چیزی شبیه رفتار خواهرش، طبقه اجتماعی یا شرایط، آنها را ازهم جدا میکند.
کاری که شما انجام میدهید این است که نیاز شدید برای گرهگشایی را در خواننده ایجاد کنید. مشکل رمان نویسان امروزی این است که بسیاری از تنش ها و فشارهای که در سالهای گذشته وجود داشت، اکنون ناپدید شده است. اکنون اگر بخواهید با کسی ارتباط برقرار کنید، فقط به آن فرد پیام میدهید یا یک تماس برای رابطهی مخفیانه میگیرید. مهم نیست که آن فرد متاهل باشد. همه چیز در دسترس است. هیچ چیز باعث توقف شما نخواهد شد. فقط این مسئله به مشکل تبدیل میشود که چگونه شخصیت خود را از نظرها جدا کنم، درحالیکه هیچ دلیلی برای جدا کردن آن ندارم.
در رمان “من پیش از تو”، شما یک مانع ذهنی و یک مانع فیزیکی بر سر راه قرار میدهید، همچنین دوستپسر او ، طرز تفکر او و طرز تفکر آن پسر، و تصمیم او برای انجام کاری کاملاً متفاوت را بر سر راه قرار میدهید. بنابراین شما همهی این موانع را بر سر راه عشق آنها دارید و این تبدیل به یک نوع داستان عاشقانهی بسیار متفاوت میشود.
در رمان “دختری که رهایش کردی”، شما زوجی را میبینید که در موقعیتی قرار دارند که به وسیلهی جنگ از هم جدا شده اند. اگر به سوفی و فرماندهی آلمانی نگاه کنید، آنها به دلیل اینکه در خط جنگی، روبروی هم قرار دارند، از یکدیگر جدا شده اند. سپس لیو و شوهرش را میبینید که به واسطهی مرگ از هم جدا شده اند. لیو و شریک پنهانی او بار دیگر، با حضور در دو سوی مخالف دادگاه، از هم جدا شده اند. به عنوان یک رمان نویس، من پیداکردن راههایی برای جدا نگه داشتن این شخصیتها از یکدیگر را سخت و سختر میدانم. این کار حیلهگرانه است.
انتظار دارم که یک رابطهی عاشقانهی بین سیارهای را در کتاب آیندهی خود داشته باشم… البته شوخی میکنم.
سایت Goodreads، زوئی بنفورد میگوید، “من بسیار شیفتهی جوجو مویز شده ام. آیا انتخاب جلد کتاب، با خود داستان ارتباط دارد؟ پس از خواندن رمان “من پیش از تو”، جلد کتاب مرا به این باور رساند که آنها متاسفانه در ژانر زنانه یا زنانهپسند هستند. اما محتوای داستان، بسیار جدی تر از آن ژانر زنانهای معمول است و بسیار تاملبرانگیز میباشد.
جوجو مویز: حدس میزنم که زوئی در مورد جلد بریتانیایی صحبت میکند، چون جلد آمریکایی گیرا و مختصر است. باید بگویم که ناشران، انتخاب جلد رمان “من پیش از تو” را بسیار سخت میدانستند. اگر کتاب را به شرح زیر توصیف کنید، همانطور که من برای آرایشگر خودم توضیح دادم: “این کتاب در مورد یک فرد فلج است که میخواهد بمیرد.”، آرایشگر من فقط به من نگاه کرده و میگوید، “بسیار خب…!” این همان مشکلی است که آنها با جلد کتاب دارند. شما اساساً باید به خواننده بگویید، “همراه من به این سفر بیا. نمیتوانیم بگوییم که داستان در مورد چیست، اما به شما قول میدهیم که ارزشش را دارد.”
در نتیجه، شما نمیتوانید بیش از حد در مورد اینکه داستان در مورد چیست، صحبت کنید و همچنین نمیتوانید آن را بیشتر شرح دهید. من میگویم که تفاوت بزرگ بین جلد بریتانیایی و جلد آمریکایی در این است که در جلد بریتانیایی، تقدیر بر این است که داستان زنان، شبیه به ژانر زنانه و زنانه پسند باشد.
این عامل ناامیدی برای من و بسیاری از نویسندگان دیگر است. از این رو، ما نیم میلیون نسخه فروش را ثبت کردیم، پس نمیتوانم بیش از حد گلایه کنم. هرکاری که آنها انجام دادند، عملی شده است. دست کم، این کار از علاقهی خوانندگان کم نکرد. باید بگویم که جلد آمریکایی رمان “من پیش از تو” را تحسین میکنم. جلد آن، نوعی داستان عاشقانه را نشان میدهد و شما آن را احساس خواهید کرد. جلد آن بسیار شفاف، به رنگ قرمز و سفید و نوعی فونت غیرعادی را به همراه دارد. من فقط آن را دوست دارم و فکر میکنم زیباست.
جالب است که برای کتاب بعدی من در بریتانیا، جلدهای زنانهپسند را حذف کردهاند، زیرا نوع رنگ سیاه و سایه مانندی که ما در بریتانیا در موردش صحبت کرده بودیم، آنقدر موفق بوده است که همه از روی آن کپی کرده اند. بنابراین آنها تصمیم گرفتند تا رمان مرا به یک نوع طرح جلد متفاوت تغییر دهند که من کاملاً از آن راضی هستم.
من پیش از تو و سوالاتی از آن
سایت Goodreads: بسیاری از خوانندگان رمان “من پیش از تو” میخواهند بدانند که، “آیا شما از ابتدای فرآیند نوشتن میدانستید که پایان آن اینگونه خواهد بود؟”
جوجو مویز: میخواهم در مورد حرفی که میزنم مراقب باشم، چون نمیخواهم داستان را برای کسانی که آن را نخواندهاند، اسپویل و خراب کنم. من به مدیر برنامهام زنگ زدم و گفتم، “من در مورد این کتاب نظر دیگری داشتم و چیزی که فکر میکنم باید انجام دهیم این است که کتاب را با دو پایانبندی بنویسیم، سپس خوانندگان آن مسیری و پایانی را که میخواهند، میتوانند انتخاب کنند.”
سپس نوعی سکوت مطلق در هر دو طرف تلفن حکم فرما شد و اساساً به من گفت که احساساتم را کنترل کنم… و کتابی را بنویسم که قصد نوشتن آن را دارم. فعلاً از او تشکر کردم. اگرچه برخی افراد یک پایان متفاوت را ترجیح میدهند، اما من فکر میکنم پایان آن از نظر واقعی بودن شخصیتها درست و مناسب بود. داستانهای عاشقانهی بسیار شیرینی وجود دارد که شما به نحوی از صفحهی ۳۰ آن متوجه میشوید که همه چیز خوب و درست خواهد شد. من از آن کتابها خوشم نمیآید. نمیخواهم این احساس را داشته باشم که داستان به کجا ختم میشود. میخواهم کمی شگفتزده شوم.
سایت Goodreads: یکی از اعضای Goodreads، سیندی سی میگوید، “اگر چه شخصاً این کتاب را دوست دارم، اما نسبت به پیشنهاد آن به یکی از دوستانم که دخترش بر روی ویلچر است، تردید دارم و همچنین به دانشجوی سابقم که فلج چهار اندام است و حداقل سالی یکبار به ذاتالریه مبتلا میشود، تردید دارم. نمیدانم چگونه به این تردید من پاسخ میدهید.”
جوجو مویز: بسیار خب، میتوانم بگویم که بنیاد کریستوفر ریویز مدتها قبل، وقتی در آمریکا بودم، با من تماس گرفته بود تا بگوید که رمان را خوانده اند و میخواهند از هر طریق ممکن از آن حمایت کنند. اگرچه این رمان در خصوص حق مردن بحث میکند، اما کاری که این رمان در عمق متن انجام میدهد این است که نحوهی رفتار متفاوت ما با افراد معمول را به نمایش میگذارد، در حالیکه آنها اینگونه نیستند. آنها همانند ما هستند، اما محدودیتهای فیزیکی دارند.
من کودکی دارم که ناشنوا به دنیا آمده است، پس به عنوان مادر یک کودک معلول، یکی از دلسردکنندهترین چیزهایی که من در زمان کودکی او با آن مواجه شدم، ناتوانی او نبود. ما با این ناتوانی سریعاً خود را وفق دادیم. این امر خیلی سریع به کم اهمیتترین مسئله در مورد کسی که دوستش دارید تبدیل میشود. این تنها نگرش افراد دیگر بود. من هزاران ایمیل در مورد این کتاب دریافت کردهام و بسیاری از آنها از جانب افراد فلج چهار اندام یا پرستاران آنها فرستاده شده است که میگویند، “ممنون از اینکه زندگی ما را بازتاب دادید و همچنین ممنون از اینکه یک مرد فلج را به یک قهرمان عاشق و بسیار جذاب تبدیل کردید!”
من دیدگاه و ملاحضهی او را درک میکنم و به عنوان یک پدر یا مادر، او میتواند قضاوت کند که آیا فکر میکند این کتاب مناسبی برای خواندن است یا خیر. در نهایت، این رمان، کتابی است که میگوید فقط زندگی کن. امیدوارم این همان چیزی باشد که این کتاب میگوید. اگر به اندازه کافی خوششانس باشید تا زندگی کنید، بنابراین طوری زندگی کنید که بعداً پشیمان نشوید.
سایت Goodreads: بسیاری از اعضا پرسیده اند که آیا پیش از نوشتن رمان “من پیش از تو”، یک فرد فلج چهار اندام را میشناختید یا خیر، یا اینکه آیا یک اتفاق شخصی بر تصمیم شما برای نوشتن این کتاب تاثیر گذاشته است یا خیر.
جوجو مویز: به هیچ وجه افراد فلج وجود نداشتند. چیزی که واقعاً مرا آگاه و مطلع ساخت، عضوی از خانوادهی من بود که از بیماری پیشروندهای رنج میبرد. من درگیر غذا دادن، بیرون بردن و این نوع فعالیتها بودم. بخشی از چیزی که الهام بخش رمان “من پیش از تو” بود، سوالاتی بود که در مورد کیفیت زندگی در سرم داشتم. در چه نقطهای کیفیت زندگی بیمعنی میشود؟ در چه نقطهای شما به فردی حق میدهید که برای خودش تصمیمگیری کند؟
اکثر مردم دوست دارند مشکلات را حل کنند. اگر فرزند شما بیمار شود، میخواهید آن را درمان کنید. سعی دارید یک روزنهی امید در هر شرایطی را پیدا کنید. چیزی که شما در برخی از شرایط و بیماریها متوجه میشوید این است که هیچ روزنهی امیدی وجود ندارد. پذیرفتن آن سخت است چون برخلاف تمامی احساسات انسانی شما است. مخصوصاً اگر نقش پدر یا مادر را داشته باشید.
با رمان “من پیش از تو”، یک داستان جدید و به خصوصی خلق میشود که الهامبخش آن است. یک بازیکن راگبی جوان در انگلستان، که حدوداً ۲۳ سال سن داشت، در پی یک حادثه در بازی راگبی، چندین سال بود که دچار فلچ چهار اندام شده بود. او پدر و مادرش را متقاعد کرد تا او را به مرکز Dignitas ببرند.
من از شنیدن این داستان شوکه شدم، چون نمیتوانستم باور کنم که پدر و مادر فرزند خود را به این مکان ببرند. فکر میکنم این اقدام بسیار کوته فکرانه بود. هر چه بیشتر روی آن مطالعه کردم، بیشتر متوجه شدم که این پدر و مادر در موقعیتی غیرممکن قرار داشتند، چرا که این مرد جوان عزم خود را جزم کرده بود تا آرزوی خود را به هر نحوی برآورده کند. ورزش کردن تمام زندگی او بود و برخی افراد نمیخواستند این را قبول کنند. آنها نمیخواهند این کار را بکنند. گفتن آن برای من سخت و سختتر میشد، اینکه “خب، همین طور باید باشد.” من به عنوان یک انسان فکر میکنم که ما به طور طبیعی به دنبال سیاه و سفید، یا درست و غلط هستیم. ما به دنبال راهحل هستیم، چون برای زندگی با اختلافات عقاید در مغز خود، راحت نیستیم.
عادات و سلیقهها
سایت Goodreads: یک روز معمولی که در حال نوشتن هستید را توصیف کنید. آیا هیچ عادت نوشتاری غیرمعمول دارید؟
جوجو مویز: خوب من ساعت ۶ صبح بیدار میشوم که اصلاً آن را دوست ندارم، اما با وجود بچهها، حیوانات و برنامهای که به نظر میرسد مناسب روز نوشتن من است، تنها انتخابی است که دارم. همسر من اول از خواب بیدار میشود، یک فنجان قهوه و لپتاپ برای من آورده و هر دو را در دستانم قرار میدهد. من یک ساعت و نیم در رختخواب، کارم را انجام میدهم و به نحوی، جلوی صفحهی نمایش قرار میگیرم.
چیزی که من با آن مواجه شدم، واقعاً میتواند برای نویسندگی بسیار خوب باشد. اتفاقاتی که میافتد، در آن لحظه هیچ شک و تردیدی در ذهن شما به وجود نمیآورند. پیش از اینکه ذهن شما پر از مسائلی شود که ذهن شما را در طول روز مشغول کنند، مثل خرید کفش مدرسه یا غذای فیش فینگر و یا قرار ملاقات دندانپزشکی در ساعت ۴:۳۰ یا گرفتن لباسها از خشکشویی، این اتفاقات میافتند. چیزی که شما مواجه میشوید این است که خیلی زود، در روز قبلی که فرصتی برای انجام کار دارید، گاهی اوقات سریعاً و بدون مشکل به ایدهها و حل مسائل دست پیدا میکنید.
من این کارها را بیشتر صبحها انجام میدهم. همسرم دو روز هفته را در خانه کار میکند که مرا از کارهای مدرسه راحت میکند. روزها، سعی میکنم ۱۲ ساعت در روز را در دفترم کار کنم. از ساعت ۷ صبح به کار میروم و ۷ عصر از کار بر میگردم، البته بستگی به این دارد که چقد خسته هستم و چقد کار من خوب پیش رفته است. اگر در کارم به مشکلی برخورد کنم، برای سه روز خودم را از کار دور خواهم کرد.
من سرسختانه کار میکنم. هرگاه بیدار شوم، از جای خود بر میخیزم و هرگاه خوابم بیاید، میخوابم. رکورد من در نوشتن متنی که به من محول شده، هجده هزار کلمه در سه روز است. من از اتاقم بیرون نمیآیم. من در اتاقم غذا میل میکنم، یک لباس خواب مخصوص میپوشم یا اغلب لباس نمیپوشم. کمی منزجرکننده است اما برای من بسیار کارساز است. من به جز کتاب، به چیز دیگری فکر نمیکنم. گاهی اوقات لازم است همین کار را انجام دهید.
سایت Goodreads: چه کتابها و نویسندگانی بیشتر شما را تحت تاثیر قرار داده اند؟
جوجو مویز: اولین کتابی که به یاد دارم که من علاقهی زیادی نسبت به آن داشتم، کتاب “ولوت ملی” نوشتهی انید بگنولد بود. من یک دختر لاغر اندام بودم که دیوانهی اسبها بودم. من آن کتاب را دوست داشتم چون آن کتاب نشان میداد که دخترهای لاغر و نحیف هم میتوانند به چیزهای بزرگی دست یابند.
فکر میکنم کتابی که وقتی بزرگ شدم، احساسات مرا در مورد نوشتن تغییر داد، کتاب “پشت صحنهی موزه” نوشتهی کیت اتکینسون بود. این کتاب چنان لحن خارقالعادهای داشت که خواندن آن را ادامه میدادم و میخواستم از آن تقلید کنم.
در ضمن نمیتوانم بگویم که انتهای آن به کجا ختم میشود. این کتاب به نوعی دیوانهوار و جسورانه بود. این کتاب با یک قهرمان زن به عنوان زیگوت شروع میشود. و با پیچوتاب عالی که اصلاً متوجه نمیشوید که شما را به کجا میبرد، ختم میشود. ناگهان متوجه میشوید که این نویسنده تمام وقت با احساسات شما بازی کرده است. این کتاب، سرگرمکننده، تاریک و غیرمعمول است. به خاطر دارم که به نوعی از خواندن آن تحریک میشدم. با خود فکر کردم، “عجب! اگر او میتواند این کار را انجام دهد، چرا من نمیتوانم کاری کنم که باعث شوم مردم همان احساس خوبی که دارم را داشته باشند. این کتاب باعث شد که بخواهم نویسندهی بهتری باشم.”
منبع: