بدو فارست! بدو!
در این ۱۲۵ سالی که سینما ظهور کرده، در دست هنرمندان بزرگ شکل گرفته و از یک سرگرمی ساده به مدیومی جدی در هنر تبدیل شده، همیشه نقش فیلمهایی که با اقتباس از آثار ادبی ساخته شدهاند به چشم میآمدهاست. فارست گامپ اثر مشهور «رابرت زمکیس» هم یکی از همین فیلمهایی است که با اقتباسی مستقیم از رمانی به همین نام، نوشتهی «وینستون گروم» ساخته شد. کتاب در سال ۱۹۸۶ منتشر شد و ۸ سال بعد، یعنی در سال ۱۹۹۴ رابرت زمکیس با همکاری شرکت وارنر تصمیم به ساخت این اثر اقتباسی گرفت؛ فیلمی که مولفههای فوقالعادهی زیادی را یکجا در خودش داشت و توانست با اکران در سینماها فروش و محبوبیت بالایی کسب کند و به یکی از پربینندهترین و پرطرفدارترین فیلمهای تاریخ سینمای هالیوود تبدیل شود.
چرا منو دوست نداری جنی؟… شاید من آدم باهوشی نباشم، ولی میدونم معنی عشق چیه!
داستان زندگی فارست، یک ترکیب استادانه از طنزِ بینظیریست که از دل تناقضهای باورنکردنی بیرون میآید و در عین حال، لحظههایی را در آن تجربه میکنیم که برای هر کذاممان آشنا است؛ لحظههایی که طنز را در خودش حل کرده و باز هم بارها اشکمان را درمیآورد. بازی تام هنکس بیشک یکی از بهترین و خالصترین اجراهایی است که در تاریخ سینما به روی پرده رفته و این نقش، برای کارنامهی حرفهای او آنقدر تعیینکننده بود که او را به دومین بازیگر در جهان تبدیل کرد که دو سال متوالی اسکار بهترین بازیگر نقش اصلی مرد را از دیگران میرباید. فارست گامپ یک فیلم پُرشخصیت و پُرماجرا است اما هرگز دچار ازدحام نمیشود و بیننده را گیج نمیکند؛ از دنیای فانتزی یک کودک شروع میشود که هوش زیادی ندارد و همه دستش میاندازند؛ اما همانطور که خودش میگوید، معنی عشق را میداند و در دنیای او، انتقام و خصومت جایی ندارد. مردی که روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشسته و ماجرای زندگیاش را برایمان بازگو میکند و با تکنیکهای میمیک صورت و لحن و صدا، در صحنه جایی برای هیچکس باقی نمیگذارد به جز خودِ شخصیت. همانطور که خودش میگوید:
زندگی مثل یک جعبه شکلاته… هیچوقت نمیدونی قراره چی گیرت بیاد!
تاکیدهایی که روی هنر شخصیتپردازی رابرت زمکیس و اجرای ویژهی تام هنکس میکنم، به این دلیل است که شخصیتِ اولیهی فارست، که وینستون گروم آن را در ذهنش طراحی کردهبود، تفاوتهای ریزی با فارست گامپی داشت که ما میشناسیم. البته این تفاوتها در گوشههای شخصیت جا میگرفته و تاثیر چندانی روی سرنوشت او نداشت، اما به هرحال میدانیم که یک تغییر جزئی، یک تغییر کلی را درپی دارد و برای ما، چه بهتر که فارست گامپ یک اپسیلون هم از این که هست فاصله نگیرد. انصاف نیست اگر از بازیهای در چهارچوب و بیایرادِ بازیگرانِ دیگرِ فیلم هم یاد نکنیم. «رابین رایت» در نقش جنی و «گری سینایس» در نقش ستوان دن تیلور بازیهای بهجا و تکمیلکنندهای را در مقابل شخصیتِ بهخصوصِ فارست ایفا میکنند.
دویدن به دنبال یک عشق
برخورد فارست با جنی، در اتوبوس و در روز اول مدرسه، رفاقت صمیمانهای را بین این دو شکل میدهد. یکی از بچهها در اتوبوس از فارست میپرسد: «تو دیوونهای؟! یا فقط احمقی چیزی هستی؟!» فارست هم در جوابش میگوید: «احمق کسیه که حرفای احمقانه میزنه!» این مکالمهی کوتاه، رویکرد دوستانه و سادهی او را با مردم و جهان اطرافش نشان میدهد. اینکه دیگران فکر میکنند فارست آدم احمقی است، دلیل خوبی برای این نیست که او حرفهایی را فراموش کند که مادرش همیشه درمورد آرزوهایش به او میگفت:
هرگز اجازه نده کسی بهت بگه که از تو بهتره!
دوستی فارست و جنی روزبهروز محکمتر میشود و جنی درمورد پدرش که یک الکلی است میگوید. دربارهی اینکه میخواهد یک روز تا سرزمین آرزوهایش پرواز کند و کسی بشود که دلش میخواهد. و البته گرچه جنی این حرفها را به فارست میگوید، همیشه ته دلش باور دارد که فارست با دغدغههای افراد باهوش آشنا نیست. نویسنده از سمت دیگر، با روایت اتفاقات و ماجراجوییهای داستانِ زندگیِ فارست، روی دیگرِ سکه را به ما نشان میدهد. فارست گامپ با سطحینگری و سادهانگاری که درمورد زندگی دارد، یکتنه تمام حدس و گمانها و برنامهریزیهایی را که دیگران دربارهی آینده دارند بههم میریزد. او هم به اندازهی دیگران، و چهبسا بیشتر از دیگران رنج کشیده اما اجازه نمیدهد هیچ اتفاقی خط قرمزش، که عشق به مادرش و جنی است را بشکند.
در یکی از بهترین سکانسهای فیلم که از مشهورترینهای تاریخ سینما است، قلدرهای مدرسه میخواهند فارست را آزار بدهند. جنی به فارست میگوید:
بدو فارست! بدو!
این فلسفهی زندگی فارست است. دویدن! مقصد مهم نیست، چیزی که مهم است دست برنداشتن از حرکت است. جایی که با دوربینِ اسلوموشن، شکستن اسکلتبندیها و آزادانه دویدن فارست را میبینیم، یکی از زیباترین صحنههایی است که میتواند بیهیچ پیچیدگی برای همیشه در قلبمان جا بگیرد. این دویدنها فارست را بهترین فوتبالیستِ کالج میکند، بعدها در جنگ، جان خودش و چند نفر دیگر را از جمله ستوان دن تیلور نجات میدهد و اصلاً تمام زندگیاش دویدن است.
خوششانسِ خوشقلب
جنی از فارست جدا میشود و بهقول خودش به دنبال پرداختن به رویاهایش، محل زندگیاش را تغییر میدهد. پس از سالها، فارست که حالا سرباز شده و آمادهی رفتن به جنگ است، جنی را میبیند که با وضعی نامناسب در یک سالن برای سربازها موزیک اجرا میکند. گوهرهی وجود فارست هنوز همان است. یک مرد سادهدل با هوشی ضعیف و قلبی پاک که همهچیز بر وفق مرادش پیش میرود. از آنطرف جنی را داریم که دختری است زیبا و پرشور، اما راه رسیدن به ارزشهای واقعی را نمیداند. جنی سمبلی از دختران جامعهی آمریکا است که خوشبختی را در گروه پول و شهرت و ارائهی زیباییهایشان به عموم مردم میداند. اما فارست یک شخصیت پیشنهادی است برای انسانیت. شخصیتی که از شدت سادگی، پیچیده میبینیمش و کسی نمیتواند او را درک کند. کارگردان در برداشتِ شخصیت او، بعضی از جنبههای رفتاریاش را که در کتاب فارست گامپ وجود داشته حذف کردهاست؛ مثلاً پرخاشگریِ فارست، و فکر میکنم این تغییر به نحو احسن به خدمت اثر درآمده و هارمونیِ افکار و نتایج را در فیلم، کمال بخشیدهاست.
درکنار جنبهی اقتباسیبودنِ اثر که ارزش کار نویسندهی رمان را روشن میکند، این قدرت تکنیکی رابرت زمکیس در کارگردانی فیلم است که از نکات فنی گرفته تا جلوههای ویژه، همگی به بهترین شکلِ خود درآمدهاند. صحنههای جنگ ویتنام که فارست در آن بهترین دوستش، یعنی «بابا» را از دست میدهد، سکانسهای پرُخرجی است و با اینکه جنگ نقش اساسی در داستان ندارد، اشاره به بعضی جزییاتِ سیاسی و اجتماعی و پیامدهای جنگ ویتنام، ریزبینیِ کارگردان را میرساند. فارست ستوان دن تیلور را بهرغم خواستهی خودش که کشتهشدن در جنگ است، از مهلکه نجات میدهد و ستوان به ناچار باقی عمرش را از دوپا فلج میگذراند. دیدگاه نویسنده، با طنز غلیظش همهچیز را با الگوریتم سادهی فارست نگاه میکند. اینکه زندگی خوب است و پیرشدن بدون دوپا، بهتر از هرگز پیر نشدن است! یکی دیگر از جلوههای خوششانسیِ او، اتفاقی است که باعث موفقیتش در شکار میگو میشود و با تاسیس شرکت پخش میگو، باز هم دوستانش را از یاد نمیبرد. فارست نام شرکتش را به یاد دوستِ فقیدش «بابا-گامپ» میگذارد و بعدها آن را به ستوان دن تیلور میبخشد.
جادهی بیپایانِ حماقت
در بیمارستان نظامی، فارست پینگپنگ یاد میگیرد و با کشف استعداد نهفتهای که در این بازی دارد، به سطح ملی راه پیدا میکند. فارست زندگی را سخت نمیگیرد و در مقابل، زندگی هم با ملایمت با او برخورد میکند و کنار میآید. او به پاس خدماتی که در جنگ ارائه کرده، به دیدار رییسجمهور میرود و الحق که این تلفیقِ سکانسها با ویدیوهای ضبطشدهی قدیمی به بهترین شکل انجام شدهاست. صحنهای که قرار است برای مردم سخنرانی کند یکی از خندهدارترین صحنههای فیلم است و باز هم جلوههای کامپیوتری بیهیچ نقصی پیادهسازی شدهاند. در اینجا باز هم فارست با جنی ملاقات میکند. فارست هنوز عاشق جنی است و جنی هم هنوز درپی رسیدن به آرزوهایی که در خیالاتش آنها را میپرورد.
زندگی فارست، به هر سمتی که میرود، او را به جایی میکشاند که هیچکس تابهحال تجربه نکرده؛ چون او تنها کسی است که با این دیدگاه به زندگی ادامه میدهد. دیدگاهی که مادرش در ذهن او کاشته و هرگز اجازه نمیدهد کسی خودش را به او برتری دهد. در آثار اقتباسی سینما، معمولاً دخل و تصرفهای محدودی در منبع اصلی انجام میشود که اصولاً بدون موافقت کتبیِ نویسندهی کتاب اقتباسشده، این عمل غیرقانونی است. فارست گامپ هم از این قاعده مستثنا نیست و رابرت زمکیس برای تبدیل کتاب به یک فیلم، بعضاً نیاز به تبدیلِ برخی مولفهها از منطقِ ادبی، به منطق سینمایی داشته است.
پایان ماجرا جایی است که فارست از ماراتنِ طولانیمدت عجیبش برمیگردد و برای دیدن جنی راهی شهر میشود. اینجا است که فارست بچهی خودش را برای اولین بار میبیند و برای اولین بار جنی راز زیبایی زندگی را در ساده نگاه کردن به آن میبیند؛ لحظهای که راه فارست را در تبدیل شدن به یک منجی به پایان میرساند و جنی را هم همراه خودش میکند. با تمام کموبیشهایی که فیلم نسبت به کتاب دارد، باید اعتراف کنیم که فارست گامپ یکی از موفقترین و بهترین نمونههای سینمای تلفیقیِ طنز و درام در جهان است و محبوبیت تمامنشدنی آن در بین طرفداران سینما، شاهد این مطلب است.