مصاحبه توسط رونالد کریست
این مصاحبه در ژوئیه ۱۹۶۶، در مکالمههایی که با بورخس در دفتر او در انتشاراتی بیبلوکا ناسیونال انجام دادم با مدیر این انتشاراتی انجام شد. این اتاق، با یادآوری بوینس آیرس باستان، در واقع یک دفتر نیست بلکه یک اتاق بزرگ، تزئین شده و سقف بلند در کتابخانه تازه بازسازی شده است. روی دیوارها اما خیلی بلند است که به راحتی خوانده نمیشود، گویا گواهینامههای مختلف دانشگاهی و استنادات ادبی روی آن تعبیه شده است. چندین حکاکی پیرانسی نیز وجود دارد که خرابی کابوس پیرانسی را در داستان خورخه لوئیس بورخس، به ذهن متبادر میکند. بالای شومینه یک عکس بزرگ وجود دارد. وقتی از خانم بورخس، خانم سوزانا کوینتروس، در مورد این عکس پرسیدم، وی به صورت ناخواسته موضوع اساسی بورخسی را بازگو کرد، جواب داد: مهم نیست. اقتباس و الهام از نقاشی دیگری است.
خانم کوینتروس توضیح داد، در گوشههای مورب سمت مخالف اتاق، دو قفسه کتاب بزرگ و گردان وجود دارد که شامل کتابهایی است که بورخس مرتباً آنها را مطالعه میکند، همه به ترتیب خاصی مرتب شدهاند و هرگز متنوع نیستند تا بورخس که تقریباً کمبینا است، بتواند آنها را از نظر موقعیت و اندازه پیدا کند… به عنوان مثال فرهنگ لغتها با هم تنظیم شدهاند، در میان آنها یک نسخه قدیمی، کاملاً مقاوم و کاملاً فرسوده از فرهنگ لغت دائرهالمعارف وبسترها از زبان انگلیسی و یک فرهنگ لغت انگلیسی-ساکسونی به همان اندازه پوشیده وجود دارد. از جمله جلدهای دیگر، از کتابهای آلمانی و انگلیسی در زمینه الهیات و فلسفه گرفته تا ادبیات و تاریخ، میتوان به راهنمای کامل پلیکن در ادبیات انگلیسی، کتابخانههای مدرن منتخب نوشتههای فرانسیس بیکن، دیوان اشعار هلندی مانند فورسیث و کالتوس اشاره کرد. هندسه چهار بُعدی، چندین جلد از آثار کلاسیک انگلیسی هارراپ، توطئه پونتیاک از پارکمن و مجلات چاپ شده بوولف، نیز قابل رؤیت هستند. به تازگی، خانم کوینتروس گفت، بورخس در حال خواندن کتاب تاریخ میراث آمریکایی از جنگهای داخلی بود و درست شب قبل از رفتن به خانهاش، جایی که مادرش که در حدود ۹۰ سالگی است، با صدای بلند و رسا کتاب زندگی ماهوت را برای او میخواند.
هر روز، اواخر بعد از ظهر، بورخس به کتابخانه میرسد جایی که اکنون رسم اوست که نامهها و شعرهایی را که میس کوئینتروس تایپ میکند و برای او میخواند، دیکته کند. پس از تجدید نظر وی، قبل از اینکه بورخس راضی شود، از هر شعر دو یا سه، گاهی چهار نسخه میسازد. بعضی از بعد از ظهرها بورخس برای او میخواند و کوئینتروس تلفظهای انگلیسی او را با دقت تصحیح میکند. گاهی اوقات، وقتی میخواهد فکر کند، بورخس دفتر خود را ترک میکند و به آرامی دور کتابخانه قدم میزند، خانم کوینتروس تأکید کرد، اما او همیشه جدی نیست و تأیید آنچه را که میتوان از نوشتن او انتظار داشت تصدیق میکند.
هنگامی که بورخس با پوشیدن یک برته و کت و شلوار فلنر خاکستری تیره که از شانههایش افتاده و روی کفشهایش آویزان است، وارد کتابخانه شد، همه لحظهای صحبت را متوقف میکنند، شاید به دلیل احترام، شاید به دلیل تردید همدلانه برای مردی که نیست کاملاً کور راه رفتن او آزمایشی است و عصایی به همراه دارد که از آن مانند میله پیشگویی استفاده میکند. او کوتاه، با موهایی که از نظر برخاستن از سر کمی غیر واقعی به نظر میرسند. ویژگیهای او مبهم است، با افزایش سن نرم میشود تا حدی با رنگ پریدگی پوست پاک میشود. صدای او نیز ناامیدکننده است، تقریباً یک هواپیمای بدون سرنشین است، به نظر میرسد، احتمالاً به دلیل عدم تمرکز بیان چشمانش، از طرف شخص دیگری پشت سرش آمده است. حرکات و اصطلاحات وی بیحالی است، افتادگی بیاراده یک پلک است؛ اما وقتی او میخندد و میخندد غالباً ویژگیهای او به چیزی شبیه میشود که شبیه علامت سؤال احمقانه است.
بیشتر گفتههای او به شکل سؤالات بلاغی است، اما بورخس در طرح یک سؤال اصیل، کنجکاوی پیش رو را نشان میدهد، اکنون یک خیانت تقریباً رقتانگیز است. وقتی شروع به صحبت میکند، مثل گفتن یک شوخی، لحنی واضح و نمایشی را اتخاذ میکند. نقل قول او از اسکار وایلد، عدالت را برای یک بازیگر ادواردی تحقق میبخشد. لهجه او از طبقهبندی آسان سرپیچی میکند: یک حکایت حماسی وطنی که از یک پس زمینه اسپانیایی به وجود میآید، با گفتار صحیح انگلیسی آموزش دیده و تحت تأثیر فیلمهای آمریکایی است. (مطمئناً هیچ انگلیسی هرگز پیانو را به عنوان پیانو تلفظ نمیکند.) کیفیت غالب بیان او این است که کلمات او بهآرامی در یکدیگر قرار میگیرند و باعث میشود که پسوندها کاهش یابد، به طوری که واژه نمیتواند و میتواند عملاً قابل تشخیص نیست. عامیانه و غیررسمی وقتی که میخواهد باشد، به طور معمول او در سخنرانی انگلیسی خود رسمی و کتبی است، کاملاً طبیعی به عباراتی مانند گفتن و گفتن در آن اعتماد میکند. همیشه جملات او با روایت و سپس نتیجه منطقی پیوند میخورند.
اما بیش از همه، بورخس خجالتی است. او که بازنشسته است، حتی خودش را نابود میکند تا آنجا که ممکن است از اظهارات شخصی خودداری میکند و با صحبت در مورد نویسندگان دیگر، با استفاده از کلمات و حتی کتابهای آنها به عنوان نمادی از اندیشههای خود، به صراحت به سؤالات مربوط به خودش پاسخ میدهد. در این مصاحبه سعی شده است که کیفیت محاورهای سخنرانی انگلیسی وی، تضادی روشن با نوشتههای وی و آشکار ساختن صمیمیت وی با زبانی که در پیشرفت نگارش بسیار مهم بوده است، حفظ شود.
مصاحبهگر:
شما مخالفتی با ضبط مکالمات ما ندارید؟
جورج لوییس بورخس:
نه، نه. شما وسایل الکترونیکی مانند گوشیهای همراه و ضبط کنندههای صدا را فراهم میکنید. آنها مانع هستند، اما من سعی میکنم طوری صحبت کنم که گویی آنها در آنجا نیستند. حالا اهل کجایی؟
مصاحبهگر:
نیویورک
جورج لوییس بورخس:
آه، نیویورک من آنجا بودم و خیلی آن را دوست داشتم با خودم گفتم: خب من این را درست کردم؛ این کار منه
مصاحبهگر:
منظورتان دیوارهای ساختمانهای بلند و پیچوخم خیابانهاست؟
جورج لوییس بورخس:
بله. من در خیابانها چرخیدم و در خیابان پنجم و گم شدم، اما مردم همیشه مهربان بودند. یادم میآید که در مورد کارهایم از جوانان بالغ و اهل فضل سؤالات بسیاری پرسیده بودم. در تگزاس آنها به من گفته بودند که از نیویورک بترسم، اما من آن را دوست داشتم. خوب، شما آماده هستید؟
مصاحبهگر:
بله، دستگاه در حال ضبط است.
جورج لوییس بورخس:
حالا، قبل از شروع، آنها چه نوع سؤالاتی در چنته دارید؟
مصاحبهگر:
بیشتر درباره کارهای خودتان و نویسندگان انگلیسی که به آنها ابراز علاقه کردهاید.
جورج لوییس بورخس:
آه، درست است چون اگر از من درباره نویسندگان معاصر جوان سؤال کنید، میترسم که اطلاعات کمی در مورد آنها داشته باشم. حدود هفت سال گذشته تمام تلاش خود را کردهام تا بتوانم چیزی از انگلیسی قدیم و نورس باستان را بدانم. در نتیجه، این از نظر زمان و مکان فاصله زیادی با آرژانتینیها، نویسندگان آرژانتینی دارد، نه؟ اما اگر مجبور باشم در مورد بخش فینزبورگ یا مرثیهها یا نبرد برونانبورگ با شما صحبت کنم…
مصاحبهگر:
آیا دوست دارید در مورد آن با من صحبت کنید؟
جورج لوییس بورخس:
نه، خصوصاً
مصاحبهگر:
چه عاملی باعث تصمیم شما برای تحصیل در آنگلوساکسون و نورس باستان شد؟
جورج لوییس بورخس:
من با علاقه زیادی به مطالعه شروع کردم؛ و سپس در برخی از کتابها یا کتابهای دیگر من در کتاب تاریخ ادبیات انگلیسی اندرو لانگ فکر میکنم در مورد سنگرها، استعارههای انگلیسی قدیم و به طرزی کاملاً پیچیدهتر از شعر نورس قدیم مطالعه کردم. سپس برای مطالعه انگلیسی قدیمی وارد شدم. امروزه، یا بهتر بگوییم امروز، پس از چندین سال مطالعه، دیگر به استعارهها علاقهای ندارم، زیرا فکر میکنم که آنها بیشتر از نظر شاعران، حداقل برای شاعران انگلیسی قدیم، خستهکننده و ملالآور بودند.
مصاحبهگر:
منظورتان برای تکرار آنهاست؟
جورج لوییس بورخس:
برای تکرار آنها، بارها و بارها از آنها استفاده کنید و به جای دریا از این نوع چیزها و از دریاها، از اسب نر، صحبت از والراد و یا هنراد یا در خارج از نهنگ ادامه دهید. از واژه دریا به جای کشتی استفاده کنید؛ بنابراین من سرانجام تصمیم گرفتم که دیگر از آنها استفاده نکنم، استعارهها، یعنی شبیهسازی و نمادسازی از کلمات؛ اما در همین حال من مطالعه زبان را شروع کرده بودم و عاشق آن شدم. اکنون من یک گروه تشکیل دادهام حدود شش یا هفت دانشجو هستیم و تقریباً هر روز مطالعه میکنیم. ما از نکات جالب توجه در بوولف، فولسبورگ و رویای رودخانه عبور کردهایم. همچنین، ما به نثر آلفرد شاه رسیدهایم. اکنون ما یادگیری نورس قدیم را شروع کردهایم که تقریباً شبیه به انگلیسی قدیمی است. منظور من این است که واژگان در واقع تفاوت چندانی ندارند: انگلیسی قدیمی نوعی خانه نیمه راه بین آلمانیتبارهای کشورهای حوزه اسکاندیناوی است.
مصاحبهگر:
ادبیات حماسی همیشه شما را بسیار مورد توجه قرار داده است، نه؟
جورج لوییس بورخس:
همیشه، بله به عنوان مثال افراد زیادی هستند که به سینما میروند و گریه میکنند. این همیشه اتفاق افتاده است: برای من نیز اتفاق افتاده است؛ اما من هرگز بر سر چیزهای تراژیک و گریهآور، یا قسمتهای رقتانگیز گریه نکردهام؛ اما، به عنوان مثال، وقتی اولین فیلمهای گانگستری جوزف فون استرنبرگ را دیدم، به یاد میآورم که وقتی هر چیز حماسی درباره آنها وجود داشت، منظور من گانگسترهای شیکاگو است که شجاعانه میمیرند، احساس میکردم چشمانم پر از اشک است. من شعر حماسی را بیش از غزل یا مرثیه احساس کردهام. من همیشه این احساس را داشتم. شاید این ممکن است باشد، زیرا من از خانوادهای نظامی آمدهام. پدربزرگ من، سرهنگ فرانسیسکو بورخس لافینور، در جنگ مرزی با هندیها جنگید و در یک انقلاب درگذشت. پدربزرگ من، سرهنگ سوئرز، در یکی از آخرین نبردهای بزرگ علیه اسپانیاییها، یک سواره نظام پرو را رهبری کرد. دایی بزرگ دیگر من پیشگام ارتش سن مارتین را رهبری میکرد، یکی از مادربزرگهایم نیز خواهر ژنرال روزاس بوده است. من به خصوص به این رابطه افتخار نمیکنم زیرا فکر میکنم روزاس نوعی پروتستان در زمان او است؛ اما هنوز همه این موارد من را با تاریخ آرژانتین و همچنین با ایده یک مرد برای شجاعت پیوند میدهند، نه؟
مصاحبهگر:
اما شخصیتهایی که به عنوان قهرمانان حماسی خود انتخاب میکنید، مثلاً گانگسترها معمولاً حماسی تصور نمیشوند، با این وجود به نظر میرسد حماسه را آنجا پیدا میکنید.
جورج لوییس بورخس:
من فکر میکنم نوعی حماسه کم در او وجود دارد.
مصاحبهگر:
منظورتان این است که چون نوع حماسه قدیمی ظاهراً دیگر برای ما امکانپذیر نیست، بنابراین باید به دنبال این نوع شخصیتها برای قهرمانان خود باشیم؟
جورج لوییس بورخس:
من فکر میکنم در مورد شعر حماسی یا ادبیات حماسی، اگر ما به جز نویسندگانی مانند تی ای لارنس در هفت ستون خرد وی یا برخی از شاعرانی مانند کیپلینگ، به عنوان مثال، در آهنگ تهاجمی زنان دانمارکی یا حتی در داستانها فکر میکنم امروزه، در حالی که به نظر میرسد مردان ادبی از وظایف حماسی خود غافل شدهاند، اما حماسه به طرز عجیبی توسط وسترن برای ما ذخیره شده است.
مصاحبهگر:
من شنیدهام که شما فیلم West Side Story را بارها دیدهاید.
جورج لوییس بورخس:
بارها، بله البته West Side Story یک وسترن نیست.
مصاحبهگر:
نه، اما برای شما از همان ویژگیهای حماسی برخوردار است؟
جورج لوییس بورخس:
فکر کنم بله در طول این قرن، همانطور که میگویم، سنت حماسی از همهجا، هالیوود را برای جهان نجات داده است. وقتی به پاریس رفتم، احساس کردم میخواهم مردم را شوکه کنم و وقتی آنها از من پرسیدند – آنها میدانستند که من به فیلمها علاقهمند هستم، یا اینکه بودهام، زیرا بینایی من اکنون بسیار کم سو است و از من پرسیدند، چه نوع فیلمی را دوست دارید؟ و من گفتم، به طور واضح، آنچه بیشتر از همه لذت میبرم فیلمهای وسترن است. همه آنها فرانسوی بودند. آنها کاملاً با من موافق بودند آنها گفتند، مطمئناً ما فیلمهایی مانند Hiroshima mon amour یا L’Anne dernire … Marienbad را از سر احساس وظیفه میبینیم، اما وقتی میخواهیم خودمان را سرگرم کنیم، وقتی که میخواهیم از خود لذت ببریم، وقتی که میخواهیم خوب، برای گرفتن یک ضربه واقعی، فیلمهای آمریکایی را میبینیم.
مصاحبهگر:
سپس این محتوا، محتوای «ادبی» فیلم است، به جای هر یک از جنبههای فنی که به شما علاقهمند است؟
جورج لوییس بورخس:
من در مورد قسمت فنی فیلمها اطلاعات کمی دارم.
مصاحبهگر:
اگر ممکن است موضوع را به داستان خودتان تغییر دهم، میخواهم در مورد این گفته شما بپرسم که شما در مورد شروع داستاننویسی بسیار کم جرئت بودید.
جورج لوییس بورخس:
بله من بسیار ترسو بودم زیرا وقتی جوان بودم فکر میکردم شاعر هستم؛ بنابراین فکر کردم، اگر من یک داستان بنویسم، همه میدانند که من یک فرد خارجی هستم که در یک سرزمین ممنوعه نفوذ میکنم. سپس من تصادف کردم. میتوانید جای زخم را احساس کنید. اگر اینجای سر من را لمس کنید، میبینید. همهی آن برآمدگیهای حاصل از این زخم را احساس میکنید، سپس دو هفتهای را در بیمارستان گذراندم. کابوس و بیخوابی داشتم. بعد از آن آنها به من گفتند که من در معرض خطر مرگ قرارگرفتهام که واقعاً چیز جالبی بود که این عمل موفقیتآمیز بود. من از هراس از صداقت ذهنیام ترسیدم. من گفتم، شاید دیگر نمیتوانم بنویسم. پس زندگی من عملاً تمام شده بود زیرا ادبیات برای من بسیار مهم است. نه به این دلیل که فکر میکنم کارهای خودم به خصوص خوب است، بلکه به این دلیل است که میدانم بدون نوشتن نمیتوانم کنار بیایم. اگر من ننویسم، احساس میکنم، یک نوع پشیمانی است، نه؟ سپس فکر کردم که میتوانم در نوشتن یک مقاله یا شعر تلاش کنم؛ اما فکر کردم، من صدها مقاله و شعر نوشتم. اگر نتوانم این کار را انجام دهم، بلافاصله میدانم که برای همه کارم تمام شده است، همهچیز با من تمام شده است؛ بنابراین فکر کردم که میتوانم در کاری که انجام ندادهام تلاش کنم: این کار را انجام دهم، هیچ چیز عجیبی در این مورد وجود نخواهد داشت زیرا از خودم میپرسیدم که چرا باید داستان کوتاه بنویسم؟ این میتواند من را برای آخرین ضربه طاقتفرسا آماده کند: دانستن اینکه من در انتهای این مسیر هستم. من داستانی نوشتم، اجازه دهید ببینم، فکر میکنم، ombHombre de la esquina rosada، و همه از آن بسیار لذت بردند. برای من خیلی راحت بود. اگر آن ضربه خاصی که به سر من خورد، نبود، شاید هرگز آن داستان کوتاه را نمینوشتم.
مصاحبهگر:
و شاید آثار شما هرگز ترجمه نشده باشند؟
جورج لوییس بورخس:
کسی فکر ترجمه آثار من را نمیکرد؛ بنابراین این یک نعمت بود. این داستانها، به طریقی یا داستان دیگر، راه خود را باز کردند: آنها به فرانسه ترجمه شدند، من برنده جایزه Formentor شدم و سپس به نظر میرسید که آثار من به زبانهای زیادی ترجمه شدهاند. اولین مترجم ایبارا بود. او دوست صمیمی من بود و داستانها را به زبان فرانسوی ترجمه کرد. من فکر میکنم او تا حد زیادی به بهبود آنها کمک کرد.
مصاحبهگر:
ایبارا یا کایلوس، اولین مترجم بود؟
جورج لوییس بورخس:
او و راجر کایلوس، در سنین پیری دریافتم که افراد زیادی به کارهای من در سراسر دنیا علاقهمند هستند. عجیب به نظر میرسد: بسیاری از نوشتههای من به انگلیسی، سوئدی، فرانسوی، ایتالیایی، آلمانی، پرتغالی، برخی از زبانهای اسلاوی، دانمارکی ترجمه شده است؛ و همیشه این برای من بسیار تعجبآور است زیرا من به یاد میآورم که من کتابی منتشر کردم که احتمالاً در سال ۱۹۳۲ بوده است، فکر میکنم در پایان سال بود که فهمیدم که کمتر از سی و هفت نسخه فروخته شده است!
مصاحبهگر:
آیا این موضوع برای شما خجالتآور بود؟
جورج لوییس بورخس:
نه نه. تاریخ ابدیت. در ابتدا میخواستم تک تک خریداران را پیدا کنم که به خاطر کتاب از آنها عذرخواهی کنم و همچنین از آنها برای کارهایی که انجام دادهاند تشکر کنم. توضیحی برای آن وجود دارد. اگر فکر میکنید آن سی و هفت نفر واقعی هستند، منظور من این است که هر یک از آنها چهرهای از خانواده خود دارد، او در خیابان خاص خودش زندگی میکند. چرا، اگر میفروشید، بگویید دو هزار نسخه، این همان چیزی است که گویی هیچ چیزی فروختهاید زیرا دو هزار نسخه بیش از حد گسترده است، منظورم این است که تصور آن را درک کنید. در حالی که سی و هفت نفر – شاید سی و هفت نفر خیلی زیاد باشند، شاید هفده نفر بهتر بودند یا حتی هفت نفر – اما هنوز هم سی و هفت نفر در محدوده تصورات یک نفر هستند.
مصاحبهگر:
صحبت از اعداد است، من در داستانهای شما متوجه میشوم که اعداد خاصی به طور مکرر اتفاق میافتند.
جورج لوییس بورخس:
آه بله. من بدجور از بابت این خرافهام شرمندهام من به خودم میگویم که بالاخره، خرافات، یک نوع جنون خفیف است، نه؟
مصاحبهگر:
یا از دین؟
جورج لوییس بورخس:
خوب، دین، اما… من فکر میکنم اگر فردی به صد و پنجاه سالگی برسد، کاملاً دیوانه خواهد شد، نه؟ زیرا همه آن علائم کوچک در حال رشد بودهاند. هنوز هم، مادرم را میبینم که نود ساله است و تعداد سؤالاتش بسیار کمتر است.
جورج لوییس بورخس:
آه، خوب یادم میآید که آن داستان را برای خانمی تعریف کردم که رشتهی ماجرا را از دست داد. او گفت، البته، این باید به این دلیل باشد که ناشنوا بود و نمیتوانست آنچه مردم درباره گردنبند او میگویند را بشنود. این ممکن است اسکار وایلد را سرگرم کند، نه؟
مصاحبهگر:
دوست دارم جواب او را در این باره بشنوم.
جورج لوییس بورخس:
بله حتماً. من هرگز چنین موردی را شنیدهام که چنین چیزی کاملاً سو تفاهم شده باشد. در کمال حماقت این سخنان را بیان میکرد. البته، اظهارات وایلد ترجمه شوخیآمیزی از یک ایده است. در اسپانیایی و همچنین انگلیسی شما از یک «ابر» صحبت میکنید. «یک» رنگ یک عبارت رایج است، اما چیزهایی که در ادبیات گفته میشود همیشه یکسان هستند. آنچه مهم است نحوه بیان آنهاست. به عنوان مثال در جستجوی استعارهها: هنگامی که من یک جوان بودم همیشه در جستجوی استعارههای جدید بودم. بعد فهمیدم که استعارههای خوب همیشه یکسان هستند. منظور من این است که شما زمان را با جاده، مرگ با خواب، زندگی با رؤیا مقایسه میکنید و این استعارههای بزرگ در ادبیات هستند زیرا با چیزهای اساسی مطابقت دارند. اگر استعاره ابداع کنید، جای تعجبآور در کسری از ثانیه است، اما هیچ احساس عمیقی ایجاد نمیکند. اگر فکر میکنید زندگی به عنوان یک رؤیا است، این یک فکر است، یک فکر واقعی است یا حداقل آن چیزی است که اکثر مردان حتماً آن را دارند، این طور نیست؟ چه موارد زیادی تصور میشد، اما خیلی خوب بیان نشده است. من فکر میکنم این بهتر از ایده شوکه کننده مردم است، از یافتن ارتباط بین چیزهایی که قبلاً هرگز به هم وصل نشدهاند، زیرا هیچ ارتباط واقعی وجود ندارد، بنابراین کل قضیه نوعی شعبدهبازی است.
مصاحبهگر:
منظورتان فقط شعبدهبازی با کلمات است؟
جورج لوییس بورخس:
فقط کلمات. من حتی آنها را استعاره واقعی نمینامم زیرا در یک استعاره واقعی هر دو اصطلاح واقعاً با هم پیوند خوردهاند. یک استثنا – استعارهای عجیب، جدید و زیبا از شعر نورس قدیم پیدا کردهام. در شعر انگلیسی قدیم از یک جنگ به عنوان «بازی شمشیر» یا «تقابل نیزه» نام برده میشود. عجیب است، نه؟ از آنجا که در یک وب شما یک الگو، یک بافت مردانه دارید و از بین میرود. من فکر میکنم در جنگ قرون وسطایی به دلیل داشتن شمشیر و نیزه در دو طرف مخالف و غیره، نوعی شبهه پیدا کردید؛ بنابراین، به نظر من، یک استعاره جدید دارید؛ و البته، با یک لمس کابوس در مورد آن، نه؟ ایده یک وب ساخته شده از مردان زنده، موجودات زنده و هنوز یک وب است، هنوز یک الگو است. ایده عجیبی است، نه؟
مصاحبهگر:
این به طور کلی با استعارهای که جورج الیوت در میدل مارچ به کار میبرد مطابقت دارد که جامعه یک شبکه است و بدون لمس همه افراد نمیتوان یک رشته را جدا کرد.
جورج لوییس بورخس:
[با علاقه زیاد] چه کسی این حرف را زد؟
مصاحبهگر:
جورج الیوت، در میدل مارچ
جورج لوییس بورخس:
آه، میدل مارچ! بله حتما! منظورتان این است که کل جهان با هم پیوند خورده است. همهچیز مرتبط است. خوب این یکی از دلایلی است که فیلسوفان رواقی برای اعتقاد به نشانهها داشتهاند. یک مقاله وجود دارد، یک مقاله بسیار جالب، همانطور که او، توسط دی کوینسی در مورد خرافات مدرن است و در آنجا او تئوری رواقی را ارائه میدهد. ایده این است که از آنجا که کل جهان یک موجود زنده است، پس بین خویشاوندی آنها ارتباطی وجود دارد که بسیار دور به نظر میرسد. به عنوان مثال، اگر سیزده نفر با هم ناهار بخورند، یکی از آنها در طول سال خواهد مرد. نه فقط به خاطر عیسی مسیح و شام آخر، بلکه همهچیز به هم پیوند خورده است. وی گفت: من تعجب میکنم که چگونه این جمله اجرا میشود؟ همهچیز در جهان یک شیشه مخفی یا آینه مخفی است.
مصاحبهگر:
شما اغلب در مورد افرادی که بر شما تأثیر گذاشتهاند، مانند دی کوینسی صحبت کردهاید…
جورج لوییس بورخس:
دی کوئینسی بله و همینطور شوپنهاور آلمانی. بله، در واقع، در طول جنگ جهانی اول، من توسط کارلایل هدایت میشدم، آرلی کارلایل: من او را دوست ندارم چراکه فکر میکنم او نازیسم را بنیانگذاری کرد و غیره، من توسط کارلایل هدایت میشدم به مطالعه زبان آلمانی پرداختم و من سعی کردم در نقد عقل ناب کانت اقدام کنم. البته، من مانند بسیاری از مردم گیر کردم و گرفتار شدم. سپس گفتم، «خوب، من شعر آنها را امتحان خواهم کرد، زیرا شعر به دلیل شعر باید کوتاهتر باشد.» من یک نسخه از Lyrisches Intermezzo هاین و یک فرهنگ لغت انگلیسی-آلمانی را در دست داشتم و در پایان دو یا سه ماه فهمیدم که بدون کمک فرهنگ لغت میتوانم به خوبی زندگی کنم. به یاد دارم اولین رمانی که به انگلیسی خواندم یک رمان اسکاتلندی بود به نام خانه با کرکرههای سبز.
مصاحبهگر:
چه کسی آن را نوشت؟
جورج لوییس بورخس:
مردی به نام داگلاس. سپس توسط مردی که کتاب Hatters Castle را نوشت، دزدی ادبی شد، عملاً همان نقشه وجود داشت. این کتاب با گویش اسکاتلندی نوشته شده است. منظور من این است که مردم به جای اینکه پول بگویند از bawbees یا به جای کودکان صحبت میکنند، bairns این یک کلمه انگلیسی قدیم و نورس است همچنین آنها برای شب میگویند: این انگلیسی قدیمی است.
مصاحبهگر:
و چند ساله بودید که آن را خواندید؟
جورج لوییس بورخس:
من باید حدوداً ۱۹ ساله بوده باشم چیزهای زیادی بود که نمیفهمیدم من باید حدود ده یا یازده سال بودهام. قبل از آن، البته، من کتاب جنگل را خوانده بودم و کتاب گنجینه استیونسون را خواندهام. زمین، یک کتاب بسیار خوب است؛ اما اولین رمان واقعی آن رمان بود. وقتی آن را خواندم، میخواستم اسکاتلندی شوم و سپس از مادربزرگم سؤال کردم و او از این موضوع بسیار عصبانی شد. او گفت، ممنون از خوبی شما که نیستید! البته شاید او اشتباه کرده باشد. او از نورتومبرلند آمد. آنها باید مقداری خون اسکاتلندی در خود داشته باشند. شاید حتی خون دانمارکی.
مصاحبهگر:
با این علاقه طولانی به انگلیسی و عشق فراوان شما به آن…
جورج لوییس بورخس:
به اینجا نگاه کنید، من با یک آمریکایی صحبت میکنم: کتابی وجود دارد که من باید در مورد آن صحبت کنم – هیچ چیز غیرمنتظرهای درباره آن وجود ندارد- این کتاب هاکلبری فین است. من کاملاً از تام سویر بدم میآید. من فکر میکنم که تام سویر آخرین فصلهای هاکلبری فین را خراب میکند. همه آن شوخیهای احمقانه است. همه آنها شوخیهای بیمعنی است؛ اما فکر میکنم مارک تواین فکر میکند وظیفه او این است که حتی وقتی حال و هوای خوبی ندارد، شوخ طبع باشد. جوکها باید به نوعی کارآمدتر میشدند. طبق آنچه جورج مور گفت، انگلیسیها همیشه فکر میکردند: «شوخی بد بهتر از نداشتن شوخی است.» من فکر میکنم مارک تواین یکی از نویسندگان واقعاً بزرگ بود، اما فکر میکنم او از این واقعیت بیاطلاع بود؛ اما شاید برای نوشتن یک کتاب واقعاً عالی، باید نسبت به این واقعیت بیاطلاع باشید. میتوانید آن را مجدداً بازنویسی کنید و هر صفت را به صفت دیگری تغییر دهید، اما اگر اشتباهات را ترک کنید شاید بتوانید بهتر بنویسید. من به یاد میآورم آنچه برنارد شاو گفت، در مورد سبک، نویسنده همان سبک را دارد که اعتقادش به او بدهد و نه بیشتر. شاو فکر کرد که ایده بازی سبک کاملاً پوچ و کاملاً بیمعنی است. وی به عنوان مثال به عنوان نویسندهای بزرگ فکر میکرد زیرا به گفتههای خود اطمینان داشت. اگر نویسندهای به آنچه مینویسد اعتقاد ندارد، پس به سختی میتواند از خوانندگانش انتظار داشته باشد که آن را باور کنند. گرچه در این کشور تمایل به در نظر گرفتن هر نوع نوشتن، به ویژه نوشتن شعر، به عنوان یک بازی سبک وجود دارد. من شاعران زیادی را در اینجا میشناسم که بسیار خوب نوشتهاند «با چیزهای لطیف و غیره» اما اگر با آنها صحبت کنید، تنها چیزی که به شما میگویند داستانهای ریز و درشت است یا از سیاست صحبت میکنند همانطور که همه میگویند، به طوری که واقعاً نوشتن آنها به نوعی نمایش جانبی است. آنها نوشتن را به روشی آموخته بودند که یک مرد ممکن است بازی شطرنج یا پل بازی را بیاموزد. آنها اصلاً شاعر و نویسنده نبودند. این ترفندی بود که آنها آموخته بودند و آنها آن را کاملاً آموخته بودند. آنها همهچیز را در انتهای انگشت خود داشتند؛ اما بیشتر آنها – به غیر از چهار یا پنج، باید بگویم که به نظر میرسد زندگی را هیچ چیز شاعرانه و مرموزی در مورد آن تصور نکنم. آنها همهچیز را مسلم میدانند. آنها میدانند که وقتی مجبور به نوشتن هستند، خوب، ناگهان باید غمگین یا کنایهآمیز شوند.
مصاحبهگر:
منظورتان این است که سبکشان را طبق احساسشان تغییر دهند؟
جورج لوییس بورخس:
بله، مطابق احساستان پیش روید و حال و هوای مناسبی پیدا کنید و سپس بنویسید. پس از آن، آنها به سیاست فعلی بازمی گردند.
[ورود] سوسانا کورتوس:
ببخشید. سئور کمپبل منتظر است.
جورج لوییس بورخس:
آه، لطفاً از او بخواهید لحظهای صبر کند. خوب، یک آقای کمپبل منتظر است.
مصاحبهگر:
وقتی داستانهای خود را نوشتید، خیلی تجدید نظر کردید؟
جورج لوییس بورخس:
در ابتدا من انجام دادم. سپس فهمیدم که وقتی مرد به سن خاصی میرسد، لحن واقعی خود را پیدا کرده است. امروزه، سعی میکنم از آنچه که من نوشتم پس از حدود دو هفته یا بیشتر مرور کنم و البته بسیاری از لغزشها و تکرارها برای جلوگیری از آن وجود دارد، برخی از ترفندهای مورد علاقه که نباید زیاد کار کنند؛ اما فکر میکنم آنچه که امروز مینویسم همیشه در سطح خاصی است و نه میتوانم آن را خیلی بهتر کنم و نه میتوانم خیلی خرابش کنم. در نتیجه من آن را رها کردم، همهچیز را فراموش کردم و به کاری که در آن زمان انجام میدادم فکر میکنم. آخرین چیزهایی که من نوشتم، آهنگهای معروف، محبوب میلونگا هستند.
مصاحبهگر:
بله، من یک جلد از آنها را دیدم، کتابی بسیار زیباست.
جورج لوییس بورخس:
گیتار در دوران کودکی ساز محبوب من بود. در این صورت تقریباً در هر گوشه خیابان از هر شهر افرادی را میبینید که گیتار را مینوازند، اما نه خیلی ماهرانه. برخی از بهترین تانگوها توسط افرادی ساخته شدهاند که قادر به نوشتن آنها نبوده و آنها را نمیخوانند؛ اما مطمئناً آنها همانطور که شکسپیر گفته بود در روحشان موسیقی بود؛ بنابراین آنها را به کسی دیکته کردند: آنها را با پیانو نواختند و آنها را نوشتند و برای افراد باسواد منتشر شدند. یادم هست که با یکی از آنها ارنستو پونسیو آشنا شدم. او نوشت: «دان خوان»، «یکی از بهترین تانگوها قبل از خراب شدن تانگو توسط ایتالیاییها در لا بوکا و غیره»: منظورم این است که وقتی تانگو از کریولا میآمد. او یک بار به من گفت: «من بارها در زندان بودهام، سئور بورخس، اما همیشه به خاطر آدم کشی!»
مصاحبهگر:
در کاتالوگ شخصی خود شما
جورج لوییس بورخس:
به اینجا نگاه کنید، میخواهم بگویم که آن کتاب پر از چاپ اشتباه است. بینایی من بسیار ضعیف است و تصحیح آن باید توسط شخص دیگری انجام شود.
مصاحبهگر:
میبینم، اما اینها فقط خطاهای جزئی هستند، مگر نه؟
جورج لوییس بورخس:
بله، من میدانم، اما آنها در حال پسرفت کردن هستند و آنها برای نویسنده نگرانکننده هستند، نه خواننده. خواننده چیزی را قبول میکند، نه؟ حتی علیه شکسپیر. از این گذشته، او احساس کرد که به طریقی ایدهآل همه در یک آکادمی مشترک هستند.
مصاحبهگر:
آیا آثار و اشعار الیوت، تأثیری در نوشتن خود شما داشت؟
جورج لوییس بورخس:
خیر، اینطور فکر نمیکنم.
مصاحبهگر:
بین داستان «فناپذیر» شما و «سرزمین هدر رفتهها»، شباهتهای زیادی وجود دارد؟
جورج لوییس بورخس:
خوب، ممکن است آنجا چیزی وجود داشته باشد، اما در این صورت من کاملاً از آن بیاطلاع هستم زیرا او یکی از شاعران مورد علاقه من نیست. من باید ییتس را خیلی بالاتر از او قرار دهم. در حقیقت، اگر گفتن من از این ناراحتی ندارید، من فکر میکنم فراست شاعر ظریفتری از الیوت است. منظورم شاعر ظریفتر است؛ اما فکر میکنم الیوت انسان باهوشتری بود. با این حال، هوش ارتباط چندانی با شعر ندارد. شعر از چیزی عمیقتر سرچشمه میگیرد. فراتر از هوش است حتی ممکن است با عقل پیوند خورده باشد. این یک چیز خاص خودش است؛ طبیعت خاص خود را دارد. غیرقابل تعریف به یاد دارم که البته من جوانی بودم و حتی وقتی الیوت با اندکی صحبت از ساندبورگ صحبت میکرد عصبانی بودم. به یاد دارم که او گفت که کلاسیسیسم خوب است، من سخنان او را نقل نمیکنم، اما رانش آنها به دلیل اینکه ما را قادر میسازد با نویسندگانی مانند آقای کارل سندبورگ برخورد کنیم. وقتی کسی شاعر را آقای (خنده) صدا میکند، این کلمهای از احساسات غرور است. این به معنای آقای فلانی است که به شعر راه یافته و حق حضور در آنجا را ندارد که واقعاً یک فرد خارجی است. در اسپانیایی هنوز بدتر است زیرا گاهی اوقات وقتی از شاعری صحبت میکنیم میگوییم، دکتر فلانی. سپس این باعث نابودی او میشود و او را از بین می برد.
مصاحبهگر:
پس شما ساندبورگ را دوست دارید؟
جورج لوییس بورخس:
بله البته، من فکر میکنم ویتمن بسیار مهمتر از سندبورگ است، اما وقتی ویتمن را میخوانید، او را به عنوان یک نویسنده ادبی فکر میکنید، شاید یک آدم ادبی نه چندان تحصیل کرده که تمام تلاش خود را میکند تا به زبان بومی بنویسد و که تا آنجا که میتواند از عامیانه استفاده میکند. به نظر میرسد در سندبورگ عامیانه به طور طبیعی آمده است. البته اکنون دو ساندبورگ وجود دارد: اما یک ساندبورگ بسیار ظریف نیز وجود دارد، مخصوصاً وقتی که با مناظر سر و کار دارد. بعضی اوقات هنگامی که وی در حال توصیف مه است، به عنوان مثال یک نقاشی چینی به یاد شما میآید. در حالی که در شعرهای دیگر Sandburg شما بیشتر به فکر گانگسترها، کلاههای کلاهدار، این نوع مردم هستید؛ اما فکر میکنم او میتوانست هر دو باشد و فکر میکنم او به همان اندازه صادق بود: وقتی او تمام تلاش خود را میکرد تا شاعر شیکاگو شود و وقتی با حال و هوای کاملاً متفاوت دیگری مینوشت. چیز دیگری که به نظر من عجیب است در ساندبورگ این است که در ویتمن اما البته ویتمن پدر ساندبورگ است ویتمن پر از امید است، در حالی که وقتی سندبورگ مینویسد گویا در دو یا سه قرن آینده مینویسد. هنگامی که او در مورد نیروهای اعزامی آمریکا مینویسد، یا وقتی که در مورد امپراتوری یا جنگ یا موارد دیگر مینویسد، او مینویسد که همهچیزها مرده و از بین رفته است.
مصاحبهگر:
در کار او عنصری از خیال وجود دارد، سپس باعث میشود که از شما درباره چیز خارقالعاده بپرسم. شما در نوشتن خود از کلمه بسیار استفاده میکنید و من به یاد میآورم که شما به عنوان مثال خانههای سبز را یک رمان خارقالعاده میخوانید.
جورج لوییس بورخس:
نمیدانم آیا میتوانید آن را تعریف کنید. من فکر میکنم این یک هدف بیشتر در یک نویسنده است. من یک یادداشت بسیار عمیق درباره جوزف کنراد به یاد دارم که وی یکی از نویسندگان مورد علاقه من است، فکر میکنم در مقدمه چیزی مانند خط تاریک باشد، اما این نیست.
مصاحبهگر:
خط تاریک؟
جورج لوییس بورخس:
بله. در این پیشگفتار وی گفت که برخی از مردم تصور کردهاند که این داستان به دلیل توقف شبح کاپیتان در کشتی، داستان خارقالعادهای است. او نوشت و این مرا تحت تأثیر قرار داد زیرا من خودم داستانهای خارقالعادهای می نویسم که نوشتن عمدی یک داستان خارقالعاده به معنای خارقالعاده و مرموز بودن کل جهان نیست؛ و این به معنای عدم حساسیت برای فرد برای نشستن و نوشتن عامدانه فوق العاده است. کنراد فکر می کرد وقتی کسی، حتی به روشی واقع گرایانه، درباره جهان مینوشت، در حال نوشتن یک داستان خارقالعاده بود، زیرا جهان خودش خارقالعاده و غیرقابل توصیف و مرموز است.
مصاحبهگر:
شما با این فرد همعقیده و مشترک هستید؟
جورج لوییس بورخس:
فهمیدم که حق با اوست. من بامطالعه بله. با او صحبت کردم، و همچنین پس از مطالعه بسیار فهمیدم که او داستانهای بسیار خوبی مینویسد و او گفت، من فکر میکنم کنراد حق دارد. در واقع، هیچ کس نمیداند که جهان واقعبینانه است یا خارقالعاده، یعنی اینکه جهان یک روند طبیعی است یا اینکه نوعی رویاست، رؤیایی که ممکن است با دیگران در میان بگذاریم یا نداشته باشیم.
مصاحبهگر:
پس شما اغلب با او همکاری کردید؟
جورج لوییس بورخس:
بله، من همیشه با او همکاری داشتهام. هر شب در خانه او شام میخورم و بعد از شام مینشینیم و مینویسیم…
مصاحبهگر:
آیا روش همکاری خود را توصیف میکنید؟
جورج لوییس بورخس:
خوب، داستانش مفصل است. وقتی با هم مینویسیم، وقتی با هم همکاری میکنیم خود را برادرمی نامیم. بوستوس پدربزرگ پدربزرگ من بود و دومک پدربزرگ پدربزرگ او بود. حال، چیز عجیب و غریب این است که وقتی مینویسیم و بیشتر چیزهای طنز مینویسیم حتی اگر داستانها غمانگیز باشد، آنها به روشی طنزآمیز گفته میشوند، یا به آنها گفته میشود که گویی گوینده هنگام نوشتن با هم به سختی میفهمد چه میگوید، اگر موفق شویم، چه چیزی از نوشتن حاصل میشود و گاهی اوقات چرا نمیخواهیم؟ از این گذشته، من به صورت جمع صحبت میکنم، نه؟ هنگامی که نوشتن ما موفقیتآمیز است، پس آنچه بیرون میآید موفقیتآمیز خواهد بود. چیزی کاملاً متفاوت از مطالب و چیزهای من، حتی جوکها هم متفاوت است؛ بنابراین ما بین خود نوعی شخص سوم ایجاد کردهایم؛ ما به نوعی یک شخص سوم را به وجود آوردهایم که کاملاً شبیه ما نیست.
مصاحبهگر:
یک نویسنده خارقالعاده؟
جورج لوییس بورخس:
بله یک نویسنده خارقالعاده با پسندیدن، دوست نداشتن و سبک شخصی که مضحک بودن آن است؛ اما هنوز هم این یک سبک خاص خودش است، کاملاً متفاوت از نوع سبک نوشتن من هنگام تلاش برای ایجاد یک شخصیت مسخره است. من فکر میکنم این تنها راه همکاری است. به طور کلی، ما قبل از این که قلم را روی کاغذ بگذاریم، با هم پیش میرویم، من باید در مورد ماشین تحریر صحبت کنم زیرا او ماشین تحریر دارد. قبل از شروع به نوشتن، ما در مورد کل داستان بحث میکنیم. سپس جزئیات را مرور میکنیم، آنها را تغییر میدهیم، البته: ما به یک آغاز فکر میکنیم و سپس فکر میکنیم که آغاز ممکن است پایان باشد یا اگر کسی اصلاً چیزی نگوید یا چیزی کاملاً خارج از علامت بگوید، ممکن است چشمگیرتر باشد. پس از نوشتن داستان، اگر از ما بپرسید که آیا این صفت یا این جمله خاص از ناشی شده است یا از من، ما نمیتوانیم آن را بیان کنیم…
مصاحبهگر:
از دید سوم شخص روایت میشود؟
جورج لوییس بورخس:
بله. من فکر میکنم این تنها راه همکاری است زیرا من سعی کردم با افراد دیگر همکاری کنم. گاهی اوقات کاملاً درست میشود، اما گاهی اوقات احساس میشود که همکار نوعی رقیب است. یا، اگر نه مانند مورد پیرو، ما شروع به همکاری کردیم، اما او مأخوذ به حیا و بسیار خجالتی، شخصی بسیار مؤدب است و در نتیجه، اگر او چیزی بگوید و شما هرگونه اعتراض کنید، او احساس صدمه میکند و او آن را پس میگیرد. او میگوید، اوه، بله، البته، البته، بله، من کاملاً اشتباه کردم. گاف بود یا اگر چیزی را پیشنهاد میکنید، او میگوید، اوه، این فوقالعاده است! اکنون این نوع کارها قابل انجام نیست. در مورد من و کاسارس، احساس نمیکنیم که دو رقیب هستیم، یا حتی مثل اینکه دو مرد شطرنج بازی کنیم. هیچ موردی برای برد یا باخت وجود ندارد. آنچه که ما به آن فکر میکنیم خود داستان است، خود چیزهاست.
مصاحبهگر
ببخشید من با نویسنده دومی که نام بردید آشنا نیستم…
جورج لوییس بورخس:
پیرو او با تقلید از چسترتون و نوشتن داستان، داستانهای پلیسی، نه ناشایست و حتی شایسته چسترتون، کار خود را آغاز کرد؛ اما اکنون او رمان جدیدی را هدف گرفته است که هدف آنها در نشان دادن وضعیت این کشور در زمان و بعد از پرواز پرن است. من زیاد به پرنها و نوع نوشتن اهمیت نمیدهم. من میفهمم که رمانهای او خوب هستند؛ اما، باید بگویم، از نظر تاریخی، حتی از نظر روزنامهنگاری. هنگامی که او شروع به نوشتن داستان پس از Chesterton کرد و سپس او داستانهای بسیار خوبی نوشت یکی از آنها باعث گریه من شد، اما البته این ممکن است باعث گریه من شود زیرا او در مورد سه ماههای که من در آن پرورش یافتهام صحبت کرد، پالرمو و از hoodlums آن روزها کتابی به نام La Noche Repetida، با داستانهای بسیار خوب در مورد گانگسترها، هودلوم ها، مردان نگهدارنده، این نوع چیزها؛ و همه راه برگشت، بیایید بگوییم، خوب، در آغاز قرن. حالا او این نوع جدید از رمان را آغاز کرده است که در آن میخواهد نشان دهد کشور چگونه است.
مصاحبهگر:
رنگ محلی، کم و بیش؟
بورخس:
رنگ محلی و سیاست محلی. سپس شخصیتهای او بسیار علاقهمند هستند، خوب، به پیوند، به غنیمت، پول درآوردن و غیره. از آنجا که من به آن موضوعات علاقه کمتری دارم، اگر من کارهای اولیه او را ترجیح میدهم، تقصیر من است، نه او؛ اما من همیشه فکر میکنم او به عنوان یک نویسنده بزرگ، یک نویسنده مهم و یک دوست قدیمی من است.
مصاحبهگر:
شما گفتهاید که کار شخصی شما در اوایل بیان، به کنایه در اواخر زمان رسیده است؟
بورخس:
بله.
مصاحبهگر:
منظورت از کنایه چیست؟
بورخس:
ببینید، منظورم این است که این را بگویم: وقتی شروع به نوشتن کردم، فکر کردم همهچیز باید توسط نویسنده تعریف شود. به عنوان مثال، گفتن ماه کاملاً ممنوع بود؛ که باید صفتی پیدا میکرد، یک صفت برای ماه. (البته، من چیزها را ساده میکنم. من این را میدانم زیرا بارها و بارها ل لاونا نوشتهام، اما این نوعی نماد کاری است که من انجام میدادم.) خوب، من فکر کردم همهچیز باید تعریف شود و هیچ چرخش مشترکی وجود ندارد از عبارت باید استفاده شود من هرگز نمیگفتم، فلانی وارد شد و نشست، زیرا این کار خیلی ساده و خیلی آسان بود. من فکر کردم که من باید یک روش فانتزی برای گفتن آن پیدا کنم. حالا فهمیدم که آن چیزها بهطورکلی باعث آزار خواننده میشود؛ اما من فکر میکنم ریشه کل ماجرا در این واقعیت نهفته است که وقتی نویسندهای جوان است به نوعی احساس میکند حرفی که میخواهد بزند احمقانه است یا بدیهی است یا امری عادی است و سپس سعی میکند آن را زیر زیور باروک، زیر کلمات پنهان کند برگرفته از نویسندگان قرن هفدهم؛ یا در غیر این صورت و قصد دارد مدرن باشد، خلاف این عمل را میکند: او مرتباً کلمات را اختراع میکند، یا کنایههایی به هواپیما، قطارهای راه آهن یا تلگراف و تلفن دارد زیرا تمام تلاش خود را برای مدرن بودن انجام میدهد. سپس با گذشت زمان، فرد احساس میکند که ایدههای او، خوب یا بد، باید به صراحت بیان شود، زیرا اگر ایدهای دارید باید سعی کنید آن ایده یا آن احساس یا آن روحیه را در ذهن خواننده قرار دهید.