مرگ ایوان ایلیچ نوشتهی «لیو تالستوی» نویسندهی روس، از ستایششدهترین آثار ادبیات داستانی است. کتاب با مرگ ایوان ایلیچ، یک قاضی موفق و سرشناس آغاز میشود. در همان صفحات آغازین کتاب، شاهد واکنش دوستان، همکاران و خانوادهی ایوان ایلیچ به این موضوع هستیم. بعد از شنیدن خبر مرگ ایوان ایلیچ، اولین فکری که در ذهن دوستان و همکارانش شکل میگیرد -حتی نزدیکترین دوستانش- این است که چطور میتوانند از مرگ او بیشترین استفاده را بکنند! هرکسی به نوبهی خود، به این فکر میافتد که حالا میتواند شغل او و موقعیت اجتماعیاش را تصاحب کند. در تشبیع جنازهی او، همهی افراد از روی ریاکاری و تظاهر به ادب گرد هم جمع آمدهاند و حتی خانوادهاش نیز تنها به فکر ارث و میراث و موقعیت خودشان هستند.
در فصلهای بعد، کتاب در زمان به عقب رفته و به بررسی زندگی ایوان ایلیچ، چگونگی دست یافتنش به این موقعیت، ابتلا به بیماری و روزهای پایانی زندگی او میپردازد. ایوان ایلیچ خود فردی ریاکار و ظاهرطلب بوده و تمام اعمال و تصمیمات زندگیاش را بهخاطر تصویری که از زندگیاش برای دیگران نمایان میشده گرفته است. چه شغلش و چه ازدواجش را، حتی دکور و چیدمان خانهاش را طبق چیزی که فکر میکرده در نظر صاحبنظران مقبول است انتخاب میکرده است و تابهحال هیچ تصمیمی را از روی علاقه و عقیدهی شخصی نگرفته است. ایوان ایلیچ که از زندگی خود راضی است، با ابتلا به بیماری و آگاهی یافتن از اینکه به زودی مجبور به ترک این دنیا میشود، ناگهان، او که خود را فردی کامل و موفق میپنداشته است، به تمام تصمیمات زندگی خود شک میکند و خود را برای تمام اعمالی که مرتکب شده و تمام اعمالی که در انجام آنها کوتاهی کرده سرزنش میکند.
اولین واکنش ایوان ایلیچ در رویارویی با مرگ، انکار است. او به سادگی نمیتواند تصور کند که او هم مانند دیگران میمیرد. انگار که تمام این مدت از خطر مرگ، تنها موضوع اجتنابناپذیر در زندگی، مصون بوده و مرگ سراسر به دیگران تعلق داشته است. او بارها در کتاب، شدت حیرت و ناباوری خود را از این موضوع که او هم قرار است مانند دیگران این دنیا را ترک کند ابراز میکند. «مگر ممکن است که من هم مثل همه بمیرم؟» به این ترتیب او که زنده ماندن خودش را بدیهی میشمرده است، در رویارویی با مرگ، انگار که تمام آرمانهایش را از دست میدهد. تمام ستونهایی که او را سرپا نگه داشته بودند فرو میریزند و او را در چاه عمیقِ تکهپارههایی که خود زندگی میخوانده است، رها میکنند. انکار او به خشم و نفرت بدل میشود. نفرت نسبت به هر کسی که سالم و سلامت است، چرا که تن او سبب عذابش میشود. او که در بستر بیماری افتاده، نسبت به صدای پای هرکسی که در خانه راه میرود یا هرکسی که خود با پای خود و با تن سلامت به ملاقات او میآید نفرت میورزد. نسب به فرزندان و همسرش پر از احساس نفرت و انزجار میشود، چراکه میبیند که آنها چگونه، درحالیکه او بر بستر بیماری افتاده است، برای ثروتش نقشه میکشند و به فکر ادامهی زندگی خود، بدون حضور او هستند. بعد از نفرت، ترس تمام وجودش را فرا میگیرد. او که در تمام سالهای زندگیاش از درستی اعمال و تصمیماتش اطمینان کامل داشته، حالا در لحظات پایانی ترک این دنیا، اعمال خود را همانگونه که در ذات خود بودهاند میبیند، همانقدر متظاهرانه، همانقدر ریاکارانه و ملولانه. ترس از عذاب دوزخ و پشیمانی از نحوهای گذراندن زندگیاش لحظهای او را راحت نمیگذارد. در نهایت، ایوان ایلیچ واقعیت و حقیقت اجتنابناپذیر مرگ را قبول کرده و تنها بعد از پذیرش مرگ است که میتواند در انتهای تونل تاریک نیستی، روشنایی را کشف کند.
مرگ ایوان ایلیچ در سادهترین و زیباترین تصویر خود، آینهای است که زندگی بشرِ وابسته به متعلقات دنیا را به تصویر میکشد. تالستوی در این کتاب به زیبایی، مواجههی این بشر را با مرگ و نیستی و در ادامهی آن، مواجههی او با زندگی پوچ و متظاهرانهی خود را به تصویر میکشد.
جملاتی خواندنی از کتاب مرگ ایوان ایلیچ
«احساس میکرد که او را همراه با دردش در کیسهی تنگ عمیق و سیاهی میچپانند و مدام بهزور فروتر میبرند اما نمیتوانند به ته کیسه برسانند و این کار، گذشته از وحشتناکی، برای او، با عذابی ناگفتنی همراه بود. او میترسید و در عین حال میل داشت که به انتهای کیسه برسد و تقلا میکرد که خود را خلاص کند و در عین حال کمک میکرد تا فروتر برود.»
«از همان ابتدای بیماری وقتی که ایوان ایلیچ اولبار نزد پزشک رفته بود زندگی درونیاش از دو حالت متضاد، که به تناوب به او دست میداد تشکیل میشد: یکی ناامیدی و انتظار مرگی هولناک و نامفهوم، و دیگری امید و دقتی سخت متمرکز بر مشاهده و تعقیب اعمال اندامهای خود. گاهی جز کلیه و روده چیزی نمیدید، کلیه و رودهای، که به سرکشی افتاده بودند و موقتاً به وظایف خود عمل نمیکردند و گاهی هیولای مرگی نامفهوم و هولناک، که هیچ راه گریزی از پیش آن نبود.»
«ایوان ایلیچ در اواخر این دوران تنهایی، که پیوسته روی کاناپه افتاده و رو به جانب پشتی آن گردانده بود، تنها در دل شهری شلوغ، تنها میان دوستان و خانوادههای فراوان، تنها چنان، که تنهاتر از آن، نه در ته دریا ممکن بود نه روی زمین، در این تنهایی هولناک، فقط در خیال زندگی میکرد و گذشتهی خود را وا میپیمود. صحنههای زندگی یکی پس از دیگری پیش چشمش مجسم میشد. این نمایش همیشه از زمانهای اخیر شروع میشد و به دوران بسیار دور کودکی میکشید و آنجا باز میایستاد.»
«همانطور که درد من مدادم شدیدتر میشود تمام زندگیام روزبهروز سیاهتر و تباهتر شده است. در گذشتههای بسیار دور، در آغاز زندگیام یک نقطهی روشن وجود داشت و بعد از آن پیوسته رو به ظلمت پایین میروم و پیوسته بر سرعت سقوطم افزوده میشود.»
«زندگی یک رشته رنجهایی بود که مدادم شدیدتر میشد و با سرعت پیوسته فزایندهای به سوی پایانش، که غذابی بینهایت هولناک بود میشتابید. «دارم میافتم…»
«این عذاب و مرگ برای چه؟»
«وقتی رفتند ایوان ایلیچ احساس تسکینی کرد. دیگر از درغ اثری نبود. مجاز با آنها رفته بود، ولی درد باقی بود. پیوسته همان درد بود و همان وحشت که همهچیز را یکنواخت میساخت، چنانکه هیچچیز سختتر یا آسانتر نمیشد. فقط همهچیز بدتر بود.»
«زندگى را در خانهى جدید شروع کردند و وقتى خوب مستقر شدند و به جاى جدید خو گرفتند، چنانکه معمولاً چنین است، دیدند که فقط یک اتاق کم دارند و نیز درآمدشان، گرچه فوقالعاده زیاد شده بود، اگر اندکى فقط پانصد روبل بیشتر مىبود دیگر نقصى در زندگىشان نمىماند. در آغاز کار که هنوز خوب مستقر نشده بودند و چیزهایى مانده بود که بخرند یا سفارش دهند، و این یا آن مبل را جابهجا، یا فلان و بهمان را باهم جور کنند، احساس بسیار خوشایندى داشتند. گرچه اختلافنظرهایى میان زن و شوهر باقى بود ولى هر دو به قدرى خشنود بودند و کارهاى کردنى به قدرى زیاد بود که بىجدال زیاد باهم کنار مىآمدند. وقتى دیگر کارى باقى نماند که کرده شود زندگى اندکى رنگ ملال گرفت و احساس کمبود آشکار شد. اما رفتهرفته آشنایىهایى پیدا مىشد و عادتهایى پدید مىآمد و زندگىشان هر طور بود پر مىشد.»
«اما علاوهبراین افکار همان فکر مرگ یک دوست نزدیک در دل دوستانی که این خبر را میشنیدند، طبق معمول احساس شادی خاصی پدید میآورد. خوشحالی از اینکه او مرد و من نمردم.»
«مگر ممکن است که من هم مثل همه بمیرم؟ چنین چیزی خیلی وحشتانگیز میشد.»
«اگر بگوییم که ایوان ایلیچ از سر عشق و همدلی و همفکری با زنش ازدواج کرد، به همان اندازه نادرست است که خیال کنیم فقط بهخاطر تایید و پسند محافلی به این وصلت تن داد که در آنها رفتوآمد میکرد. ایوان ایلیچ به هر دو جانب توجه داشت، هم بهخاطر دل خود ازدواج کرد و هم به سبب اینکه متشخصان و بلندپایگان این کا را شایسته میشمردند.»
«فقط به ندرت مدتی گرمی عشق، چنانکه گاهی میان زنان و شوهران پیش میآید آنها را به هم نزدیک میکرد، اما عمر این همنفسیها بسیار کوتاه بود. جزایر کوچکی بودند که آن دو اندکی بر آنها آرام میجستند تا دوباره خود را در دریای دشمنیِ پنهان، که در بیگانگیشان از یکدیگر نمایان میشد بازافکنند.»
«وقتی من نباشم، چه چیز خواهد بود؟ هیچچیز نخواهد بود. من کجا خواهم بود یعنی مرگ همین است؟ نه، نمیخواهم!»
«در مدرسه کارهایی کرده بود که قبلا به نظرش بسیار ننگآلود میآمد، و سبب میشد پس از انجام این کارها از خودش منزجر شود. اما بعدها همین که دید آدمهای اسمورسمدار هم دست به چنین اعمالی میزنند و به چشم خطا به آنها نگاه نمیکنند، نه اینکه بگوییم این توانایی را یافت آنها را درست تلقی کند، بلکه یکسره از یاد ببرد یا از یادآوری آنها ذرهای هم خاطرش پریش نشود.»
«در جایی که خیال میکردم دارم بالا میروم، تو نگو از تپه دارم پایین میآیم. و راستی راستی هم چنین بود. به لحاظ افکار عمومی بالا میرفتم، اما به همان نسبت زندگی از من کناره میگرفت. و حالا دیگر کار از کار گذشته است و چیزی جز مرگ وجود ندارد. نکند راستی راستی کل زندگیام غلط بوده باشد؟»
«وحشت پیشین خود را از مرگ، که به آن عادت کرده بود میجست و آن را نمییافت. «پس کجاست؟ چه مرگی؟» دیگر وحشتی از مرگ نداشت. زیرا دیگر اثری از مرگ پیدا نبود. به جای مرگ روشنایی بود.»