برخی از نویسندگان آثاری خلق کرده‌اند که مخاطب اگر آشنایی دقیقی با نویسنده‌اش نداشته باشد اما کتابش را خوانده یا دست‌کم نامش را شنیده است. این‌ها کتاب‌هایی هستند که نسل‌به‌نسل به دست کتاب‌دوستان رسیده و در کتاب‌خانه‌هایشان جای گرفته است. اگر بخواهیم از ادبیات داستانی ایران نمونه‌ای از این کتاب‌ها را نام ببریم «سووشون» گزینه‌ی مناسبی خواهد بود. سووشون اثر ماندگاری به‌شمار می‌رود که به‌قلم سیمین دانشور نوشته‌ شده است و بارها از آن تجدید چاپ شده و می‌شود. دانشور یکی از مهم‌ترین نویسندگان حوزه‌ی ادبیات داستانی است و سووشون‌اش هم در حافظه‌ی تاریخی ادبیات داستانی جایگاه بالایی دارد. ما در این‌جا می‌خواهیم جملاتی از این کتاب به شما تقدیم کنیم اما پیش از ان بهتر است کمی با سیمین دانشور آشنا شویم. پس با ما همراه باشید.

آشنایی با سیمین دانشور نویسنده‌ی کتاب سووشون

سیمین دانشور نویسنده و مترجم ایرانی بود که در سال ۱۳۰۰ چشم به جهان گشود. پدر او پزشک و مادرش نقاش و مدیر هنرستان دخترانه بود. سیمین از کودکی شیفته‌ی کتاب‌خوانی بود و در مدرسه همیشه شاگرد ممتازی محسوب می‌شد. دانشور در سال ۱۳۲۸ توانست در رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران مدرک دکتری بگیرد و در سال ۱۳۳۱ در رشته‌ی زیبایی‌شناسی دانشگاه استنفورد مشغول به تحصیل شود. او در سال ۱۳۲۷ در اتوبوس تهران به شیراز با جلال آل احمد آشنا می‌شود و چند روز بعد با او ازدواج می‌کند. دانشور نخستین کتاب خود را در سال ۱۳۲۷ با عنوان آتش خاموش منتشر می‌سازد و مسیر داستان‌نویسی را که از کودکی در آن فعالیت داشته است با جدیت ادامه می‌دهد و به یکی از شناخته‌شده‌ترین نویسندگان زن دوران معاصر تبدیل می‌شود. سیمین دانشور در سال ۱۳۹۰ چشم از دنیا فرو بست. برخی از آثار سیمین دانشور: سووشون، شهری چون بهشت، به کی سلام کنم؟، جزیره‌ی سرگردانی

جملاتی برگزیده از کتاب سووشون

در شهر همین اخیرا چو افتاده بود که حاکم برای زهرچشم گرفتن از صنف نانوا می‌خواسته است یک شاطر را در تنور نانوایی بیندازد چون هرکس نان آن نانوایی را خورده از دل‌درد مثل مار سرکوفته به پیچ و تاب افتاده- مثل وبازده‌ها عق زده، می‌گفتند نانش از بس تلخه قاطی داشته رنگ مرکب سیاه بوده. اما باز به‌قول یوسف تقصیر نانواها چه بود؟ آذوقه‌ی شهر را از گندم تا پیاز قشون اجنبی خریده بود و حالا چطور به آن‌ها که حرف‌های یوسف را شنیده‌اند التماس کنم شتر دیدی ندیدی…

***

خود حاکم مرد چهارشانه و بلندبالایی که سبیل و موی سفید داشت کنار استخر ایستاده بود و به میهمان‌های تازه‌وارد خوشامد می‌گفت. آخر سر یک کلنل انگلیسی که چشم‌های لوچ داشت دست در دست مدیر مدرسه‌ی سابق زری وارد شدند. پشت‌سر آن‌ها دو سرباز هندی یک سبد گل میخک به‌شکل یک کشتی را روی شکم‌هایشان گرفته بودند و می‌آمدند. به حاکم که رسیدند آن را جلوی پایش کنار استخر گذاشتند. حاکم متوجه گل نشد. داشت دست خانوم انگلیسی را می‌بوسید. انگار مدیر مدرسه اشاره به گل کرد چراکه حاکم یک‌بار دیگر با کلنل دست داد بعد دستش را رو به سربازهای هندی دراز کرد اما ان‌ها پاهایشان را به‌هم کوفتند، سلام نظامی دادند، عقب‌گرد کردند و رفتند.

***

کیک پنج‌طبقه‌ی عروسی تحفه‌ی سرفرماندهی کل قشون خارجی بود که با طیاره وارد کرده بودند. کیک را روی میزی در ایوان گذاشته بودند. در آخرین طبقه‌ی کیک عروس و دامادی دست‌در‌دست‌هم ایستاده بودند و یک بیرق انگلیسی هم پشت‌سرشان بود. همه‌اش شیرینی.

***

بعضی آدم‌ها مثل یک گل نایاب هستند، دیگران به جلوه‌شان حسد می‌برند. خیال می‌کنند این گل نایاب تمام انرژی زمین را می‌گیرد، تمام درخشش آفتاب و تری هوا را می‌بلعد و جارا برای آن‌ها تنگ کرده، برای آن‌ها آفتاب و اکسیژن باقی نگذاشته. به او حسد می‌برند و دلشان می‌خواهد وجود نداشته باشد.

***

ای ایرلند ای سرزمین نواده‌های آریایی منشعری برای یک درخت که در خاک تو باید بروید گفته‌ام. نام این درخت، درخت استقلال است. این درخت را باید با خون آبیاری کرد نه با آب، با آب خشک می‌شود.

***

یوسف گفت: مهمان ناخوانده‌ بودنشان تازگی ندارد خان کا‌کا… از همه بدتر احساس حقارتی است که دامنگیر همه‌تان شده. همه‌تان را در یک چشم برهم‌زدن کردند دلال و پادو و دیلماج خودشان. بگذارید لااقل یک نفر جلوی آن‌ها بایستد تا توی دلشان بگویند: خب آخرش یک مرد هم دیدیم.

***

به مک‌ماهون گفتم: بله جانم، مردم این شهر شاعر متولد می‌شوند اما شما شعرشان را کشته‌اید، گفتم پهلوان‌هایشان را اخته کرده‌اید. حتی امکان مبارزه هم باقی نگذاشته‌اید که حداقل حماسه‌ای بگویند . رجزی بخوانند…. گفتم سرزمینی ساخته‌اید خالی از قهرمان. گفتم شهر را کرده‌اید عین گورستان. پر جنب‌وجوش‌ترین محله‌اش محله‌ی مردستان است.

***

پدر گفت: دوست‌داشتن که عیب نیست باباجان. دوست‌داشتن دل آدم را روشن می‌کند. اما کینه و نفرت دل آدم را سیاه می‌کند. اگر از حال دلت به محبت انس گرفت بزرگ هم که شدی آماده‌ی دوست‌داشتن چیزهای خوب و زیبای این دنیا هستی. دل آدم مثل یک باغچه‌ی پر از غنچه است. اگر با محبت غنچه‌ها را آب دادی باز می‌شوند، اگر نفرت ورزیدی غنچه‌ها پلاسیده می‌شوند. آدم باید بداند که نفرت و کینه برای خوبی و زیبایی نیست برای زشتی و بی‌شرفی و بی‌انصافی است.

***

ملک سهراب حرف یوسف را برید و گفت: این‌ها که گفتید به خوی ما نمی‌خورد. ما آزاد زندگی کرده‌ایم. طبیعت همیشه دم‌دستمان بوده. در کوه و کمرش اسب رانده‌ایم، در دشتش که اطراق کرده‌ایم، زیر آسمانش که چادر زده‌ایم. نمی‌شود ما را در خانه زندانی کرد.

***

می‌گویند هر سیاه‌بختی در خانه‌ی شوهر تا چهل‌روز سفید‌بخت است. اما برای من چهل روز هم نکشید. جهازی که من داشتم، خانه و زندگی پدری که همه‌اش دست آن نامرد افتاده بود. خانم متشخصی مثل من، نواده‌ی کلانتر… کلانتری که پشت‌در‌پشت سلطان بی‌تاج‌و‌تخت فارس بوده، می‎‌دانی صبح سوم عروسی دعوایمان شد و او گفت برای من نوه‌ی کلانتر‌بازی در نیار. اجدادت همه خائن بودند. جد اعلایت بود که ولینعمت خودش را به شهر راه نداد و به‌پاداش این خیانت مشیر و مشار آغامحمدخان شد. گفت خانه‌ی جدت را هم به‌رخ من نکش، هر سنگ و خشت و آجرش روی نعش آدم شریف و زحمت‌کشی کار گذاشته‌شده. کاهگلش با خون آدم‌های دانای روزگار عجین شده… عصر همان‌روز خان‌داداشم که آمد خودش را زد به موش‌مردگی. چنان بله قربان، بله قربان می‌گفت که بیا و تماشا کن.

***

وقتی با غلام و مدیر داخلی از باغچه‌ی بی‌گل بیمارستان می‌گذشتند؛ زن جوانی را دیدند که روی یک لحاف کهنه زیر درخت کاج خوابیده. زن صدای پا را که شنید چشم‌های بسته‌اش را باز کرد و درانید. زری شناختش هرچند صورتش به‌رنگ خاک کف باغچه درآمده بود. این همان زنی بود که گاه ادعا می‌کرد زن خداست و گاه می‌گفت که خود خداست. وقتی لاله عباسی‌های باغچه گل می‌کردند گلبرگ‌های قرمزشان را می‌کند و به گونه و لب‌هایش می‌مالید و منتظر خدا می‌نشست. می‌گفتند وردهایی می‌خوانده به‌زبانی شبیه به عربی و چشم به آسمان می‌دوخته و عقیده داشته خدا روی پشت‌بام منتظرش نشسته. اما او نمی‌رود. او زن است و نباید پا پیش بگذارد.

***

یوسف گفت: حرف اساسی من این بود که بهشان گفتم به‌این آسانی که شما خیال می‌کنید نیست. گفتم مارکسیسم و حتی سوسیالیسم شیوه‌ی فکری مشکلی است که تعلیم و تربیت دقیق می‌خواهد. گفتم تطبیق آن با زندگی و روحیه و روش اجتماعی ما مستلزم پختگی و وسعت‌نظر و فداکاری بی‌حد و حصری است. گفتم می‌ترسم نمایشی با بازیگران ناشی روی صحنه بیاورید. چند صباحی به‌علت وجود بازیگران تازه و حرف‌های تازه‌ترشان عده‌ی زیادی را به‌خود جلب کنید. اما زود غالب تماشاگران و بازیگران را ناامید و خسته و دل‌زده و واخورده کنید. من گفتم روشن‌دلی لازم است تا بتوان با روشنفکری و بی‌دخالت غیر برای مردم این مملکت کاری کرد

دسته بندی شده در:

برچسب ها: