شاید با دیدن کالبد کتابهایی قطور مانند «عشق سالهای وبا» به این فکر بیفتید که نویسنده، چهطور حوصلهاش شده تا اینهمه بنویسد! اما پس از ورود به مطالعهی این اثر قطعاً تعجب خواهید کرد که حوصلهی خودتان، چگونه بدون هیچ خلل و فرجی کشیده تا لحظهای از فضای آن دور نشوید! گابریل گارسیا مارکز، نویسنده، روزنامهنگار، ناشر و فعال سیاسی کلمبیایی در سال ۱۹۸۵ م. رمانی نوشت که با آثار قبلی او مانند صدسال تنهایی، تفاوت ویژهای در سبک «رئالیسم جادویی» داشت اما از نظر کیفی، میتوان آن را همانند دیگر کتابهای مارکز، در حد بهترین آثار داستانی دنیا دانست. این کتاب، سه سال بعد از دستیابی مارکز به جایزهی نوبل ادبیات نوشته شد. و میتوان آن را یک اثر رئالیستی با فرمی غیرخطی محسوب کرد که توانایی این نویسنده در ارائهی جزئیات، تحت یک بستر عاشقانه و سیاسی را نشان میدهد. پاییز پدرسالار، ساعت شوم و خاطرات دلبرکان غمگین من، از دیگر آثار این نویسندهی آمریکای جنوبی هستند که او را به عنوان یکی از برترین نویسندههای ادبیات لاتین مطرح کردند. تقریباْ اکثر آثار او به فارسی هم برگردانده شدهاند. کتابهایی که همه در قالب رمان نیستند و داستانهای کوتاه، وقایعنگاری و مقالات او را هم تشکیل میدهند. کیومرث پارسای و بهمن فرزانه، دو تن از مترجمان بزرگ ایرانی هستند که کار برگردانی آثار مارکز –خاصه این اثر- را انجام دادهاند و در این رقابت جذاب، انتشارات آریابان و ققنوس، همراه این دو بودهاند. از روی این کتاب قطور که بیش از ۵۰۰ صفحه و ۶ فصل عریض و طویل دارد، اثری سینمایی هم در سال ۲۰۰۷ اقتباس شد که نقش اصلی آن را خاویر باردم به عهده داشت. اما فیلم به موفقیتی در حد کتاب، نرسید. مارکز که اجازه نمیداد آثارش به فیلم تبدیل شوند، به قولی با دریافت ۷ میلیون دلار راضی به اقتباس مذکور شد!
مثلث برمودا!
در مرورنویسی، دو جا در ارائهی خلاصهی کتاب به مشکل میخورید: بعضی از کتابها آنقدر شلخته و نامنظماند که عملاْ نمیشود برایشان خلاصه نوشت. چهاینکه نکتهی ویژه یا برجستهای ندارند. و اما بعضی دیگر، مانند عشق سالهای وبا آنچنان پیچیده و غامض اند که نمیشود خلاصهای از آنها ارائه کرد. چون علاوهبر گسترهی وسیع پیرنگها، احتمال هرز رفتن (Spoil) جزئیات جذاب کتاب را میدهید! اما علیالحساب اگر بخواهیم چند خطی راجع به عشق سالهای وبا بنویسیم، باید بگوییم که با مثلثی عشقی روبهرو هستیم. داستان درمورد فلورنتینو آریزا، جوانی فقیر و دونپایه در یکی از شهرهای کشور کلمبیا (نزدیک به کارائیب) است. که یک عمر در تب و تاب عشقی جانسوز نسبت به فرمینا دازا، دختری از قشر ثروتمند جامعه، روزگارش را میگذراند و از دور، دستی بر آتش جانگداز رابطهی معشوقهاش با دکتر خوونال اوربینو، یکی از نجیبزادگان شهر دارد. ماجراهای داستان در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم اتفاق میافتند. و در این بین، موضوعات سیاسی اجتماعی کلمبیا و به طور کل، کشورهای آمریکای لاتین به طرزی ماهرانه در لایههای بعدی کتاب حضور دارند و نقد مارکز به آنها تند و گزنده است. روایت این داستان بهصورت تودرتو اجرا میشود و شخصیتهای حاضر در اثر یکبهیک، یادآور دانههای یک تسبیحاند که با نخی نامرئی به هم متصل شدهاند. داستان در نقاطی پیش از پایان ماجرا آغاز میشود و با فلاشبکی به چند دهه پیش بازمیگردد تا خاستگاه ماجراها و سیر رسیدن به آن نقطه را درک کنیم.
صغری کبری چیدن
در این اثر، مقدمه و شخصیتپردازیها بسیار طولانی هستند و هنگامی که گابریل گارسیا مارکز به یک شخصیت إذن دخول میدهد، گویی که زندگینامه، نوع مواجهه با آن و دعای زیارت مفصلی را هم برای مخاطب قرائت میکند! از نظر فرمی، دانای کل وظیفهی بیان ماجراها را بهعهده دارد و تمام زوایای شخصیتها از بالا و به صورت عیان دیده میشوند. اما این مساله، تهدیدی برای مخاطب جهت ارتباطگیریاش با ماجراها نیست. چراکه تعلیقهای زیاد، گرههایی که پاساژگونه باز میشوند و فرم غیرخطی، همگی باعث کشش پیرنگ در ذهن خواننده میشوند. در این بین، صغری کبری چیدن مارکز باعث جذابیتی مضاعف برای ماجرا میشود. و او با یک فرم ستارهای درونی، مدام از چند شخصیت فاصله میگیرد، روی یک شخصیت تمرکز میکند و تا دل نهنگ فرو میرود. اما یونسوار از آنجا به سوی هیولای بعدی قدم برمیدارد تا او را هم برای مخاطب به عروسکی، بازیچهی رمان بد سازد. اطناب اغراقآمیز و توجه زیاد به جزئیات، باعث شده تا با فصولی طولانی مواجه باشیم .اما شاید تنها کسی که میتواند در فصلهایی ۷۰ صفحهای کتاب بنویسد و اصطلاحاً روایتهایش دربیاید، و از قامت پیرنگ بیرون نزند، خود گابریل گارسیا مارکز است! با وجود آنکه عملاً با سه شخصیت اصلی روبهرو هستیم اما این کتاب، نمونهی خوبی برای کارکردگیری از شخصیتهای فرعی است. و در طول ماجرا، آنچنان شخصیتهای محوری عوض میشوند که گویی چند رمان را در قامت یک رمان میخوانیم! اتفاقی که در صد سال تنهایی هم به مثابهی «یک کتاب بخرید، چند داستان بخوانید» میافتاد. اما آنجا شخصیتها در طول دورهی خطی داستان میآمدند و پس از اتمام ماجرایشان خداحافظی میکردند. درحالیکه در عشق سالهای وبا، شخصیتها پس از اتمام روایت اصلی، همچنان ارجاعاتی را باز میگذارند و در عرض داستان ریشه میدوانند تا اتفاقات و زمان با عقب و جلو شدن، درهمآمیختگی بیشتری پیدا کنند.
مانیفست عشق
کتاب، باوجود سرراست بودن ظاهریاش، از گزینههای زیادی در ساختار خود بهره میبرد. برای مثال اگر به فصول کتاب توجه کنید خواهید دید که هرکدام از آنها، بهطور یکی درمیان، به یکی از دو مرد داستان (فلورنتینو و خوونال) اختصاص دارد که این تمهید را میتوان در پررنگ کردن رویهی مثلثی عشق یادشده، در داخل ناخودآگاه ذهن مخاطب، بسیار موفق دانست. کتاب، در محتوا هم بر عشق، بهعنوان ماجرایی صرف، تمرکز نمیکند و بر بسط آن تاکید دارد. تا جایی که بعضی از کلمات و نقلقولهایش را میتوان در حد گوشهای از یک مانیفست دانست:
تنها دردی که شاید در هنگام مردن داشته باشم این است که مرگ من از درد عشق نباشد!
یا در جای دیگری، انگار به جامعهشناسی عشقبازی میپردازد و از زبان شخصیتش میگوید:
پزشک خانوادگی درمورد یبوست مزمن به او گفته بود: مردم دنیا به دو گروه تقسیم میشوند. یکی کسانی که میتوانند به راحتی قضای حاجت کنند و دیگری کسانی که نمیتوانند. و فلورنتینو هم با توجه به تجربیاتش فرضیهای ارائه داده بود: مردم دنیا به دو گروه تقسیم میشوند. یکی کسانی که میتوانند عشقبازی کنند و دیگری کسانی که نمیتوانند!
نکتهی جالب در تمثیلات مارکز، ارتباط موتیفوار آنها با یکدیگر است. برای مثال در همین زیرمضمون، یبوست فلورنتینو از ابتدا تا انتهای اثر نمودی آینهوار از ناتوانی او در بیرونریزی عاطفیاش میشود و باریبههرجهت حضور ندارد! با چنین تمهیداتی است که عشق کلیشهای پسر فقیر به دختر ثروتمند، مانند هزاران داستان دیگر، مضمونی دستمالی شده به نظر نمیآید و حتی دیالوگهایی کلیشهای هستند، هنرمندانه طراحی شدهاند:
+مجبورم نکن به تو شلیک کنم!
– شلیک کنید؛ هیچ چیز همچون مرگ در راه عشق با شکوه و زیبا نیست!
چند دهه تنهایی در مقابل صدسال تنهایی
اینکه یک نویسنده در سبکی به قله برسد و بتواند در سبکهای دیگر هم موفق شود، معمولا کار سختی است. اما مارکز با وجود فاصله گرفتن از رئالیسم جادوییِ در صد سال تنهایی، در عشق سالهای وبا جنبهای از واقعگرایی را به نمایش میگذارد که حاوی مولفههایی غیرمعمول است. تا خرق عادت، بهطور کل حذف نشود و به مثابهی عنصری که جای شخصیت و استمرار در پیرنگ، به اتفاق وابسته باشد، حضور پیدا کند. برای مثال نوازندگی فلورنتینو در بخشی از کتاب منجر میشود تا گشت نظامی او را دستگیر و به اعدام محکوم کند. و اتّهام او با کنایاتی زیبا مانند «نواختن آهنگهایی در گام سُل ماژور برای پیامرسانی و جاسوسی به دشمنِ لیبرال» مطرح میشود! اما به سرعت، دلیل او که میگوید «جاسوسی چیست؟ من عاشقی بینوا هستم.» از سوی همان دسته از سلطنتطلبان، مورد پذیرش قرار میگیرد تا حلقهی خرق عادت، کامل شود. این نوع از غافلگیریِ دومرحلهای، در جایجای کتاب حضور دارد و معمولا یک بخش از آن به مسائل سیاسی اجتماعی و بخش دیگر به نکات عاشقانه بازمیگردد تا پیوند دو مضمون را مستحکم کند. تصادف اصل اصیل ارتباطات طولی مارکز است و او از علّت و معلول یا حس و زمینه برای جلوبردن داستان، به شدت بیزار است. مارکز در این اثر هم به تکرار تاریخ همچون صدسال تنهایی علاقهی ویژهای دارد. برای مثال، نگاه عمهی فرمینا که او را در جایگاه چند سال قبل خود میبیند، یا پدرش که فلورنتینو را مانند جوانی خود خواستگاری آس و پاس میپندارد، نمودی از تمرکز مارکز روی زمان هستند. او که در بسیاری از آثارش، زمان را اولویت ساختاری اثر میکند، اینجا هم تاریخ را یک چرخهی نامتناهی (infinite loop) میبیند که بر بستر آن، شخصیتهایش را از الگویشان بازتولید کردهT اما با شرایط جدید اجتماعی و سیاسی بازتعریف هم میکند. جدای از شخصیتها، اماکن نیز، اعم از خانه، کلیسا یا حتی طبیعتهای ویژهای چون رودخانه، حاوی ارجاعات هستند و خاطراتی را متبادر میکنند.
صد سال تنهایی
روابط جنسیِ سالهای وبا!
اگر با قرائت غربی عشق بیگانه باشید و صرفاً در ادبیات غنایی ایران سیر کرده باشید، احتمالاً عنوان این بخش را برای کتاب، مناسبتر بدانید! رابطهی جنسی در عشق سالهای وبا، نمود خوبی از عشق غربی و تفاوتهای بنیادین آن با عشق شرقی است. برای مثال در خلال عشق طولانیمدت فلورنتینو هم همخوابگیهای بیشماری را شاهد هستیم، بدون آنکه خدشهای از نظر شخصیت یا حتی نویسنده –به مثابه نگاه دانای کل- به تداوم عشق پاک او وارد شود! شخصیتها مدام با یکدیگر رابطهی جنسی دارند. اتفاقی که حداقل در ادبیات ایران بهعنوان خیانت یا لطمه به عشق تعریف میشود، اما در قرائت غربی از عشق، تنها نمودی چون اعمال سادهی روزانه همچون غذاخوردن، خوابیدن یا اشتغال را نشان میدهد. نکتهی دیگر، برخورد اخلاق با چنین موضوعی است. در چارچوب اخلاق غربی، این نوع از رابطه، حاوی تعهدی عینی یا حتی انتزاعی هم نیست. بهگونهای که دخترک نوجوان داستان (آمهریکا) که قرار است تحت قیّمومیت فلورنتینو باشد اما با او همخواب میشود، پس از بیتوجهی او، در آزمون درسهایش سقوط کرده و سپس خودکشی میکند. اما مارکز برای این موضوع، حتی اجازهی عذاب وجدان را هم به فلورنتینو نمیدهد! روابط متعدد و باز فلورنتینو که در فرهنگ شرقی تحتعنوان هرزگی طبقهبندی میشوند، داخل کتاب مثل یک امر مباح و تجربی نمایانده میشوند. او فردی تصویر میشود که میتواند در آنِ واحد عاشق چند نفر باشد، همان غم و اندوه عاشقی را با هریک احساس کند و به هیچیک هم خیانت نورزد! چنین مسالهای حتی در جملهی معروف کتاب هم موجود است:
انگار قلب من بیشتر از یک فاحشهخانه اتاق دارد!
مارکز، شهوت و عشق را عینا مانند هم تعریف میکند و برخلاف نگاه شرقی که تاکید دارد عشق چیزی ورای کالبد انسانهاست، باوجود رد و بدل شدنهای گل سفید –به مثابه محبت صرف- از عشق افلاطونی دوری میگزیند.
عشق سالهای وبا
همه برای یکی، یکی برای یکی!
نکتهی جالبتر اینجاست که حتی نوع عشقِ فلورنتینو به فرمینا هم در چارچوب اروتیسم (برانگیختگی شهوانی) تعریف میشود و او پس از وصال هم در اولویت خود به دنبال همخوابگی با پیرزن هشتاد ساله است. اما چنین نگاهی از نظر مارکز بازهم برخلاف نگاه شرقی، که وصال را مدفن عشق میداند، نتیجه میدهد. پس غیرقابل باور نیست که شخصیتهای داستان، مدام از پژمردگی اندام خود، فرار کنند:
+کسی دلیل خودکشی را میداند؟
-بله، ترس از پیری!
یا در جایی، تنها مخالفت خوونال با جملهی دوستش را در این میداند که او با وجود هشتاد و یک سال سن هم میتواند به آمیزش جنسی مشغول شود:
پیری مرحلهای شرمآور از زندگی انسان است، بنابراین باید بهموقع به این مرحله خاتمه داد.
…تا هوا تازه شود
طبیعتاً، یکی از ابزارهای هر رمان رئالیستی میتواند نمادگرایی آن باشد. چهاینکه بدون دید نمادگرایانه، بسیاری از مفاهیم و پدیدههای چنین کتابی، عبث به نظر میرسد! پس باید بپذیریم که مارکز هم، که پس از درگیری با رئیس دولت کلمبیا و تحت تعقیب قرار گرفتنش در مکزیک زندگی میکرد، خواسته تا مانند فرمالیستهای روسی، بسیاری از مفاهیمش را در پسپردهی داستانی عاشقانه مطرح کند! برای مثال، گل نمادی از عشق و شهوت تعریف میشود و مارکز، حتی در رنگبندی گلها برای کارکرد طیفگونهاش از عشق هم تفاوت قائل میشود… پس نبود گل هم به معنی نبود عشق و طبیعتاً حضور سیاست یا هرنوع از خباثت است. چهاینکه فرماندار گلهای سرخ سر مزار را هم از ریشه در میآورد تا ما را خواهناخواه یاد «جای مردان سیاست بنشانید درخت» بیندازد! خود این موضوع با تاکید مدام مارکز در توصیفات شهر که شامل هوای گرم، آلودگی بسیار، تعفن و لاشههای زیاد است، پررنگ میشود. آب به عنوان یک موجود زنده حضور دارد و هرجا که بلایی حادث میشود ردی از آن را مانند باران یا سیل درکنار موضوع اصلی میبینیم. این حسن تعلیل یا درستتر بگوییم، تعویض ماهیت فطری آب، که معمولا در اکثر فرهنگها یادآور رحمت است، تاکیدی بر واژگونگی جامعهی بحرانزدهی کلمبیا است که هنجارها و ارزشها را هم دچار استحاله کرده است. پرنده، رنگ و بوی خطر دارد و چرایی اتفاقی مانند مرگ اوربینو بهخاطر یک طوطی را، میتوانیم در تبدیل این پرنده به یک ابژهی جادویی در قالب جامعهای بدانیم که هیچچیز سر جایش نیست. پس اساساً خطر پرنده و اتفاق مرگ هم در قالب گریز طوطی از جای همیشگیاش میافتد. بسیاری از این نمادها در قالب فضاسازی هوشمندانهی مارکز جای میگیرند و ساختاری میسازند که در آن، میشود ماجرایی جدید از دل مضمونی سنتی بیرون کشید.
فقدان قرص و آمپول
برخلاف آثاری مانند طاعون، عشق سالهای وبا اصلاً بیماری را زمینهی اصلی مضمونی داستان خود نمیداند و شاید برای شما سوال پیش بیاید که چرا چنین ماجرای عاشقانهای باید در سالهای وبا مطرح میشد؟ پاسخ این قضیه را هم باید در نمادسازی مارکز بدانیم. وبا استعارهای از عشق و درواقع خود عشق است و به عنوان یکی از بیماریهای فاقد درمان اصولی، میخواهد چارچوب عشق را گریزناپذیر و بدون راه فرار، تصویر کند. جدای از این مساله، مانند تمام مولفههای کتاب، وبا هم علاوهبر عشق با سیاست و جامعه ارتباط تنگاتنگی دارد و نمودی از نظام سرمایهداری نفوذناپذیر و ریشه دواندن سنتهای غلط به مثابه یک بیماری در جامعهی کلمبیا است.