اگر اهل گشتوگذار در جهان ادبیات هستید پس بهتر است کولهبار سفر ببندید تا با هم به کشوری از این جهان پهناور که در اروپا قرار دارد سری بزنیم. کشور مورد نظر ما آلمان است که نویسندگانش در چند دههی اخیر برای مخاطب ایرانی، نامآشنا بهشمار میآید. اگر شما هم به حوزهی ادبیات داستانی علاقهمند باشید بدونتردید نام چندتنی از این نویسندگان آلمانی را که در این حوزه خوش درخشیدند را بهیاد بیاورید و شاید هم کتابهایی از آنها را در کتابخانهی خود داشته باشید. یکی از این نویسندگان آلمانی که گاهی نامش با حافظ شیرازی، شاعر بزرگ قرن هشتم هجری، آورده میشود یوهان ولفگانگ فون گوته نام دارد. ما در اینجا میخواهیم به سراغ یکی از مهمترین کتابهای گوته بهنام «رنجهای ورتر جوان» برویم و جملاتی از آن را به شما تقدیم کنیم. اما پیش از هرچیز بهتر است کمی با گوته آشنا شویم. پس با ما همراه باشید.
آشنایی با یوهان ولفگانگ فون گوته، خالق کتاب رنجهای ورتر جوان
یوهان ولفگانگ فون گوته، نویسنده و شاعر آلمانی است که در سال ۱۷۴۹ چشم به جهان گشود. او بیشتر دانش و معلومات را در نزد معلمان خصوصی آموخت و توانست به چندین زبان تسلط یابد. گوته در دههی ۱۷۶۰ رشتهی حقوق را دنبال میکند و در کنارش به ادبیات نیز علاقهمند میشود و پس از آنکه به ایتالیا میرود به آموختن مجسمهسازی را نیز میآموزد. گوته زمانی که در شهر وایمار بهسر میبرد و مسئولیتی هم در آنجا داشت، به اشعار حافظ علاقهمند میشود و از او به نیکی و بزرگی یاد میکند. از گوته آثار مهم و ارزشمندی بهجا مانده است مانند دیوان غربی شرقی، رنجهای ورتر جوان، و فاوست.
یوهان ولفگانگ فون گوته در سال ۱۸۳۲ درگذشت.
جملاتی برگزیده از کتاب رنجهای ورتر جوان
دوست عزیزم، من میخواهم و قول میدهم که رفتار بهتری در پیش گیرم و دیگر آن .تلخی کموبیش را که سرنوشت به کام ما میچشاند، مثل گذشته دائم نوشخوار نکنم. میخواهم دم را غنیمت بشمارم و گذشته را از یاد ببرم. آدمها که خدا میداند چرا چنین خمیرهای دارند بسیار کمتر رنج میبرند اگر که اینقدر به خیال تن نمیسپردند و از تلخیهای گذشته یاد نمیکردند، یا بهجای بیخیالی و پرداختن به اکنون، در حال و هوای خاطرات گذشته غرق نمیشدند.
***
در اینجا احساس راحتی میکنم. تنهایی مرهم شیرین قلبم در این ناحیهی بهشتی است و فصل جوانی طبیعت هم با همهی سرشاریاش به دل اغلب لرزانم گرما میبخشد. هر درخت و بوته خرمنی گل است و من کاش کفشدوزکی بودم و میتوانستم در این دریای عطر فرو روم و به همهی شیرههای آن دست یابم.
***
اگر بپرسی آدمهای اینجا چهجوریاند، میگویم مثل همهجای دیگر. نسل نژاد آدمی بهراستی که از یک غالب و قماش است. بیشتر آنها بیشتر وقتشان را صرف گذران زندگیشان میکنند و آن اندک فرصتی که برایشان میماند چنان به وحشتشان میاندازد که با هر وسیله و ابزاری از پی دفع و کشتنش بر میآیند. آه از این سرشت آدمها.
***
زندگی در چشم برخی آدمها خواب و خیالی بیش نیست. این گمان گاهی به من هم دست میدهد. من آن مرز و محدودیتی را میبینم که پویایی و پژوهندگی آدمی حصار آن است. وقتی میبینم هدف همهی سختیها تامین نیاز زندگی است و هدف این تامین باز بهسهم خود افزون بر روزهای همین زندگی سخت، یا وقتی میبینم دلخوشی آدمی به آن اندک دستاوردهای دانش و پژوهش بر توهم و تسلیم پایه دارد و از این حیث آدمی صرفا اسیری است که دیوارهای سیاهچال خود را با تصویرهای رنگی و چشماندازهای زیبا میآراید… همهی این چیزها مرا به بهت میاندازد. پس به درون خود فرو میروم و در اینجا جهانی را مییابم. ولی جوهرهی این جهان هم بیشتر گمان است و گنگی نه گردش و گزارشی زنده. چنین است که همهچیز در پیش حس و نگاهم بههم میریزد و تار میشود و دوباره رویاآلوده به دنیا لبخند میزنم و میگذرم.
***
چه احساس خوبی است شادی بیغش و معصومانهی انسانی که کلمی خودکاشته را بر سفرهاش میگذارد و بهاین ترتیب نهتنها از لذت این کلم، که از لذت همهی آن روزهای خوب، آن صبح دلپذیری که آن گیاه را کاشت و همهی آن شبهای خاطرهانگیزی که به آن آب داد و رشدش را دید، هرباره همزمان برخوردار میشود.
***
دلم در این لحظه پر بود و خاطرهی برخی تلخیها چنان بر روحم فشار میآورد که اشک در چشمم میجوشید. بلند گفتم: کاش هر آدمی روزانه با خود میگفت بهترین کار تو در حق دوستانت این است که چشم دیدن شادی آنها را داشته باشی و با شرکت در این شادی شادمانی آنها را افزون کنی. آیا اگر روزی دیدی جان و دل آنها از حس هولناکی در عذاب است و دلشان از غصه پریشان.، عرضه داری که ذرهای از رنجشان بکاهی؟
***
گاه که ناگهان سرانگشتان ما به هم میرسند یا پاهایش در زیر میز به پای من میخورد، وه که رگهی چه شوقی در رگهای من میدود و من انگاری که از سوزش آتش خودم را پس میکشم و با این حال یک نیروی پنهان بیاختیار به طرف او میراندم و من سراپا منگ میشوم. و تو ویلهلم، میترسم روزی این سادگی او و اعتماد آسمانیاش را به خودم… تو که منظورم را میفهمی. نه! قلب من هنوز فاسد نشده است، اگر چه ضعیف است، بسیار ضعیف.
***
ویلهلم! قلب ما اگر از عشق خالی باشد چیست؟ چیست فانوس خیالی خالی از نور؟ ولی همینکه شعله را در این محفظه گذاشتی، آن تصویرهای همهرنگ بر دیوارهای سفید اتاق به تجلی در میآید و این همه، حتی اگر بیش از وهمی گذرا نباشد، باز پایه و مایهی خوشبختی ماست که مثل بچههای معصوم دور آن میایستیم و از این همه رنگ و جلوهی سحرآمیز لذت میبریم.
***
بارها با خودم عهد کردهام اینقدر به دیدن او نروم، ولی کو تاب پایداری؟ هر روز وسوسه میشوم و با خودم قسم میخورم فردا را نمیروی! ولی فردا که میآید باز یک دلیل از سر بازنشدنی پیدا میکنم و پیش از آنکه به خودم بیایم، در پیش او هستم.
***
دلم دیوانه است، وگرنه بسا که زندگیای سرشار از کامیابی داشتم. برای خوشبختی، شرایطی به این دلپذیری که من در حال حاضر دارم، بهسادگی فراهم نمیشود. بیشک هر قلبی خود پایهگذار سعادت خودش است.
***
فریاد زدم شما آدمها هر مسئلهای که به میان آمد، انگار مجبورید که بگویید: این کار ابلهانه است، آن عاقلانه. این خوب، آن بد. این حکمصادرکردنها یعنی چه؟ مگر شما شرایط باطنی هر رفتاری را دیده و بررسی کردهاید؟ و به دلیل خالی از تردید هر مسئلهای پی بردهاید و میدانید مثلا فلان اتفاق باید میافتاد؟ اگر میدانستید، هرگز اینطور داوری شتابزدهای نمیکردید.
***
طبیعت انسانی مرزهای خود را دارد، شادی و غم و درد را تنها تا میزانی معین بر میتابد و این مرزها را که شکست، انسان هم از پا در میآید. پس بحث دراساس این نیست که آیا فلان آدم قوی است یا ضعیف؟ بلکه صرفنظر از آنکه رنج روحی باشد یا جسمانی میپرسیم آیا این آدم در حد توان خود تحمل کرده است؟ به گمان من همچنان که ضعیفخواندن انسانی که از یک تب بدخیم جان باخته کاری نابجاست نازیبنده هم خواهد بود آن آدمی که جان خودش را میگیرد ترسو خطابش کنیم.
***
خلاند که نمیبینند جا و مقام خیلی هم تعیینکننده نیست، و اویی که در صدر مینشیند، اغلب نقش اول را ندارد. چه بسیار شاه که وزیرش، و چه بسیار وزیر که منشیاش او را اداره میکند. پس صدرنشینی حق کیست؟ به گمان من حق اویی که افق دیدش بلندتر است و در چنتهاش آنقدر قدرت و ترفند، که میتواند احساسات و قابلیتهای دیگران را در راه پیشبرد طرحهای خود بهکار گیرد.