تصور کنید وسط یکی از خیابانهای شلوغ شهرتان مغازهای وجود دارد که در آن به راحتی میتوانید هر وسیله و هر ابزاری را که مناسب خودکشی باشد، تهیه کنید. مغازهای که صاحبانش، حتی اگر در پیدا کردن روش خودکشی مناسب خود دچار تردید باشید، میتوانند یک مشاورهی تخصصی و بینقص تحویلتان دهند تا مطمئن شوید که با بهترین وسیلهی ممکن خودتان را میکشید. این توصیف مختصری از داستان مغازهی خودکشی است. جایی که با محیط افسردهکنندهاش و تنوع بالای آلات خودکشی، شما را وادار میکند که لااقل یک وسیله برای خودکشی احتمالیتان در آینده انتخاب کنید. «ژان تولی» نویسندهی خلاق و هنجارشکن این رمان کمدی سیاه خوب میداند که برای میخکوب کردن خوانندهی خود باید تا کجا پیش برود تا جایی که همهی تصوراتتان از یک رمان فانتزی بهم بریزد.
روایات این رمان کوتاه، در شهری بیروح و دلگیر اتفاق میافتد که بیشتر ساکنان آن افسرده هستند و به نوعی انگار که از غم و اندوه تغذیه میکنند. در این شهر، پسری به دنیا میآید که از لحظهی ورود به این دنیا، شروع به خندیدن میکند. این پسر قرار است همه چیز را تغییر دهد! داستان کتاب حول محور خانواده تواچ، صاحبان مغازهی خودکشی میگردد. خانوادهی تواچ مغازهای با این شعار دارند: «آیا در زندگی شکست خورده اید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید!» شاید از بیرون کنار آمدن با چنین موضوعی سخت باشد؛ اما برای درک بهتر آن باید یک جامعه را تصور کنید که افسردگی در آن یک درد عمومی شده و دیگر کسی از ناراحتی دیگران تعجب نمیکند. آنوقت است که این مغازه خودکشی نه تنها مغازهی عجیبی به نظرمان نمیآید، بلکه ضروری نیز هست! برای مثال در جایی از این کتاب میخوانیم:
«وقتی به اتاق خوابش برگشت، زنش به بالشت تکیه داده بود و مجله میخواند. زن پرسید:
– کی بود؟
– نمیدونم. یه بیچارهای که تفنگش گلوله نداشت. چیزی رو که دنبالش بود از توی جعبهی مهمات پیدا کردم و بهش دادم. دیگه میتونه مغزش رو بترکونه. داری چی میخونی؟
– آمار پارساله: هر چهل دقیقه یک خودکشی، صد و پنجاه هزار اقدام به خودکشی که فقط دوازده هزارتاش به مرگ منجر میشه. باورنکردنیه.
– آره همینطوره. چهقدر آدم هست که میخوان راحت بشن و موفق نمیشن… خوشبختانه ما واسهی این کار اینجاییم. چراغ رو خاموش کن عزیزم.»
داستان و کسب کار مخوف این خانواده با همین ترتیب به پیش میرود و حتی پسرشان با اختراع وسیلهی جدیدی برای خودکشی، رونق جدیدی به کسب و کار خانوادگیشان میدهد؛ اما با تولد آلن همه چیز تغییر میکند؛ زیرا او برخلاف باقی اعضای خانواده شاد است و به زندگی با دید مثبت نگاه میکند؛ با این حال شاد بودن در خانواده و جامعهای که افسردگی مشخصهی اصلی آن است، کار آسانی نیست و همه چیز را برای همیشه تغییر میدهد. این رمان که یک کمدی سیاه تفکر برانگیز است؛ در زمان خود یعنی سال ۲۰۰۶ سروصدای زیادی به پا کرد. ساختار هنجارشکنانه و صحبت بیپرده از خودکشی و ابزار متفاوتش کاری میکند که قبح لفظ و عمل خودکشی به کل بریزد و دلیل حیات و مرگ را به چالش بکشد.
حالا نگاهی به تک تک اعضای این خانواده بیاندازیم تا بیشتر با منظور ژان تولی آشنا بشویم:
پدر خانواده «میشیما» نام دارد که اسم او از یوکیو میشیما الهام گرفته شده است. یوکیو میشیما نویسندهی مطرح ژاپنی است که در سال ۱۹۷۰ با روش هاراکیری خودکشی کرد. او مردی جدی است که تمام عمرش را صرف مغازهی خودکشی کرده. مادر خانواده «لوکریس» نام دارد که اسم او از یک افسانه رومی گرفته شده. بر اساس این افسانه، زنی که مورد تجاوز قرار گرفته است از همسرش درخواست میکند که انتقام او را بگیرد و سپس خودکشی میکند. لوکریس هم مانند میشیما زندگی خود را در ساخت وسایل خودکشی خلاصه کرده است و مدام بچههایش را تحقیر میکند. «ونسان» پسر بزرگ خانواده است که نامش از ونسان ونگوگ گرفته شده است. ونگوگ از نقاشان بزرگ هلندی است که با شلیک گلوله جان خود را گرفت. ونسان آدمی است که به دور از جامعه با افسردگی زندگی میکند و مشخص است که دیر یا زود زندگی خودش را پایان میدهد. «مرلین» دختر خانواده که نامش برگرفته از مرلین مونرو است، همواره حس قویِ عشق و تمایل به دوست داشتن و دوست داشته شدنِ درون خود را سرکوب میکند و پسر کوچک خانواده «آلن» که از اسم آلن تورینگ دانشمند انگلیسی گرفته شده همان کودک یاغی است که داستان مغازه خودکشی و شهری که این مغازه در آن واقع شده را برای همیشه تغییر میدهد.
«مغازهی خودکشی» رمان کوتاهی است. از آن رمانها که میشود در چند ساعت تمامشان کرد. این داستان کوتاه به قدری مهیج و پرطرفدار شده که همواره از آثار پرفروش دنیا و ایران بوده است و از آثاری به شمار میرود که میتوان آن را به افرادی که تازه میخواهند کتابخوانی را شروع کنند یا به دنبال کتاب سبکی برای مطالعهی روزمره هستند، پیشنهاد کرد. نوشتار «ژان تولی» در عین سادگی، در جذابترین و گیراترین حالت خود قرار دارد. هنگام خواندن این کتاب، گذر زمان اصلا برای من احساس نشد. مانند موجی من را با خودش همراه کرد و در آخر، من را مبهوت برجای گذاشت. این کمدی سیاه کوتاه، پایان بسیار شوکه کنندهای دارد. به طرزی که قدرت تکلم را برای مدتی از شما سلب میکند. گرچه داستان کتاب در نگاه اول، به نظر خواننده ساده بنظر میآید و نوشتار کتاب نیز به این سادگی دامن میزند، صفحهها و صفحهها نقد و بررسی برای فهم و درک دقیق این کتاب لازم است.
نگاهی بر زندگی نویسندهی کتاب مغازهی خودکشی، ژان تولی
«ژان تولی»، رماننویس، فیلمنامهنویس و کاریکاتوریست فرانسوی متولد ۲۶ فوریهی ۱۹۵۳ است. کتاب «آدمخواران» این نویسنده با استقبالی کمنظیر روبهرو شد. ژان تولی، علاوهبر تصویرسازی و فیلمهایی که ساخته است، نزدیک به ۱۰ کتاب پرفروش نیز منتشر کرده که عموما از سوی منتقدان با استقبال خوبی روبهرو شدند. این هنرمند فرانسوی در سال ۲۰۲۲ بر اثر ایست قلبی و در ۶۹ سالگی در پاریس درگذشت. مدتی بعد اعلام شد که ایست قلبی او براثر مسمومیت غذایی بوده است.
اقتباس تلویزیونی
بر اساس این کتاب، یک انیمیشن جذاب و کوتاه فرانسوی نیز ساخته شده است.
قسمتهایی خواندنی از کتاب مغازهی خودکشی
«آقای تواچ دوست داشت از جایش بلند شود، ولی مثل یک ماهی که در تور گیر افتاده باشد، بین ملافهها پیچیده شده بود. نمیتوانست کاری کند، پس دستهایش را زیر روتختی برد. میدانست دارد مسخ میشود. این همه به خاطر آلن بود. میدانست از حالا همه چیز در مغازهی خودکشی توسط این کیمیاگر کوچک و کاردان تغییر میکند.»
«میشیما دستور داده بود در اتاق خوابش بسته بماند. موقع اخبار، تلویزیون سه بعدی را روشن کرد. یکی از دکمههای کنترل را فشار داد. بلافاصله مجری زن در اتاق ظاهر شد. ابتدا کمرنگ و به تدریج واضح و واضحتر شد. «شب به خیر. تیتر اخبار.» چیزی جز چرندیات حال خراب کن نگفت. حداقل یک نفر بود که میشیما را ناامید نکرده بود. آن زن موجودی حقیقی به نظر میرسید. دست به سینه روی صندلی نشسته بود؛ انگار واقعا توی اتاق حضور داشت. از هر سمت که به او نگاه میکردی، محضرش آشکار بود. میشیما میتوانست بوی عطرش را در فضای اتاق حس کند؛ به نظرش کمی تند میزد. با کنترل تلویزیون تندی عطر را کم کرد.»
«خانم تواچ غصه خورد و گفت: «کاش ما هم میتونستیم همینها رو به این بچهمون یاد بدیم. همه چی رو چپکی میبینه. باورتون میشه؟ من که نمیدونم چی بگم. باور کنید همونطور که اون دو تا رو بزرگ کردیم، این رو هم بار آوردیم. این هم باید افسرده میشد، ولی همیشه نیمهی پر لیوان رو میبینه. دیدش مثبته.»
«وقتی مغازه از مشتری خالی شد و سکوت شب، بار دیگر فرا رسید، خانم تواچ به اتاق آلن رفت. روی صندلی نشست و خوابیدن پسرش را تماشا کرد. دستانش را روی سرش به هم وصل کرده بود، آرنجهای مثلثی روی شانهها و ترتیب دستهای لوکریس در هوا، به چشمی گنده روی بدن شبیه بود. مردمک سر خانم تواچ، رو به یکی از شانهها خم شده به پایین، به طرف صورت آلن، چرخیده بود، چهرۀ ظریفی که توسط هالهای احاطه شده بود و هر بخش آن از شادی زندگی دم میزد. آیا روزی این مخترع دلیر دنیای جدید، غل و زنجیر میشود و خودش را در دریا غرق میکند؟ بینی کوچک و سربالایش، رایحۀ زندگی را نفس میکشید و خواب بهشت درخشان را میدید. او مانند یک پناهگاه امن، وسط دشتی از ملالت و خستگی بود. گردنش در گودی بالشت فرو رفته بود و با دیدن رؤیا لبانش را کمی تکان میداد. پلکهای پر مژهاش که به لطافت ماه بودند، بسته بودند و هر یک از اعضای او امیدی را نوید میداد که برای این دوره و زمانه بسیار نابهنگام بود. پسرک که روزها رؤیای ذهن آدمها را میساخت، حالا صاف و زلال و معصوم به خواب رفته بود و خوشحالیاش را به اطراف پخش میکرد. او مانند افق زیبایی، همه را به سرزمینهای ناشناخته سوق میداد. پاهایش زیر پتو، انگار آمادۀ شرکت در یک مسابقۀ پرماجرا بود. بوی اتاقش… عطرهای کمی هستند که به اندازۀ رایحۀ کودکی با نشاط، خوشبو باشند. در خواب طرحهای معجزه آسایش را میریخت. آه، ذهن یک کودک همان جایی است که افسانهها خلق میشوند! امشب ماه کمی بیشتر در رؤیایش میماند. خانم تواچ میایستد و موهای طلایی آلن را نوازش میکند. پسر چشمانش را باز میکند و به مادر لبخند میزند. سپس میچرخد و به خواب میرود. زندگی، در کنار او، همچون نواختن ویولن بود.»