هدف از رفتن به گذشته چیست؟ شاید تغییر گذشته؟ اگر میتوانستید به گذشته بروید و فردی را ملاقات کنید، اما نمیتوانستید هیچ چیزی، مربوط به گذشته یا آینده را تغییر دهید، بازهم به گذشته میرفتید؟
در میان هیاهوی شهر توکیو، کافهای کوچک در یک زیرزمین، بدون پنجره، قهوهی خاصی سرو میکند که میتواند مشتریان را به گذشته ببرد! اما قوانینی وجود دارد و همه چیز به همین سادگی نیست! قوانینی که خیلیها را از رفتن به گذشته منصرف میکند.
- اول آنکه، تنها میتوانی افرادی را که قبلا در کافیشاپ بودهاند ملاقات کنی
- دوم، هرکاری هم که بکنی، نمیتوانی شرایط و اتفاقات زمان حال را تغییر دهی
- سوم، باید صبر کنی تا صندلی به خصوصی که روح روی آن نشسته خالی شود!
- چهارم و مهمترین، باید تا قبل از آنکه قهوهات سرد شود به زمان حال بازگردی
- پنجم، فقط یکبار میتوانی در زمان سفر کنی!
«پیش از آنکه قهوهات سرد شود»، نام رمانی در سبک رئالیسم جادویی به قلم «توشیکازو کاواگوچی» نویسندهی ژاپنی است. کتاب اثری است در ستایش زندگی در لحظهی حال، سوگ از دست دادن عزیز، پشیمانی و فرصتهای از دست رفته. همانطور که بالاتر هم گفته شد، داستان راجع به کافهای است که به مشتریانش این امکان را میدهد تا به گذشته سفر کنند و فردی را که میخواهند ملاقات کنند. آنها میتوانند هرکسی را که میخواهند، مادامی که آن فرد در گذشته وارد کافه شده باشد را ملاقات کنند. ابتدا، باید صبر کنند تا روح دختر کتابخوانی که همیشه، روی یک صندلی خاص نشسته است بلند شود و به دستشویی برود. امکان رفتن به گذشته بر روی هیچکدام از صندلیهای دیگر وجود ندارد! نمیتوان پیشبینی کرد که او کی از روی صندلی بلند میشود. هیچ راهی برای بلند کردن روح از روی صندلی وجود ندارد، نمیتوانی از او درخواست کنی یا از روی صندلی پایین بیاندازیاش؛ تنها باید صبور باشی و تیز! باید صبورانه منتظر بشینی و نگاه کنی. بعد از آنکه صندلی خالی شد، میتوانی روی صندلی بشینی. آن وقت، قهوهی منحصر به فرد برایت سرو میشود. از زمانی که قهوه به درون فنجان ریخته میشود، تا زمانی که سرد شد فرصت داری با فردی که انتخاب کردهای صحبت کنی. میتوانی به نقطهای در گذشته برگردی، حرفهای متفاوتی بزنی و ببینی که اگر طور دیگری برخورد کرده بودی چه اتفاقی میافتاد. اما! هیچکدام اینها وقایع زمان حال را تغییر نمیدهند.
توشیکازو کاواگوچی ابتدا داستان این کتاب را در قالب نمایشنامه نوشت. بعد از استقبال خوب از تئاتر آن، این داستان تبدیل به یک رمان بلند شد. کل کتاب، در یک مکان رخ میدهد. توصیفات صحنه و داستان به صورتی است که جنبهی نمایشی آن به خوبی برای خواننده قابل درک و انتقال است. به شکلی که هنگام خواندن، توصیفات و وقایع کتاب مانند یک نمایش در ذهنتان پلی میشود. دکور کافه به شکلی بینقص، مانند دکور صحنهی تئاتر در ذهنتان نقش میبندد. کتاب چهار فصل دارد، هرکدام از فصلها، متمرکز بر داستان یکی از مشتریهای کافه است که قصد دارد به گذشته برگردد. داستانها با یکدیگر ارتباطی ندارند اما همگی بر روی یک خط زمانی حرکت میکنند و کرکترهای ثابتی دارند که در تمامی فصلها حضور دارند. با آنکه داستانها با یکدیگر ارتباطی ندارند، حائز اهمیت است که فصلها به ترتیب خوانده شوند.
فصلهای کتاب
- عشاق
- زن و شوهر
- خواهران
- مادر و فرزند
کتاب با داستان یک زوج شروع میشود که در این کافه، ارتباطشان را با یکدیگر به پایان میرسانند. دوست پسر «فومیکو» با او تماس میگیرد و به او میگوید که باید با هم راجع به موضوع مهمی صحبت کنند. فومیکو گمان میکند که «گورو» میخواهد به او پیشنهاد ازدواج بدهد. این دو اول به کافهی همیشگیشان میروند اما به علت بسته بودن کافه، به کافهی اسرارآمیز ما میآیند. در آنجا گورو به فومیکو میگوید که باید برای ماموریتی به آمریکا برود و بهتر است که ارتباطشان را تمام کنند. فومیکو که علاقهی زیادی به گورو دارد، در اولین مواجهه با این رفتار گورو، نمیتواند احساس و نظر حقیقیاش را بیان کند و به علت غرورش که جریحهدار شده، طوری وانمود میکند که انگار رفتن او و تمام شدن ارتباطشان برایش معنایی ندارد. اما حالا، با گذشت چند هفته، پشیمانی و فکر آنکه اگر احساس واقعیاش را به گورو گفته بود چه اتفاقی میافتاد او را رها نمیکند. فومیکو میخواهد بداند اگر به گورو میگفت که عاشقش است و دوست ندارد از او جدا شود و از او درخواست میکرد که به آمریکا نرود چه سرنوشتی در انتظار رابطهشان میبود؟
فصل دوم کتاب راجع به یکی از مشتریان همیشگی کافه است. پیرمردی که همیشه پشت یک میز ثابت مینشیند و روزنامه میخواند. در ادامه، زنی وارد کافه میشود و پیش پیرمرد میرود. پیرمرد به هیچ عنوان او را به یاد نمیآورد. مشخص میشود که پیرمرد، از آلزایمر رنج میبرد و زنی که تازه وارد شده، همسرش است. «فوساگی» –پیرمرد روزنامهخوان- قصد دارد به گذشته برود تا نامهای را که برای همسرش نوشته به او بدهد. همسر فوساگی به گذشته و به زمانی میرود که فوساگی هنوز او را به خاطر میآورد. به امید آنکه بتواند نامه را از او بگیرد. فوساگی این نامه را قبل از آنکه آلزایمر، تمام خاطراتش را از او بگیرد نوشته و در این نامه، به همسرش گفته است درک میکند اگر بخواهد او را رها کند. اشکالی ندارد که حالا که هویت او درحال تغییر است، او را رها کند و برود.
تابستان آن سال، موج گرمایی ژاپن را فراگرفته بود. درجۀ دما دائماً در سراسر کشور اعلام میشد. هر روز تلویزیون از هوای غیرعادی میگفت و غالباً به گرمایش جهانی اشاره میکرد. فوساگی مرخصی گرفته و باهم به خرید رفته بودند. روز واقعاً گرمی بود. بهقدری گرم بود و چنان از این گرما اذیت شده بودند که فوساگی درخواست کرد به جایی خنک پناه ببرند و باهم دنبال جای مناسبی، مثل یک کافه گشتند. مسئله اینجا بود که همه همین فکر را کرده بودند. هیچکدام از کافهها یا رستورانهای خانوادگی که داخلش قدم میگذاشتند، جای خالی نداشتند. تصادفاً، تابلوی کوچکی را در یکی از کوچههای باریک دیدند. اسم کافه فونیکولی فونیکولا بود، مانند نام همان آهنگی که کوتاکه زمانی میشناخت. سالهای زیادی از شنیدن آن آهنگ میگذشت، اما همچنان موسیقی آن را واضح بهیاد داشت. متن ترانه دربارۀ صعود از یک کوه آتشفشانی بود. تصور مواد مذاب سرخ و سوزان در این روز داغ تابستانی همهچیز را گرمتر بهنظر میرساند و دانههای همچون جواهرِ عرق بر روی پیشانیاش شکل گرفته بودند. بههرصورت، وقتی درِ چوبی سنگین را باز کردند و وارد شدند، کافه خنکای مطبوعی داشت. صدای دینگدینگ زنگوله هم آرامبخش بود. و بااینکه سه میز دونفره و سه صندلی کنار پیشخان داشت، تنها مشتری آن، زنی با پیراهن سفید بود که در دورترین میز از درِ ورودی نشسته بود. چقدر خوششانس بودند که چنین جای فوقالعادهای پیدا کرده بودند.
«خواهران» داستانی متفاوت از دیگر فصلهای این کتاب دارد. فصل که آغاز میشود، دختری دبیرستانی را میبینیم که پشت میز روح کتابخوان نشسته است. در ادامه متوجه میشویم که این دختر از آینده، به گذشته آمده است. «ناگاره» که مسئول کافه است از او میپرسد برای دیدن چه کسی به گذشته برگشته است؟ دختر طفره میرود. در همین حین، «کِی» به کافه میآید. دختر از او درخواست میکند که در صورت امکان عکسی باهم بگیرند. بعد از گرفتن عکس با دوربینی دیجیتال که برای کی و ناگاره ناشناخته است، دختر بدون هیچ پاسخی، ناپدید میشود!
در فصل چهارم و آخر کتاب، داستان هرکدام از شخصیتها به یک پایان قابل قبول میرسد و مشخص میشود که در این کافه نه تنها میشود به گذشته رفت، بلکه میتوان به آینده نیز رفت! اما امکان استفاده از قابلیت سفر در زمان تنها یکبار امکانپذیر است. این فصل داستان ملاقات یک زن باردار با فرزندش است. زن بارداری که در کافه کار میکند.
مفهوم کلی کتاب پیش از آنکه قهوهات سرد شود
با آنکه داستان کتاب حول محور سفر در زمان است، مفهوم کلی آن فرسنگها با سفر در زمان فاصله دارد. کتاب به بررسی این موضوع میپردازد که انسانها چگونه با سوگ از دست دادن عزیزانشان و موقعیتهای زندگی کنار میآیند. پیام مهم در این کتاب، اهمیت زیستن در زمان حال است. فکر کردن به گذشته و غرق شدن در آن هیچچیزی را تغییر نمیدهد. حتی اگر به معنای واقعی کلمه، میتوانستیم به عقب برگردیم و لحظهای را از نو زندگی کنیم، مکالمهای را طور دیگری پیش ببریم، تمام چیزهایی که نگفتیم را بگوییم و تمام لحظاتی را که به نتیجهی اشتباهی ختم شدند را از نو زندگی کنیم، باز هم تغییری در وضعیتمان در زمان حال ایجاد نمیشد. تمام پشیمانیها، حسرتها و ایکاشها مربوط به گذشته هستند و باید در گذشته باقی بمانند. به دوش کشیدن آنها و بردن آنها با خود از روزی به روز دیگر هیچ چیزی را تغییر نمیدهد.